«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خندهها و گریههات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمیبینی، بدی هم نمیکنی، همهچیز زیبا میشود.»
F313
این همهچیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
F313
منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که میتواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.»
علمدار
«هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را میبینم و شما من را نمیبینید. همینطور نوازشتان میکنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس میکنید.»
F313
چشمهایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت «خوبم، ولی خستهم. دلم میخواهد بمیرم.» بهشوخی گفتم «آدمی که میخواهد بمیرد، نان نمیخرد.» خندهاش گرفت. گفت «یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟»
1073
به ترکشهایی که نزدیک قلبش بودند غبطه میخوردم. میگفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
علمدار
منوچهر میگفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خندهها و گریههات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمیبینی، بدی هم نمیکنی، همهچیز زیبا میشود.»
مهدی
گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمیخواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچهمان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.» منوچهر جدی شد. گفت «یکصدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازهٔ سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشتهٔ دنیا و آخرت منی.»
simin
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر میخورد و بهبه و چهچه میکرد. خودم رغبت نکردم بخورم.
مهدی
دو تا شستهای منوچهر هماندازه نبودند. یکی از آنها پهنتر بود. سر کار پتک خورده بود.
منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد!»
f