بریدههایی از کتاب چرتوپیا؛ تاریخ زوال یک اتوپیا به روایت سباستون میکلانکوس
۴٫۱
(۸۵)
گذالفنونِ کبیر از کوره دررفتند و رو به نگهبانان کاخ گفتند «اصلاً اون شوکران را بیاورید من بخورم از دست همهتان راحت شوم! ای خداااا... من چه کردم که گیر شماها افتادم؟ من اصلاً این سِمَت را نمیخواهم! من فیلسوفشاه نیستم، من نیچهام، من هگلم، من از این کتابهای روانشناسیِ زردم... شوکران را بیاورید... شوکراااان...»
Minoose
در حیاط منزل مجلل آقای کسنیا موزیک تندوتیزی بلند بود و یک عده جوان «بعبعکنان» و با درآوردن صدای گوسفند در حال خوردن علوفهٔ موجود در باغ بودند. با شوروشعفی خاص رو به آخیلس گفتم «آخیلس! نگاه کن که چه زیبا نقش گلهٔ دافنیسِ چوپان را بازی میکنند! معلوم است که مدتها تمرین کردهاند.»
saaadi_h
علیاحضرت هیپارکیا! میتوانم بپرسم که شما برای چه ازدواج کردهاید؟»
هیپارکیا نگاهی عاشقانه به گذالفنونِ کبیر انداخت و گفت «به غیر از جذابیتی که اندیشههای گذالفنون داشت و دلم را ربوده بود باید بگویم که یکی از اهدافم این بود که اِروس شوم... به آرایشگاه بروم و خوشگل شوم. من نیز مانند همهٔ فیلسوفدختربچههای یونان از بچگی خودم را در لباس اروس میدیدم.»
بنده: «عذر میخواهم، این لهجه مال کدام منطقه از یونان است؟»
هیپارکیا: «کدام لهجه؟»
بنده: «همین تلفظ غریب کلمهٔ عِروس.»
اعلیحضرت گذالفنون: «ابله منظورش عَروس نیست! اِروس را میگوید. الاههٔ
زیبایی در یونان باستان.»
Fateme
سقراط و آگاتون و الکیبیادس و آریستوفانس و چند فیلسوف دیگر در کتاب ضیافت افلاطون دور هم جمع شدند تا به این نتیجه برسند که عشق یعنی حال دلت خوب باشد؟ مگر عشق علم رودهشناسی است؟ میخواهی حال دلت خوب باشد خب نعنا بخور. چرا مفهوم عشق را به گند میکشی؟
Mary_the_reader
اکنون جزیره به جایی رسیده است که بیخردی برای مردم فضیلت گشته و جوانان به جای افلاطون و سقراط صبح تا شام در بوطیقاگرام امثال هلن را سرلوحه قرار میدهند. آن از وضع سیاست خارجیمان که هر لحظه ممکن است دولت استرالیا نابودمان کند. این هم از وضع اقتصادیمان، فقر آنچنان گسترش پیدا کرده که کسی حوصلهٔ فلسفهورزی ندارد.»
Mary_the_reader
گفتم «تو با این سابقه و دانشت پس چرا راضی به خدمتکاری شدی؟ کافی بود یک قسم سقراط بخوری تا بالاترین مناصب را در مدینهٔ فاضله بگیری.»
آناماریا دوباره رویش را برگرداند و گفت «سزای آزاداندیشی همینه سباستوس. باید بمیری یا خدمتکار بشی.»
Mohammadii
ظاهراً آناماریا دلش خیلی از مدینهٔ فاضله پُر بود. گفتم «آناماریا ولی یک دستاورد ما این بوده که فضایی فراهم کنیم تا حتی یک خدمتکار نیز چنین تحلیل پُرمغز و نغزی داشته باشد.» آناماریا پیشبندش را داد بالا و کاغذی از جیبش درآورد و جلوِ چشمانم گرفت. گفت «خوب ببینش. این مدرک دکترای فلسفهٔ من از دانشگاه فرانکفورتِ آلمانه. فکر نکنید شما چیزی به من یاد دادید. بازار کار تو کشور خودم خراب بود و صدهزار یورویی که بابت عضویت تو جزیره میدادید وسوسهم کرد!»
