بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول) | طاقچه
تصویر جلد کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

امتیاز:
۴.۸از ۱۳۷ رأی
۴٫۸
(۱۳۷)
«اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.»
F313
این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
F313
منوچهر گفت «فقط یک چیزی توی دنیا هست که می‌تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.»
علمدار
«هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش‌تان. فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی‌بینید. همین‌طور نوازش‌تان می‌کنم. اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می‌کنید.»
F313
چشم‌هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت «خوبم، ولی خسته‌م. دلم می‌خواهد بمیرم.» به‌شوخی گفتم «آدمی که می‌خواهد بمیرد، نان نمی‌خرد.» خنده‌اش گرفت. گفت «یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟»
1073
به ترکش‌هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه می‌خوردم. می‌گفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
علمدار
منوچهر می‌گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.»
مهدی
گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمی‌خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه‌مان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.» منوچهر جدی شد. گفت «یک‌صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازهٔ سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشتهٔ دنیا و آخرت منی.»
simin
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می‌خورد و به‌به و چه‌چه می‌کرد. خودم رغبت نکردم بخورم.
مهدی
دو تا شست‌های منوچهر هم‌اندازه نبودند. یکی از آن‌ها پهن‌تر بود. سر کار پتک خورده بود. منوچهر گفت «همه دو تا شست دارند. من یک شست دارم، یک هفتاد!»
f
دوست داشتیم همهٔ لحظه‌ها کنار هم باشیم. نه برای این‌که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
f
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرمانده‌ها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.» یک‌هو صدای منوچهر رفت بالا که «خاک بر سرتان با فیلم ساختن‌تان! کدام فرمانده جنگ می‌گفت حمله کنید؟ مگر کشورگشایی بود؟ چرا همه‌چیز را ضایع می‌کنید؟...»
f
. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیش‌تر محو صدایش شدم تا حرف‌هایش. امام مثل خودمان بود؛ لهجهٔ امام، کلمات عامیانه و حرف‌های خودمانیش. می‌فهمیدم حرف‌هایش را
f
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبی‌ها را ببیند. اما چطوری؟ منوچهر می‌گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.» و او همهٔ زیبایی را در منوچهر می‌دید. با او می‌خندید و با او گریه می‌کرد. با او تکرار می‌کرد «نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست» چرا این را می‌خواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پُستی نداشت. پرسید. گفت «برای نفسم می‌خوانم.»
ام‌البنین
این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
1073
به سینه‌اش خیره شد. بالا و پایین نمی‌آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت «موقع بی‌هوشی روح آدم‌ها خودش را نشان می‌دهد. روحش صاف صاف است.» گوشش را نزدیک لب‌های منوچهر برد که تکان می‌خورد. داشت اذان می‌گفت. تمام مدت بی‌هوشی ذکر می‌گفت.
soshiant
به ترکش‌هایی که نزدیک قلبش بودند غبطه می‌خوردم. می‌گفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
f
. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفتهٔ روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری‌ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری‌های منوچهر مادرزادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می‌خندید که «وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می‌گویند.» هیچ‌وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
مهدی
سفارش می‌کرد حتی ته‌دیگ را دور نریزم. بگذارم پرنده‌ها بخورند. برای این‌که چربی ته‌دیگ مریض‌شان نکند، یک پیت روغن را مثل آب‌کش سوراخ سوراخ کرده بود. ته‌دیگ‌ها را توی آن خیس می‌کردم، تا چربی‌هایش برود، می‌گذاشتم برای پرنده‌ها.
a*
تا من آرام می‌شدم، علی با صدا گریه می‌کرد. علی ساکت می‌شد، هدی گریه می‌کرد. منوچهر نوازش‌مان می‌کرد. زمزمه می‌کرد «سال دیگر چه بکشم که نمی‌توانم دلداری‌تان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه‌رویمان ایستاد. گفت «باور کنید خسته‌ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت «هیچ فرقی نیست بین رفتن و ماندن. هستم پیش‌تان. فرقش این است که من شما را می‌بینم و شما من را نمی‌بینید. همین‌طور نوازش‌تان می‌کنم. اگر روح‌مان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می‌کنید.»
Ali Vojdani

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۶صفحه بعد