بریدههایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)
۴٫۸
(۱۳۱)
یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهها با شنیدن اسم رمز فریاد زد «حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید.» یکهو صدای منوچهر رفت بالا که «خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ میگفت حمله کنید؟ مگر کشورگشایی بود؟ چرا همهچیز را ضایع میکنید؟...»
f
دوست داشتیم همهٔ لحظهها کنار هم باشیم. نه برای اینکه حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
f
. یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم، بیشتر محو صدایش شدم تا حرفهایش. امام مثل خودمان بود؛ لهجهٔ امام، کلمات عامیانه و حرفهای خودمانیش. میفهمیدم حرفهایش را
f
دوست داشت مثل او باشد، مثل او فکر کند، مثل او ببیند، مثل او فقط خوبیها را ببیند. اما چطوری؟ منوچهر میگفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خندهها و گریههات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمیبینی، بدی هم نمیکنی، همهچیز زیبا میشود.» و او همهٔ زیبایی را در منوچهر میدید. با او میخندید و با او گریه میکرد. با او تکرار میکرد
«نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان بشکستنیست
لیک آن کس که بالاتر نشست
استخوانش سختتر خواهد شکست»
چرا این را میخواند؟ او که با کسی کاری نداشت، پُستی نداشت. پرسید. گفت «برای نفسم میخوانم.»
امالبنین
این همهچیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
1073
. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفتهٔ روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماریها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماریهای منوچهر مادرزادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش میخندید که «وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست میگویند.» هیچوقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند.
مهدی
«آدم هرچقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس میشود. فقط چیزی که هست، ما دلمان را میسپاریم به خدا.» حرفهایش آنقدر آرامشم داد که بعد از مدتها جرأت کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانهٔ خودمان.
امالبنین
به سینهاش خیره شد. بالا و پایین نمیآمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت «موقع بیهوشی روح آدمها خودش را نشان میدهد. روحش صاف صاف است.» گوشش را نزدیک لبهای منوچهر برد که تکان میخورد. داشت اذان میگفت.
تمام مدت بیهوشی ذکر میگفت.
soshiant
به ترکشهایی که نزدیک قلبش بودند غبطه میخوردم. میگفت «خانم، شما که توی قلب مایید.»
f
سفارش میکرد حتی تهدیگ را دور نریزم. بگذارم پرندهها بخورند. برای اینکه چربی تهدیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بود. تهدیگها را توی آن خیس میکردم، تا چربیهایش برود، میگذاشتم برای پرندهها.
a*
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۲۵۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰۵۰%
تومان