Mohammadii
جمعیت قول دادند تنها با سرکوب است که از خواستههای خود دست میکشند وگرنه تا فرداصبح به این تظاهرات ادامه خواهند داد. اعلیحضرت با بیمیلی به جناب دیوس و جناب پلیتکوس دستور دادند خواستهٔ معترضان را انجام دهند. آنها نیز با تشریک مساعی ماشین آتشنشانی خبر کردند که روی جمعیت آب بگیرد بلکه پراکنده شوند. البته معترضان، ماشین آبپاش را هم دون شأن خود دانستند و تقاضای سلاح سرد کردند که اعلیحضرت گفتند دیگر رویتان را زیاد نکنید و بروید خانه تا با کتاب جامعهٔ باز و دشمنان آن توی سر همهتان نزدم. به این ترتیب غائلهٔ اعتراضات بهسرعت خوابید اما مشکلِ اصلی هنوز بر جای خود باقی بود. به پیشنهاد پلیتکوس جلسهای برای تحلیل ریشههای شکلگیری وقایع اخیر در اتاق جلسات تشکیل شد. سران مدینهٔ فاضله به همراه اعلیحضرت دور هم گرد آمدند.
Mohammadii
گازانکیس تعظیم کرد و گفت «اعلیحضرت چی میل دارند؟ فقط رژیمی باشه، فردا ما باید به پزشکِ دربار، استامینوفنوس، پاسخگو باشیم.»
گذالفنونِ کبیر در عین پرهیزکاری فرمودند «بله بله متوجهم... یک سیبزمینیِ پخته، با سبزیجات آبپز و یک فلفلدلمه برایم بیاور.» فیلسوفآشپز لبخند زد و دوباره تعظیم کرد. اعلیحضرت آرام اضافه کردند «حالا که به آشپزخانه میروی یک دو سیخ راستهٔ گوسفندی هم بزن تنگش. دستت هم درد نکند.»
Mohammadii
نوبت به باز کردن هدیههای عروسی رسیده بود. خواهر عروس ایستاده بود و یکییکی اسامی و هدیهها را اعلام میکرد. «مجموعهٔ کامل تاریخ فلسفهٔ ویل دورانت از طرف گزانتیپ، خالهٔ عروس... یک دفتر صدبرگ از شیوهٔ گرفتن مساحت هذلولی با استفاده از ماتریس ششدرشش از طرف عموی داماد... یک ست دوازدهتایی شوکرانخوری از طرف آرکوپالوس دایی عروس و...»
Parinaz
اعلیحضرت به حالت قهر گفتند «نُچ... ما مناظره نمیکنیم!»
پلیتکوس: «اعلیحضرتم... فیلسوف فیلسوفان... شاه شاهان...»
اعلیحضرت (رویشان را برگرداندند): «نمیخوام.»
پلیتکوس: «ولی قربانتان گردم...»
گذالفنونِ کبیر از کوره دررفتند و رو به نگهبانان کاخ گفتند «اصلاً اون شوکران را بیاورید من بخورم از دست همهتان راحت شوم! ای خداااا... من چه کردم که گیر شماها افتادم؟ من اصلاً این سِمَت را نمیخواهم! من فیلسوفشاه نیستم، من نیچهام، من هگلم، من از این کتابهای روانشناسیِ زردم... شوکران را بیاورید... شوکراااان...»
Parinaz
اعلیحضرت حتی در حالت طرب هم سؤالات سخت فلسفی مطرح میکنند. امروز هم دچار یک سرگشتگیِ فلسفیِ خاصی شده بودند و با شوریدگی میگفتند «قر در کمرم فراوان است، نمیدانم کجا بریزم!» این مسئله مدتی ذهنم را به خود مشغول کرد. بهراستی قر را در کجا باید ریخت؟ همین جا؟ یا جای دیگر؟ آیا قر مفهومی انتزاعی است یا انضمامی؟ شکل هندسی فرضیای که در اثر دادن قر ایجاد میشود دایره است یا بیضی؟ اصلاً آیا این بحث در هندسهٔ مسطحه قرار میگیرد یا هندسهٔ فضایی؟ سرعت پرتاب قر چهقدر باشد تا با شتابی معادل یک متر در ثانیه از فضای هندسیِ ایجادشده بیرون نزند؟ اقلیدس یا فیثاغورس؟ مسئله این است...
