بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول) | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

امتیاز:
۴.۸از ۱۳۷ رأی
۴٫۸
(۱۳۷)
می‌برد. می‌دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ‌وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می‌رفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می‌گذاشتیم روی سرمان. یک جوک گفت؛ از همان سفارشی‌ها که روزی سه بار برایش می‌گفت. منوچهر مثلاً اخم‌هایش را کرد توی هم و جلوی خنده‌اش را گرفت. فرشته گفت «این‌جور وقت‌ها چقدر قیافه‌ت کریه می‌شود!» و منوچهر پقی خندید. «خانم من، چرا گی
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
رادیوتراپی شد، آن‌قدر سبک شده بود که می‌توانستم تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه‌ای از کنارش تکان بخورم. می‌خواستم از همهٔ فرصت‌ها استفاده کنم. دورش بگردم. می‌ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد. هر چه سختی بود با یک نگاهش می‌رفت. همین که جلوی همه برمی‌گشت می‌گفت «یک موی فرشته را نمی‌دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم»، خستگی‌هایم را
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
درآمده بود و نمی‌توانستند برش دارند. این‌ها را که دکتر شفاییان می‌گفت، دلم می‌خواست آن‌قدر گریه کنم تا خفه شوم. دکتر گفت «هر چه دلت می‌خواهد گریه کن. ولی جلوی منوچهر باید فقط بخندی، مثل سابق. باید آن‌قدر قوی باشد که بتواند مبارزه کند. ما هم با شیمی‌درمانی و رادیوتراپی شاید بتوانیم کاری کنیم.» این شایدها برای من باید بود. می‌دیدم منوچهر چطور آب می‌شود. از اثر کورتن‌ها ورم کرده بود. اما دو، سه هفته که
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
و من دعا می‌کردم. به گمانم اصرارهای من بود که از جنگ زنده برگشت. فکر می‌کردم فناناپذیر است. تا دم مرگ می‌رود و برمی‌گردد. هر روز صبح، نفس راحت می‌کشیدم که یک شب دیگر گذشت، ولی از شب بعدش وحشت داشتم. به‌خصوص از وقتی خون‌ریزی معده‌اش باعث شد گاه و بی‌گاه فشارش بیاید پایین و اورژانسی بستری شود و چند واحد خون بهش بزنند. خون‌ریزی‌ها به‌خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی‌عشر
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
می‌آید پیش‌مان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد می‌شود. بوی تنش می‌پیچد توی خانه. بچه‌ها هم حس می‌کنند. سلام می‌کند و می‌شنویم. می‌دانم آن‌جا هم خوش نمی‌گذراند. او آن‌جا تنها است و من این‌جا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی‌فهمم. این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
کاربر ۹۸۴۳۳۶
بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم‌های جنگ وارد مرحلهٔ جدیدی شد. نه کسی ما را می‌شناخت، نه ما کسی را می‌شناختیم. انگار برای این‌جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می‌گفت «کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می‌خوردیم، حالا که می‌خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم.»
fr
بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم‌های جنگ وارد مرحلهٔ جدیدی شد. نه کسی ما را می‌شناخت، نه ما کسی را می‌شناختیم. انگار برای این‌جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می‌گفت «کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آبگوشت می‌خوردیم، حالا که می‌خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتردارش وقت قبلی بگیریم.»
reza.m.1001
چشم‌هایش را بسته بود و اذان می‌گفت. به «حی علی خیر العمل» که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر «لا اله الا الله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ می‌گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می‌آیی شیطان می‌شوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را می‌کنم.»
reza.m.1001
با علی و هدی رفتیم جایی که تازه موشک خورده بود. یک عده نشسته بودند روی خاک‌ها. یک بچه مادرش را صدا می‌زد که زیر آوار مانده بود. اما کمی آن طرف‌تر، مردم سبزه می‌خریدند و تُنگ ماهی دست‌شان بود. انگار هیچ غمی نبود. من دیدم که دوست ندارم جز هیچ‌کدام از این آدم‌ها باشم؛ نه غرق شادی خودم و نه حتی غم خودم. هر دو خودخواهی است. منوچهر می‌خواست این را به من بگوید. همیشه سرِ بزنگاه تلنگرهایی می‌زد که من را به خودم می‌آورد.
reza.m.1001
برای این‌که چربی ته‌دیگ مریض‌شان نکند، یک پیت روغن را مثل آب‌کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته‌دیگ‌ها را توی آن خیس می‌کردم، تا چربی‌هایش برود، می‌گذاشتم برای پرنده‌ها.
reza.m.1001
«وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم «چرا؟» گفت «برای این‌که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل‌بسته بودم و به‌خاطرش معصیت می‌کردم یعنی همین.»
نفیسھ83
«وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم «چرا؟» گفت «برای این‌که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل‌بسته بودم و به‌خاطرش معصیت می‌کردم یعنی همین.»
نفیسھ83
برای این‌که مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول‌هایی می‌زد که نهصد هزار تومن قیمت داشتند. دو روز بیش‌تر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسئول بهداشت و درمان‌شان. گفت «شما دارو را بگیرید، نسخهٔ مهرشده را بیاورید، ما پولش را می‌دهیم.» من نهصد هزار تومن از کجا می‌آوردم؟ گفت «مگر من وکیل وصی شما هستم؟» و گوشی را قطع کرد.
soshiant

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد