بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب هرس | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب هرس

بریده‌هایی از کتاب هرس

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۲۵۹ رأی
۴٫۳
(۲۵۹)
اولین‌بار بود که نخلستان را از این فاصلهٔ نزدیک می‌دید. نخل‌ها با تنهٔ کلفت‌شان جلوِ او ایستاده بودند. انگار لشکری از مردهای بی‌سر که استوار و سنگی فرو رفته‌اند توی خاک. هر کدام دوتای رسول قد داشت. هم‌اندازه و یک‌شکل. لباس تن‌شان بود و پَر سفید لباس‌شان را باد می‌رقصاند. لباس‌های بلند سفید و تمیز برق می‌زد روی تن‌های سیاه زیر نور طلایی آفتاب. بدون ذره‌ای خاک یا کثیفی که روی‌شان افتاده باشد. سر نخل‌ها، سر معیوب نخل‌ها، سری که باید تا آسمان می‌رسید، جایی وسط زمین و آسمان بی‌هوا تمام می‌شد
hooran
«ئی‌جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی‌دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم می‌شیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا. زندگی‌مون داره عوض می‌شه یومّا، ها.»
مسلم عباسپور
رفتند نادری یک دست زیرپوش نوزادی پسرانه خریدند، یک ماشین کنترلی و یک شلوار بچگانهٔ خارجی.
مسلم عباسپور
تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه
jm
ما نفرین شده‌یم. یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم.
افسانه
نوال به اندازهٔ روزهای خرمشهر آرام بود. به اندازهٔ تمام مُرده‌های آن سال.
ترنج
تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه.»
وفا
دلش می‌خواست به جای تمام کسانی که امشب خانه‌اش بودند، نوال تحسینش می‌کرد. تحسین آدم‌های دیگرِ دنیا برایش کافی نبود. دلش خواست به تن مریض، تن زخمی، تن سختی‌کشیدهٔ زنش دست بکشد و حال او را خوب کند. می‌خواست قهرمان زندگی‌اش باشد. مرد باشد برای زنی که هیچ‌وقت او را مرد حساب نکرده بود.
Maryam Shahriari
مهزیار بوی سدر می‌داد. سدر و سفیداب. بوی زن می‌داد. رسول خواست به روزهایی فکر کند که نوال برمی‌گردد. به روزهایی که همان سه بچهٔ باقی‌مانده‌اش با موهای شانه‌زده کنار هم می‌خندند و بوی سدر و سفیداب می‌دهند. رسول ناگهان لرزید. از امیدواری وحشت داشت.
Maryam Shahriari
افتاده بود در دام زنانهٔ ام‌عقیل و بی‌این‌که بداند چرا، خودش را مقصر می‌دانست. دلش شور می‌زد. فکر کرد نوال هم همیشه همین کار را با او می‌کرد. خشمِ رسول را جادو می‌کرد به غم، به غصه. تحمل غصه سخت‌تر بود.
Maryam Shahriari
یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
وحید
تو جنگه ندیدی. دروغ می‌گی که دیدی. اگه دیده بودی می‌دونستی فرقی نداره کی سر قبر کی گریه کنه. کی بچهٔ کیه بزرگ کنه. می‌دونستی همین که زنده‌ن بس‌شونه
وحید
نسیبه گفت «تو جنگ جنازهٔ یه بچه‌یه دادم مادرش. دستش نبود. مادرش جنازه‌یه دید نشست رو خاکا. گفت بچه‌م غصه می‌خوره بی‌دست. دستشه پیدا کن. هیچ گریه نمی‌کرد. فقط می‌گفت دستشه پیدا کن. صورتش یادم نمی‌ره. چشماش هم. برگشتم سردخونهٔ بیمارستان. یه دستی پیدا کردم. نمی‌دونستم مال کیه. پیچیدمش تو پارچه و بردم گذاشتم تو بغل مادرش. دستمه بوسید، جنازه‌شه برداشت رفت. فرداش که بیدار شدم صورتم ئی‌طور بود.»
وحید
«الان هیچی نداریم. اما اگه نخلستون آباد شه همه‌چی داریم. خرما می‌فروشیم، سعف می‌بافیم، گاومیش می‌خریم، نخلستونه بزرگش می‌کنیم، سایه می‌شه، هوا خوب می‌شه. بعدِ هشت سال جنگ و ئی نه سالِ بعدش، تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن. نه گاومیشا، نه زنا، نه زمین. فقط همین سه‌تا نخل. با همین سه‌تا نخل داریم از مُردگی درمی‌آیم.»
وحید
یه چیزاییه آدم نباید ببینه. زن نباید ببینه بچه‌هاش مُرده‌ن، خونه‌ش رمبیده، زمینش پکیده. اگه دید نباید بمونه. باید بمیره. زندگی ئی‌طور نبوده که بچه‌ها برن مادرا بمونن. که مردا برن زمینا بمونن. ما آدم نیستیم رسول. برده‌ن‌مون تهِ ته سیاهیه نشون‌مون داده‌ن و آورده‌ن‌مون زمین. ما از جهنم برگشته‌یم. نگاه‌مون کن؛ ما مُرده‌یم. خودمون، زمین‌مون، گاومیشامون؛ همه مُرده‌یم. فقط راه می‌ریم.
کاف
از ماشین که پیاده شد نفهمید کجاست. آن‌جا خرمشهر نبود. اصلاً شهر نبود. خاک بود. خلوت و خالی. بیابانی که دیوارهای نصفه، جا به جا، مثل تن‌های ناقص از آن درآمده بود و دهن‌کجی می‌کرد به نوال. آسمان زرد بود.
کاف
گفت «کوچهٔ سپهر می‌رم آقا. چهل‌متری.» مرد نگاهش کرد. گفت «آدرس بده خواهر. بلد نیستم.» اهل خرمشهر نبود. اگر این‌جا خرمشهر بود، پس خرمشهری‌ها کجا بودند؟ مرد راه افتاد. نوال خیابانی نمی‌دید. شط را می‌دید، اما نمی‌شناخت. آب آبی شفاف خروشانِ شط که از وسط شهری آباد و رنگی رد می‌شد، خاکستری بود. به جای کارون مرداب مُرده‌ای بود وسط زمینی سوخته
کاف
این‌جا شهر نبود. استخوان‌های خُردشدهٔ تنی بود که بعدِ هزار سال از قبر درش آورده باشند و روی زمین چیده باشندش.
کاف
«ئی‌جا همه مثل همیم؛ گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، تنها، بی‌دنباله. همین چند روزیم. بمیریم تموم می‌شیم.
کاف
اما آتش روی رسول اثر نداشت. رسول ابراهیم بود. سرپا بود از امید.
Alireza Heydari

حجم

۲۰۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

حجم

۲۰۴٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۸۵ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰
۵۰%
تومان