- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب هرس
- بریدهها
بریدههایی از کتاب هرس
۴٫۳
(۲۵۹)
امضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن.
فاطمه
نسیبه گفت «تو جنگ جنازهٔ یه بچهیه دادم مادرش. دستش نبود. مادرش جنازهیه دید نشست رو خاکا. گفت بچهم غصه میخوره بیدست. دستشه پیدا کن. هیچ گریه نمیکرد. فقط میگفت دستشه پیدا کن. صورتش یادم نمیره. چشماش هم. برگشتم سردخونهٔ بیمارستان. یه دستی پیدا کردم. نمیدونستم مال کیه. پیچیدمش تو پارچه و بردم گذاشتم تو بغل مادرش. دستمه بوسید، جنازهشه برداشت رفت. فرداش که بیدار شدم صورتم ئیطور بود.»
نوال نگاه کرد به صورت نسیبه. ماهگرفتگیاش انگار جای سیلی دستی خونی بود که به صورتش زده باشند.
Shadi
ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم.
شراره
امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم.
razi
گوش میداد به ناله و فریاد مردم که دیگر به گوشش فریاد نبود، زوزهٔ روزمرهٔ زندگی بود.
fateme1ghaderi
امضیا گفت «ئی زنا همهٔ امیدشون به ئی بچهنخلاست. ئیهمه سال هیچ امیدی نداشتن. بیامیدی میدونی چهطوریه رسول؟»
رسول میدانست.
Maryam Shahriari
«ئیجا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بیدنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم میشیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا. زندگیمون داره عوض میشه یومّا، ها.»
Maryam Shahriari
رسول گفت «به نظرت نوال ئی بچهیه دوست داره خاله؟»
امضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم. اینایه گفتم که فکر نکنی نوال همون زنیه که داشتی. فکر نکنی دستشه میگیری، میبریش تموم. اول برو ببینش، بعد قصه بساز برا زندگیت. برا خودت میگم رسول. سختت میشه.»
zeinab.ghl
نوال شبهایی که بیخواب میشد، شبهای زیادی که بیخواب میشد، گوسفندها را نمیشمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را میشمرد.
مسلم عباسپور
تو جنگه ندیدی. دروغ میگی که دیدی. اگه دیده بودی میدونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. میدونستی همین که زندهن بسشونه.»
Ailin_y
ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم.
Maryam Shahriari
بوی توریِ خاکگرفتهٔ بارانخورده بلند شد. همه باهم نگاه میکردند. هر پنجتاشان. و رسول پشتسر همه، از تماشای آنها کِیف میکرد. میارزید اگر زندگیاش را برای دیدن همین تصویر کوتاه هم داده بود. میارزید که با بچههایش کنار هم باران را تماشا کند و او مرد همهشان باشد. او، که هیچوقت مرد نوال نبود.
Maryam Shahriari
بوی خرمشهر بود. بوی همان روزی که خیلی گرم بود و با همسایههایشان هفتنفری توی ماشین رسول نشسته بودند و بدون شرهان از خرمشهر میرفتند و توی ماشین هوا نبود. نوال بالای آبادان دود سیاهی میدید که پایینتر از آسمان ایستاده بود و در راه مردمِ پیاده را میدید که با چمدانها و بچهها و گاومیشهایشان میرفتند. سرد و سنگین و بیحرف. و زمین زیر پایشان تکان میخورد.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
لای گریه گفت «برا ختمش هر کی مونه دید گفت وُلک، چرا ئیقدر بیتابی میکنی براش؟ فکر بچههای خودت باش... حقش نبود خاله. گناه داشت.»
Ensiyeh
نسیبه ظهر میآمد و تا عصر میماند. وقتی میآمد سلامی به نوال میکرد و میرفت سر کارش. گاهی خلوتتر که میشد نوال را صدا میکرد تو. از خرمشهر حرف میزدند. نوال از شط میگفت، از بازار، از روزهای آبادانیها. نسیبه از خرابیها میگفت، از پرستاری در جنگ. میگفت اسلحه هم داشته. عراقی هم کشته. میگفت «ئیقدر زشت نبودم قبلِ جنگ. ئیهمه جنازه ئی شکلم کرد.» گفت «زاییدی بیا برات بگم. الان بگم بچهت زشت میشه.»
محمد یغمائی
هر چه رسول بیشتر میراند جاده ویرانتر میشد. آسفالت جا به جا شکافته بود. از گرما بود یا شکافندگی موج بمباران که هنوز بعد از نُه سال از آخر جنگ، نوبت صاف کردنش نرسیده بود.
mina
نوال دست میکشید به جای گلولهها و قلبش تیر میکشید. بُن خاکشدهٔ دیوارها را میدید و نخلهای خشکیدهٔ بیسر را. شهر را بین اینهمه آوار پیدا نمیکرد. اینجا شهر نبود. استخوانهای خُردشدهٔ تنی بود که بعدِ هزار سال از قبر درش آورده باشند و روی زمین چیده باشندش.
razi
امضیا گفت «امیدت برا ئی زندگی زیاده رسول. ما نفرین شدهیم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم. نگاهمون کن؛ ما مُردهیم. خودمون، زمینمون، گاومیشامون؛ همه مُردهیم. فقط راه میریم.
Marzieh Torabi
. نوال فکر کرد اینجا زمین نیست. آخرزمان است. اگر دنیا انتهایی داشته باشد حتماً همین جاست. همین لحظه است. دست دخترهایش را گرفت و آنقدر وسط زمین خالی ایستاد تا ماشینی آمد. نوال گفت «کوچهٔ سپهر میرم آقا. چهلمتری.»
مرد نگاهش کرد. گفت «آدرس بده خواهر. بلد نیستم.»
اهل خرمشهر نبود. اگر اینجا خرمشهر بود، پس خرمشهریها کجا بودند؟ مرد راه افتاد. نوال خیابانی نمیدید. شط را میدید، اما نمیشناخت. آب آبی شفاف خروشانِ شط که از وسط شهری آباد و رنگی رد میشد، خاکستری بود. به جای کارون مرداب مُردهای بود وسط زمینی سوخته. نوال از شط سر برگرداند. عرق میدوید به چشمهایش و میسوزاند. پیچیدند. چهلمتری یک تکه خاک بود. خالی و خراب. کوچهای در کار نبود که نوال بتواند سپهر را بینشان پیدا کند. پیاده شد. بوی خون میآمد. خون مانده و گندیده
Nazgol
نیرویی نشناخته تا دم پنجره رساندش. پردهها گلدوزیِ رنگی داشت. حسرت هزارسالهٔ بازدیدن نقشهای رنگی قلب رسول را فشرد. گردن کشید و به هوای دیدن چیزی دیگر از خانهٔ خرمشهر توی خانه را نگاه کرد. زنها، چند زن سیاهپوش، داشتند کسی را که پشت به پنجره نشسته بود بند میانداختند. زنهایی با صورتهای مُرده، بیرنگ، مات؛ مثل عروسکهای کوکی، عروسکهای کوکی کهنه، توی خواب میخواندند و میرقصیدند. بدون هیچ تغییری توی صورتهایشان. رسول موی بلند خاکستری زنی را که نشسته بود دید و دیگر نتوانست نگاه کند. حس از زانوهایش رفت. زیر پنجره، نشست زمین و به صدای یزلهٔ زنها گوش داد و گذاشت چیزی که قلبش را میفشرد، در گلویش بجوشد و صورتش را خیس کند.
hooran
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰۵۰%
تومان