Parinaz
امشب کار خاصی ندارم. اعلیحضرت هم از خدمت مرخصم کرده و ماندهام چه بکنم. کمی به تماشای سریال محبوب و تولیدیِ شبکهٔ ملیِ چرت یعنی بازی حکمت و منطق نشستم. سریالِ جذابی است. بهخصوص آنجا که مادر اژدها دو اژدهایش را میفرستد تا با وایت واکرها، که بسیار شبیه به آناماریا هستند، پیرامون چیستیِ عدالت مناظره کنند. در نهایت اژدهایان در مجادلهٔ نظری موفق میشوند و وایت واکرها را میخورند.
Parinaz
گازانکیس تعظیم کرد و گفت «اعلیحضرت چی میل دارند؟ فقط رژیمی باشه، فردا ما باید به پزشکِ دربار، استامینوفنوس، پاسخگو باشیم.»
گذالفنونِ کبیر در عین پرهیزکاری فرمودند «بله بله متوجهم... یک سیبزمینیِ پخته، با سبزیجات آبپز و یک فلفلدلمه برایم بیاور.» فیلسوفآشپز لبخند زد و دوباره تعظیم کرد. اعلیحضرت آرام اضافه کردند «حالا که به آشپزخانه میروی یک دو سیخ راستهٔ گوسفندی هم بزن تنگش. دستت هم درد نکند.»
Parinaz
طی تفاهمنامهای که به عنوان نمایندهٔ فیلسوفشاه به صورت فوری با آکادمی امضا کردهام مقرر شد به جای «رأیگیری و هر کس که موافق است دستش را بالا بیاورد»، از روش «هر کی تک بیاورد» استفاده شود. البته جناب آناکسیمنس «پالام پولوم پیلیش» را هم پیشنهاد داد که عرض کردم این روش شایستهٔ آکادمیِ فلسفه نیست. ساعتها غور کردیم و بحث نمودیم و بر سر هم کوفتیم تا اینکه بنده روشی فلسفی و غیردموکراتیک را برای هرگونه امور انتخابی پیشنهاد دادم و آن این بود، «تز... آنتیتز... سنتز... هر کی میگه سنتز نیست... هفده... هجده... نوزده... بیست.» آناکسیمنس بسیار از این پیشنهاد حکیمانه استقبال کرد. کمی خیالم آسوده شد.
Parinaz
«فلانی حیا کن / فلسفه رو رها کن»، «تو شهر ما ضیافته / دموکرات هم قیافته»، «شیر سماور / داور سستباور»
رویاهای مُرده
متن جوکی را که بهشدت باعث بهجتم شد مینویسم. «یک روز رئیس تیمارستان سه دیوانهٔ فیلسوف را برای ترخیص انتخاب میکند. برای تستِ آنها میگوید “فرض کنید ماهی هستید و از آب بیرون افتادهاید.” دو بیمار فیلسوف درجا نفس کم آوردند و مُردند، سومی اما زنده ماند. رئیس تیمارستان از او پرسید “تو چرا نفس کم نیاوردی؟” با سینهای ستبر و گردنی افراشته پاسخ داد “مرگ من آن روزی است که هیچ حکمتی نیاموزم.” رئیس تیمارستان با خوشحالی او را مرخص کرد و بیمار که بهسختی نفس میکشید خود را داخل استخر انداخت.»
danial
اعلیحضرت حدس حکیمانهٔ دیگری زدند. «راستش را بگویید، باز هم خران کاه را به زر ترجیح دادهاند؟»
بلبل سرگشته
از او پرسیدم تعریف عشق چیست؟ پسرک برمیگردد به من میگوید عشق یعنی حال دلت خوب باشد. تمام چهار ستون بدنم دارد میلرزد اعلیحضرت! آیا سقراط و آگاتون و الکیبیادس و آریستوفانس و چند فیلسوف دیگر در کتاب ضیافت افلاطون دور هم جمع شدند تا به این نتیجه برسند که عشق یعنی حال دلت خوب باشد؟ مگر عشق علم رودهشناسی است؟ میخواهی حال دلت خوب باشد خب نعنا بخور. چرا مفهوم عشق را به گند میکشی؟
Mary gholami
الحق که تکنولوژی سانسور تأثیر بسزایی در تعالی روح و اندیشهٔ شهروندان مدینهٔ فاضله دارد.
Mary gholami
حجم
۱۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
حجم
۱۱۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۰۹ صفحه
قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰۵۰%
تومان