بریدههایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)
۴٫۸
(۱۳۷)
«هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را میبینم و شما من را نمیبینید. همینطور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس میکنید.»
سختتر از این را هم میبیند؟ منوچهر گفت «هنوز روزهای سخت مانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همهچیز را به پای عشق تحمل میکرد. خواست دلش را نرم کند. گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولیبازی درمیآورم. به خدا شکایت میکنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر میکنی.»
چرا اینقدر سنگدل شده بود؟ نمیتوانست جمع کند بین اینکه آدمها نمیتوانند بدون دلبستگی زندگی کنند و اینکه باید بتوانند دل بکنند.
میگفت «من هم دوستت دارم، ولی هر چیز حد مجاز دارد. نباید وابسته شد.»
امالبنین
همان روزها بود که از تلویزیون آمدند خانهمان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که یک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو، سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. میگفتند «کارمان تمام نشده.» یک شب منوچهر صدایم زد. تلویزیون برنامهای را از شهید مدنی نشان میداد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت «حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود.» چشمهایش پر اشک شد
soshiant
گفت «نمیخواهم اینجا بمانید. باید بروید تهران.» اما من تازه پیداش کرده بودم. گفت «اگر اینجا باشی و خدای نکرده اتفاقی بیفتد، من میروم جبهه که بمیرم. هدفم دیگر خالص نیست. فرشته، بهخاطر من برگرد.»
soshiant
این همهچیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
zarzar
ریشهای منوچهر را خودش آنکادر میکرد. آن روز، از روی شطینت، یک طرف ریشهاش را با تیغ برده بود تا چانه، و بعد چون چارهای نبود، همه را از ته زده بود. این عکس را با همهٔ اوقاتتلخی منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد یک ماه مرخصی بگیرد و بماند پیش فرشته. رویش نمیشد با آن سر و وضع برود سپاه، بین بچهها.
علمدار
یک بار درِ ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت «تا به همهٔ حرفهام گوش نکنید، نمیگذارم بروید.»
گفتم «حرف باید از دل باشد که من با همهٔ وجود بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»
مهدی
شانزده آبان ۵۷، گاردیها جلوی تظاهرات را گرفتند. ما فرار کردیم. چند نفر دنبالمان کردند. چادر و روسری را از سر من کشیدند و با باتوم میزدند به کمرم. یک لحظه موتورسواری که از آنجا رد میشد، دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش. پاهایم میکشید روی زمین. کفشم داشت درمیآمد. چند کوچه آن طرفتر نگه داشت. لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون. پرسید «اعلامیه داری؟» کلاه سرش بود. صورتش را نمیدیدم. گفتم «آره.»
مهدی
«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خندهها و گریههات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمیبینی، بدی هم نمیکنی، همهچیز زیبا میشود.»
H.1477
بیرون، یک خانم همراهش بود. منوچهر توی خانه هم او را دیده بود. مانده بودیم.
منوچهر دراز کشید روی تخت، پشتش را کرد به ما و روی صورتش را کشید. زار میزد. شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز میخواند. به من اصرار کرد بخوابم. گفت حالش خوب است، چیزی نمیشود.
تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. میگفت «من شفا خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم میکنید، نمیخواهم یک ثانیهٔ دیگر بمانم. تا
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاکها. یک بچه مادرش را صدا میزد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرفتر، مردم سبزه میخریدند و تُنگ ماهی دستشان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچکدام از این آدمها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر میخواست این را به من بگوید. همیشه سرِ بزنگاه تلنگرهایی میزد که من را به خودم میآورد.
fr
«وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.»
پرسیدم «چرا؟»
گفت «برای اینکه به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و بهخاطرش معصیت میکردم یعنی همین.»
نفیسھ83
یادم هست یک بار وصیت کرد «وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.»
امالبنین
گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را میگذاشتیم روی سرمان.
یک جوک گفت؛ از همان سفارشیها که روزی سه بار برایش میگفت. منوچهر مثلاً اخمهایش را کرد توی هم و جلوی خندهاش را گرفت. فرشته گفت «اینجور وقتها چقدر قیافهت کریه میشود!» و منوچهر پقی خندید. «خانم من، چرا گیر میدهی به مردم؟ خوب نیست این حرفها.» بارها شنیده بود.
امالبنین
ما فقط عاشقی را یاد گرفته بودیم. هیچوقت نتوانستیم لذتش را ببریم. همان لحظههایی که مینشستیم کنار هم، گوشهٔ ذهنمان مشغول بود؛ مردها به کارهایشان فکر میکردند و ما دلهره داشتیم نکند این آخرین بار باشد که میبینیمشان. یک دل سیر با هم نبودیم.
امالبنین
گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمیخواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچهمان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.» منوچهر جدی شد. گفت «یکصدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازهٔ سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشتهٔ دنیا و آخرت منی.»
امالبنین
«بهخاطر تو رفتم، نه بهخاطر بچه. چون خوابش را دیدهام.»
امالبنین
سپیده میزد، دلش تنگ میشد. دم غروب، دلش تنگ میشد. هوا ابری میشد، دلش تنگ میشد.
امالبنین
او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوستداشتنی و نترس.
امالبنین
روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوهسنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیلهبازی میکرد. قاهقاه میخندید، میگفت «چشمم کور، دندم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم.
امالبنین
«اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من میروم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»
امالبنین
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان