پسر جوان ایرانیای در اطراف قدم میزند و انگور میفروشد. آنها مدتی در سکوت میگذرانند و به افق خیره میشوند، به سطح درخشان دریایخزر و رشتهکوههای دندانهای البرز بر فراز آن.
گنک لبخندزنان میگوید: «فکر میکنم جای درستی اومدیم.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
او دارد عاشق میشود. عاشق! چطور بااینهمه نگرانی که به جانش افتاده است میتواند عاشق شود؟ هیچ توجیهی وجود ندارد بهغیراز اینکه دست خودش نیست.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
نمیداند چگونه باید نگران والدینش نباشد. حمایت از آن دو دیگر در او نهادینه شده و این تمام درگیری ذهنیِ اوست.
n re
میلا پدر و مادرش را در آغوش میکشد، محکم به خود میچسباندشان و دعا میکند آخرینباری نباشد که یکدیگر را میبینند. این تنها کاریست که میتواند انجام دهد تا جلوی گریهٔ خود را بگیرد.
n re
اِلیسکا به ادی نگاه میکند و میپرسد: «دلت بیشتر برای چه چیز زندگیِ قبل از جنگ تنگ شده؟»
ادی با لبخند پاسخ میدهد: «شکلات! اون هم تلخ و سوییسی.»
Yasaman
بود. بیشتر پناهندگان اروپایی مثل آلسینا از صحبت با مردم آفریقای غربی خودداری میکردند، رفتاری که برای ادی احمقانه بود. باوجوداینکه نژادپرستی-ریشهٔ اصلی ایدئولوژی نازیها-مهمترین دلیلی بود که خیلی از آنها از اروپا فراری شده بودند.
Yasaman
مادرش اغلب از انتظار حرف میزند؛ از صبور بودن. فلیشیا از این کلمه متنفر است.
لیلی مهدوی
درآنِواحد هم به خنده افتاد هم به گریه، و غرق شد در امید و انتظارِ آنچه جهانِ بدون جنگ برایش در پی داشت،
n re
شاید اقوامش بتوانند ضمانت همهٔ خانواده را بهعهده بگیرند و آنها هم بتوانند به آمریکا بروند. شاید هم به بریتانیا در شمال بروند، یا به فلسطین در جنوب یا به استرالیا در آنسوی دنیا. البته تصمیمشان بستگی به کشوری دارد که درهایش را بهروی آنها باز کند.
ب. قاسمی
«رابطه با صداقت شروع میشود. این خشت اول است، چراکه عاشقبودن یعنی شریکشدن با همهچیز: رؤیاها، لغزشها، و عمیقترین هراسها. بدون این حقایق، رابطه شکست خواهد خورد.»
لیلی مهدوی