بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول) | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

بریده‌هایی از کتاب منوچهر مدق؛ به روایت فرشته ملکی همسر شهید (جلد اول)

امتیاز:
۴.۸از ۱۳۷ رأی
۴٫۸
(۱۳۷)
منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. اذان ظهر را که گفتند، با این‌که سِرُم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن «خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده‌ای این‌جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این‌جور مردن متنفرم.»
مهدی
«نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست
•سیب•
یادم هست یک بار وصیت کرد «وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم.» پرسیدم «چرا؟» گفت «برای این‌که به خودم بیایم. ببینم دنیایی که بهش دل‌بسته بودم و به‌خاطرش معصیت می‌کردم یعنی همین.» گفتم «مگر تو چقدر گناه کرده‌ای؟» گفت «خدا دوست ندارد بنده‌هاش را رسوا کند. خودم می‌دانم چه‌کاره‌م.»
ام‌البنین
«آدم هرچقدر طالب شهادت باشد، زندگی دنیا را هم دوست دارد. همین باعث ترس می‌شود. فقط چیزی که هست، ما دل‌مان را می‌سپاریم به خدا.» حرف‌هایش آن‌قدر آرامشم داد که بعد از مدت‌ها جرأت کردم از پیش پدر و مادرم بروم خانهٔ خودمان.
ام‌البنین
دست روی بچه‌ها بلند نمی‌کرد. به من می‌گفت «اگر یک تلنگر به‌شان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه‌ها در ذهن‌شان می‌ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می‌زد. وقتی می‌خواست غذایشان بدهد، می‌پرسید می‌خواهند بخورند. سر صبر پا به پایشان راه می‌رفت و غذا را قاشق قاشق می‌گذاشت دهان‌شان.
ام‌البنین
علی می‌پرسیدم «چند تا خاله داری»؟ می‌گفت «یک لشکر». می‌پرسیدم «چند تا عمو داری؟» می‌گفت «یک لشکر.»
1073
گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می‌زنم. کولی‌بازی درمی‌آورم. به خدا شکایت می‌کنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر می‌کنی.» چرا این‌قدر سنگدل شده بود؟
soshiant
حتا غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. منوچهر می‌خورد و به‌به و چه‌چه می‌کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه‌سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن‌ها تیله‌بازی می‌کرد. قاه‌قاه می‌خندید، می‌گفت «چشمم کور، دندم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می‌خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می‌خورد
f
اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت، خنده‌ها و گریه‌هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بدی نمی‌بینی، بدی هم نمی‌کنی، همه‌چیز زیبا می‌شود.
فاطمه
منوچهر بود، ته غم را ندیده بودم. حالا شادی را نمی‌فهمم. این همه‌چیز توی این دنیا اختراع شده، اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست.
fr
«نردبان این جهان ما و منی‌ست عاقبت این نردبان بشکستنی‌ست لیک آن کس که بالاتر نشست استخوانش سخت‌تر خواهد شکست»
monireh
صبح قبل از عمل تنها بودیم. دستم را گرفت و گذاشت به سینه‌اش. گفت «قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می‌گوید این دختر از پانزده‌سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی‌های زندگی را برای بنده‌های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن‌ها استفاده کند. شاد باشد.» لب‌هاش می‌لرزید. گفتم «من که لحظه‌های شاد زیاد داشته‌م. از جبهه برگشتن‌هات، زنده بودنت، نفس‌هات، همهٔ شادی زندگی من است. همین که می‌بینمت، شادم.» گفت «من تا حالا برات شوهری نکرده‌م. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی‌توانم باشم. تو از بین می‌روی.» گفتم «بگذار دو تایی با هم برویم.»
ام‌البنین
روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه‌سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن‌ها تیله‌بازی می‌کرد. قاه‌قاه می‌خندید، می‌گفت «چشمم کور، دندم نرم. تا خانم آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می‌خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می‌خورد.
ام‌البنین
پدرش برای اتمام حجت سه بار از منوچهر می‌پرسد «می‌خواهی درس بخوانی یا نه؟» منوچهر می‌گوید «نه.» برای این‌که سر عقل بیاید، می‌گذاردش سر کار توی مکانیکی. منوچهر دل به کار می‌دهد و درس و مدرسه را می‌گذارد کنار. به من می‌گفت «تو باید درس بخوانی.» می‌نشست درس خواندنم را تماشا می‌کرد. دوست داشتیم همهٔ لحظه‌ها کنار هم باشیم. نه برای این‌که حرف بزنیم؛ سکوتش را هم دوست داشتم.
simin
خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن «خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده‌ای این‌جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این‌جور مردن متنفرم.» بعد نشست روی تخت گفت «یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر!» همهٔ بی‌مهری و سرسنگینی‌اش برای این بود که دل بکنم. می‌دانستم. گفتم «منوچهرخان، همچین به ریشت چسبیده‌ام و ولت نمی‌کنم. حالا ببین.»
ام‌البنین
علی چهارده روزه بود. خواب و بیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می‌کرد. می‌گفت «خدایا، من چی کار کنم؟ خیلی بی‌غیرتی است که بچه‌ها آن‌جا بروند روی مین، من این‌جا پیش زن و بچه‌ام کیف کنم. چرا توفیق جبهه بودن را ازم گرفته‌ای؟»
ام‌البنین
«فقط یک چیزی توی دنیا هست که می‌تواند تو را از من جدا کند. یک عشق دیگر؛ عشق به خدا، نه هیچ چیز دیگر.»
ام‌البنین
گفتم «اگر جواب‌تان را بدهم، نمی‌گویید چقدر این دختر چشم‌انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمی‌شد. قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید «از کِی؟» گفتم «از بیست و یک بهمن تا حالا.»
simin
چشم‌هایش را بسته بود و اذان می‌گفت. به «حی علی خیر العمل» که رسید، فرشته از گردنش آویزان شد و بوسیدش. منوچهر «لا اله الا الله» گفت و مکث کرد. گردنش را کج کرد و به فرشته نگاه کرد «عزیز من، این چه کاری است؟ می‌گوید بشتابید به سوی بهترین عمل، آن وقت تو می‌آیی شیطان می‌شوی؟» فرشته چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زد و گفت «به نظر خودم که بهترین کار را می‌کنم.»
ام‌البنین
گفت «اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده می‌زنم. کولی‌بازی درمی‌آورم. به خدا شکایت می‌کنم.» منوچهر خندید و گفت «صبر می‌کنی.» چرا این‌قدر سنگدل شده بود؟
soshiant

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۲۵۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۰,۰۰۰
۵,۰۰۰
۵۰%
تومان