- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب هرس
- بریدهها
بریدههایی از کتاب هرس
۴٫۳
(۲۵۹)
«زنته که آوردم از خرمشهر، نشست پا ئی نخلا. از همون اول. گفت مادرشونم. مادر هر چیام که تو جنگ مُرده. هی بهشون دست مالید. آب ریخت پاشون. بعدِ باد و خاک، تمیزشون کرد. رفت شهر براشون پارچهٔ سفید آورد. پیرهن دوخت، تنشون کرد. ما هم خو کاری بهش نداشتیم. گفتیم دلش خوشه با ئیا، بذار باشه، ئیقدر بیتابی نکنه. یه روز، دو سال پیش بود، اومدم دیدم همینطور که داره دست میکشه بهشون، یکیشون بچه داده. از بغلش. عین نخل مادری که زندهن. عین همون از یه گوشهش تو سیاهی یه جوونهٔ سبزی دراومده. عین قبلِ جنگ که نخلا بیستتا سیتا بچه میدادن ها! دیدی خو؟»
mohi
«یه زن دیگه بود چند روز تو قبرستون میدیدمش. انگار قبرا عقرب دارن، مینشست روشون، بعد تند میپرید، باز مینشست رو یکی دیگه. عین گنجشک. گفتمش چهته؟ گفت قبر بچهم اسم نداره. پیداش نمیکنم. گفتم چند سالش بود؟ چی تنش بود؟ گفت پیرهن قرمز. بردمش سر یه قبری ته قبرستون. قبر بچه بود. کوچیک بود. قسم خوردم براش گفتم خودم دیدم. قبر بچهت همینه. یه نشونههایی هم الکی دادم. نشست پای قبر، دیگه هم بلند نشد. رفتم یه پلاک آوردم روش نوشتم شهید. نوشتم بچهٔ سهسالهٔ پیرهنقرمز. هر روز میاومد مینشست تا شب. ئیقدر اومد تا شهر خالی شد. بهزور بردنش. تو جنگه ندیدی. دروغ میگی که دیدی. اگه دیده بودی میدونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. میدونستی همین که زندهن بسشونه.»
حسین احمدی
یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئیطور نبوده که بچهها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. بردهنمون تهِ ته سیاهیه نشونمون دادهن و آوردهنمون زمین. ما از جهنم برگشتهیم.
Mostafa F
آتش که بلند میشد، خیلی بلند، رسول خنده را واضح و روشن از آسمان میشنید. خندهٔ نوال، خندهٔ خودش، خندهٔ دخترها. اما وقتی برگشت خانه هیچکس نمیخندید. تا سالها بعد هم کسی در خانهٔ رسول نخندید.
Mostafa F
نوال شبهایی که بیخواب میشد، شبهای زیادی که بیخواب میشد، گوسفندها را نمیشمرد تا خوابش ببرد، مردهای مُردهٔ خرمشهر را میشمرد. از کسوکار خودش شروع میکرد، از پسرش و آقاش و پسرعاموهاش که قبل از پسرش و آقاش طوری مُرده بودند که هیچ تکهٔ درشتی ازشان نمانده بود، بعد میرسید به همسایهها، بعد همبازیهای بچگی، بعد همشهریها، بعد آنهایی که در تلویزیون و حجلههای سر خیابانها و روی سنگقبرهای جنتآباد دیده بود و اسمها و صورتهاشان یادش نرفته بود و رسول سپرده بود اسم هیچکدام را هیچوقت نیاورد.
حسین احمدی
دلش خواست تمام آن روزها برگردند و همهشان را طوری که بودند زندگی کند؛ طوری که واقعاً بودند. نه آنطور تقلبی که خودش ساخته بود. خواست سالها برای شرهان عزاداری کند. آنقدر گریه کند که از چشمهایش خون بیاید. خواست قبل از مُردن برود خرمشهر خانهٔ خرابش را ببیند، مثل همه که رفته بودند و دیده بودند.
zahra
یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچههاش مُردهن، خونهش رمبیده، زمینش پکیده
ترنج
این نخلها رقیبش بودند. نوال همهٔ این سالها مال آنها بود و امشب برای یکیشان میماند. آنها یا رسول
ترنج
میگفت مو مادر همهٔ ئی جنازههام که ئیجا مُردهن. نمیتونم برگردم. باید بمونم سر خاکشون.
ترنج
نخلها با نوال کاری کرده بودند که رسول هیچوقت نتوانسته بود بکند. نوال مال نخلها شده بود. مال این مردهای مُردهٔ دشداشهپوشِ سرپا. پیش آنها آرام بود.
ترنج
رسول به صورت نوال نگاه کرد. نوال هیچکدامِ آنها نبود. نوالْ نوالِ خرمشهر بود. نوالِ قبل از جنگ.
ترنج
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
حجم
۲۰۴٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۵ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰۵۰%
تومان