- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب هرس
- بریدهها
بریدههایی از کتاب هرس
۴٫۳
(۲۵۹)
فکر میکرد زنده نمیماند با این غصه ولی مانده بود. زنده ماندن برایش تلخ بود. خیلی تلخ.
Naz_stt
رسول میدید که چهطور انیس دارد سعی میکند در عین حضور وسط بدترین لحظهها ازشان فرار کند. در انیس خودش را میدید، روزهایی که میخواست به نوال نشان بدهد چیزی نشده. یک بچهشان مُرده، باز هم بچه میآورند. میخواست نشان بدهد هزار سال دیگر از زندگیشان مانده و وقت دارند از نو همهچیز را بسازند. رسول در انیس خودش را میدید وقتهایی که میخواست به بچههایش نشان بدهد چیزی نشده، فقط مادرشان رفته و دیگر هیچوقت برنمیگردد؛ خودشان تنها هم میتوانند زندگی کنند. مثل همان زندگی که با نوال داشتند.
Nazanin
شاید نوال راست گفته بود؛ گذشته از زندگی آنها پاک نمیشد. رسول اینهمه سال بیخود با آن جنگیده بود. آنجا، زیر آن خاک که داشت دفنش میکرد، دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همهشان را طوری که بودند زندگی کند؛ طوری که واقعاً بودند. نه آنطور تقلبی که خودش ساخته بود. خواست سالها برای شرهان عزاداری کند. آنقدر گریه کند که از چشمهایش خون بیاید. خواست قبل از مُردن برود خرمشهر خانهٔ خرابش را ببیند، مثل همه که رفته بودند و دیده بودند. خواست حالا که قرار است بمیرد توی خرمشهر بمیرد. کنار شرهان. کنار خانهاش. کنار زندگیاش با نوال؛
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
رسول تمام زور چشمها را جمع کرد. شاخهای نمیدید از این فاصله. اما سبزی خوشرنگی ته چشمش برق میزد. رنگی که نمیشد ندیدش بین نخلستانی که تمامش سیاه بود. نخلستان غیر از آن تکهٔ سبزرنگ، هیچ رنگ دیگری نداشت.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
گفته بود «فکر کن صدقهسر پسرت دادی. صدقهسر درست شدن زندگیت.» رسول گفته بود «کدوم درست شدن؟ کدوم صدقه؟ ئی زندگی کفاره داره نه صدقه.»
کاربر ۳۴۷۳۵۰۸
شیش سال شده. نه یومّا؟»
«پنج سال و نیم.»
رسول میخواست بپرسد نوال چه شکلی شده؛ موهاش سفید هست، همینقدری که موهای رسول سفید شده؟ لاغر شده یا چاق؟ صورتش سیاه شده لابد در این روستای بیسایه. نپرسید. نتوانست.
Alireza2027
رسول گفته بود «نمیرسم به زندگی. دانشگاهم که شروع شه اضافهکار نمیتونم برم. خرج ئی دوتا دختر هم میمونه.»
نوال گفته بود «نمیمونه رسول. آقام میگفت بچه خرجشه میآره با خودش.»
Alireza2027
امضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه میگیری، میبریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خودت میگم رسول. سختت میشه.»
sheloo
یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن.
Parinaz
ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم.
nooshin
آنجا، زیر آن خاک که داشت دفنش میکرد، دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همهشان را طوری که بودند زندگی کند؛ طوری که واقعاً بودند. نه آنطور تقلبی که خودش ساخته بود.
𝕱𝖗𝖔𝖉𝖔
تمام سالهای جنگ نوال عبایش را آویزانِ جارختی نمیکرد، عبا به دستگیرهٔ در خانه بود که اگر آژیر زدند بتواند بدون معطلی دخترهایش را بردارد، عبا را سر بکشد و بدود توی سنگرِ کوچه.
نگار
نوال شبهایی که بیخواب میشد، شبهای زیادی که بیخواب میشد، گوسفندها را نمیشمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را میشمرد. از کسوکار خودش شروع میکرد، از پسرش و آقاش و پسرعاموهاش که قبل از پسرش و آقاش طوری مُرده بودند که هیچ تکهٔ درشتی ازشان نمانده بود، بعد میرسید به همسایهها، بعد همبازیهای بچگی، بعد همشهریها، بعد آنهایی که در تلویزیون و حجلههای سر خیابانها و روی سنگقبرهای جنتآباد دیده بود و اسمها و صورتهاشان یادش نرفته بود و رسول سپرده بود اسم هیچکدام را هیچوقت نیاورد.
نگار
جهان اینگونه به پایان میرسد
جهان اینگونه به پایان میرسد
جهان اینگونه به پایان میرسد
نه با فریاد، که با مویه
تی. اس. الیوت
Dear Moon
«یاللهٔ که امعقیل گفت پُر از درد بود
mina
بیرون که رفت حس کرد نفس ملایمی از زندگی لای خانههای روستا دویده. چیزی بود مثل بو، مثل باد.
mina
ماه درآمده بود و انگشتی، انگشتهای کثیفی، رویش لک انداخته بود
mina
رسول فکر میکرد اَمَل خوب میشود. خواهرش که دنیا بیاید، بزرگتر که بشود، مدرسه که برود، جنگ که تمام شود... اما نشد.
mina
مُردن شرهان داغ تلخی بود که لای عطش حیاتْ در دل مُردنهای جنگ گم شده بود
mina
رسول نخلها را میدید. نخلهای سوختهٔ بیسر، عین جنازههای سرپا، که جا به جا سعفی خشکیده سر بعضیشان مانده بود.
mina
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰۵۰%
تومان