بریدههایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)
۴٫۸
(۱۳۸)
«حرف باید از دل باشد که من با همهٔ وجود بشنوم.»
امالبنین
این همهچیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
soshiant
جنگ تمام شد و مرد به شهر برگشت. با تنی خسته و زخمهایی در آن، که آرامآرام خود را نشان میداد. زخمهایی که میخواست سالهای سخت ماندن را کوتاه کند، اما زندگی در کار دیگری بود؛ لحظه لحظهاش او را به خود پیوند میزد و ماندن بهانهای شده بود برای اینکه این پیوند ردّی بر زمین بگذارد.
مهدی
یکی از برنامهها اسرا را نشان میداد، برای تبلیغات. اسم بعضی اسرا و آدرسشان را میگفتند و شمارهٔ تلفن میدادند. اسم و شماره تلفن را مینوشتیم و زنگ میزدیم به خانوادههایشان. دو تایی ستاد اسرا راه انداخته بودیم. تلفن نداشتیم، میرفتیم مخابرات زنگ میزدیم. بعضی وقتها به مادرم میگفتم این کارها را بکند. اسم و شمارهها را میدادیم و او خبر میداد به خانوادههایشان. وقتی شوهرهایمان نبودند، این کارها را میکردیم.
کاربر ۸۰۸۵۸۷۲
دکتر گفت «موقع بیهوشی روح آدمها خودش را نشان میدهد. روحش صاف صاف است.» گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد که تکان میخورد. داشت اذان میگفت.
فاطمه
دو تا شستهای منوچهر هماندازه نبودند. یکی از آنها پهنتر بود. سر کار پتک خورده بود.
منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد!»
hbmlk
نمیگذراند. او آنجا تنها است و من اینجا. تا منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمیفهمم. این همهچیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
شده بود زدم. دیدم کبوتر سفیدی آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم. داد زدم «منوچهرخان، من با تو حرف میزنم، آن وقت این کبوتر را میفرستی؟» آمدم پایین. تا چند روز نمیتوانستم بروم بالا. کبوتر گوشهٔ قفس مانده بود و نمیرفت. علی آوردش پایین. هر کاری کردم، نتوانستم نوازشش کنم.
میآید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود. بوی تنش میپیچد توی خانه. بچهها هم حس میکنند. سلام میکند و میشنویم. میدانم آنجا هم خوش
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
میرفتیم...» گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چندروزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلوش. دوید بالای پشتبام. نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد. آنقدر که سبک شد.
تا چهلم نمیفهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلاء بودم. نه کسی را میدیدم، نه چیزی میشنیدم. روزهای سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خوابها تسلایم نمیدهد. یک شب بالای پشتبام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گلها را زدم کنار و خوابیدم روی قبرش. همان آرامشی را که منوچهر میداد، خاکش داشت. بعد از چند روز بیخوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز میرفتم سر خاک. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم.
رفت کنار پنجره. عکس منوچهر را روی حجله دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود. اما حالا نه. گفت «یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید با هم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
بودند. گفتم «این که رسمش نشد. حالا بعد از این همه وقت با چشم بسته آمدهای؟ من دلم میخواهد چشمهات را ببینم.» مهرها افتاد دو طرف صورتش و چشمهایش باز شد. هر چه دلم میخواست باهاش حرف زدم. علی و هدی هم حرف میزدند. گفتم «راحت شدی. حالا آرام بخواب.» چشمهایش را بستم و بوسیدم. مهرها را گذاشتم و کفن را بستم.
دم قبر هم نمیتوانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توی قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
طرفش. او را هر طرف میبردند، میرفتم طرف دیگر؛ دورترین جایی که میشد. از غسالخانه گذاشتندش توی آمبولانس. دلم پر میزد. اگر این لحظه را از دست میدادم، دیگر نمیتوانستم باهاش خلوت کنم.
با علی و هدی و دو، سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روی سینهاش، روی قلبش که آرامش بگیرم. ولی ترکشها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبدشکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روی چشم و دهانش مهر کربلا گذاشته
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
و رفتند خانه. تنها برمیگشت. چقدر راه طولانی بود. احساس میکرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدی آمد بیرون. گفت «بابا رفت؟» و سهتایی هم را بغل گرفتند و گریه کردند.
دلم میخواست منوچهر زودتر به خاک برسد. فکر خستگی تنش را میکردم. دلم نمیخواست توی آن کشوهای سردخانه بماند. منوچهر از سرما بدش میآمد. روز تشییع چقدر چشمانتظاری کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشهٔ لبش ریخت بیرون. اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین. میخواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پایش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهایش را گرفت و نادر شانههاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد. او را
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
خندید گفت «انگار تو عاشقتری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کردهای؟» همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت «تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن.»
من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم «خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمیخواهد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشد.» منوچهر لبخند زد و شکر کرد.
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
مستأصل ماندم. گفت «نمیخواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشتان پایش آب میچکید.
سرم را گذاشتم روی دستش. گفت «دعا بخوان.» آنقدر آشفته بودم که تندتند فاتحه میخواندم. حمد و سه تا قل هوالله و انا انزلناه میخواندم
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
دیدم کف اتاق پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر درآمده بود و خونش میریخت. پرستار داشت دستش را میبست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خونها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم «منوچهر جان، چهکار میکنی؟»
گفت «روی خون شهید وضو میگیرم.»
دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت «من را ببر غسل شهادت کنم.»
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
دارد بزرگ میشود و ترکش دارد فرو میرود توی قلبش.»
دیگر نمیتوانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.
منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده میشد. سرش را میگذاشت روی شانهام و باز میخوابید. از زور درد، نه میتوانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و همدیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت «نمیتوانم این چیزها را ببینم. ببریدم خانه.» فریبا هدی را برد.
یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم.
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
آن غذا را بیاور.» با دست اشاره میکرد به پنجره. من چیزی نمیدیدم. دستم را گذاشتم روی شانهاش و گفتم «غذا اینجاست. کجا را نشان میدهی؟» چشمهایش را باز کرد. گفت «آن غذا را میگویم. چطور نمیبینی؟»
چیزهایی میدید که نمیدیدم و حرفهایش را نمیفهمیدم. به غذا لب نزد.
دکتر شفاییان صدایم زد. گفت «نمیدانم چطور بگویم. ولی آقای مدق، تا شب بیشتر دوام نمیآورد. ریهٔ سمت چپش از کار افتاده. قلبش
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
که تو و بچهها دچار مشکل نشوید. الان میبینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.»
نفسهایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریشهایش که کمی پر شده بودند و تک و توک سیاه بودند، دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شدهاند. تکیه داد به تخت و چشمهایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت «نه،
کاربر ۱۹۴۲۳۸۲
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان