بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پایی که جا ماند | صفحه ۱۱ | طاقچه
کتاب پایی که جا ماند اثر سیدناصر حسینی‌پور

بریده‌هایی از کتاب پایی که جا ماند

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۷از ۲۶۳ رأی
۴٫۷
(۲۶۳)
بودند. این‌ها را امروز خودش برایم تعریف کرد. مهر باقر به دلم نشست. با او صمیمی شدم. از خوردنی‌ها فقط مایعات می‌خورد. دندان‌هایش خرد شده بود. وقتی بهش گفتم: ان‌شاءالله آزاد می‌شی، می‌ری دندانپزشک و خوب می‌شی! خندید و گفت: خدا رو چه دیدی، شاید ما تو عراق شهید شدیم و دیگه نیازی نبود برای فک و صورت‌مون هزینه کنیم. باقر که روح بلندی داشت، گفت: اگه شهید بشم، چرا برای این صورتی که قراره بپوسه، هزینه کنم!
bagherderakhshan
ضرب و شتم عراقی‌ها کبود بود. درد از چشم‌هایش خوانده می‌شد. آدم محکم و توداری بود. مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود. غروب عراقی‌ها جنازه‌ی شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آن‌ها خاک بریزند. باقر بین جنازه‌ها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازه‌ها خاک می‌ریخت، باقر به هوش آمده بود. بعضی از عراقی‌ها می‌خواستند او را با جنازه‌ها خاک کنند، اما دیگر نظامیان شیعه قبول نکرده بودند. دو عراقی با وجدان او را نجات داده و به پشت خط منتقل کرده
bagherderakhshan
نزدیک ظهر اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آن‌جا آوردند. این بیمارستان در فلوجه است. تعدادی از مجروحین ایرانی آن‌جا بودند. باقر از بچه‌های گروه ضربتِ ناو تیپ امیرالمؤمنین (ع) بود. در سنگر کمین خط گردان امام حسن (ع) در جزیره‌ی مجنون جنوبی اسیر شده بود و جای سالمی نداشت. بر اثر اصابت ترکش خمپاره، سر، صورت، فک و دندان‌های جلویش خرد شده بود. صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاول‌های چرکین. بیشتر بدنش بر اثر
bagherderakhshan
چون کوچک بودم ثبت‌نامم نمی‌کردند. به مسئول اعزام نیروی سپاه گفتم: چطوری مسئول واحد پرسنلی آقا امام حسین (ع) در جنگ عاشورا، حضرت علی‌اکبر، قاسم و حتی علی‌اصغر رو برای رفتن به جبهه و جنگ با یزید ثبت‌نام کرد؛ اونوقت شما که مسئول واحد پرسنلی سپاه امام خمینی هستید منو برای جنگ با صدام ثبت‌نام نمی‌کنید؟! صفرعلی می‌گفت این حرف باعث شد ثبت‌نامم کنند.
منتظر
ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر
📚☕
هنوز عراقی‌ها به خرمشهر محمره، به سوسنگرد خفاجیه، به اهواز ناصریه و به خوزستان، عربستان می‌گفتند. نظامی
کاربر ۲۶۰۲۱۱۹
حامد یک لنگه دمپایی روی سرم گذاشت و بهم گفت: سی ضربه کابل تو دستت می‌زنم، نباید دمپایی از سرت بیفته. به ازای هر بار افتادن، ده ضربه دیگه به تنبیه‌ات اضافه می‌شه! دوبار دمپایی از روی سرم افتاد و به ازای هر بار افتادن ده ضربه کامل دیگر نوش‌جان کردم.
Vahid.Nouri.p
. صدام به مسعود ‌رجوی اجازه داده بود، برای جذب اسرای ایرانی، عواملش وارد اردوگاه‌های مخفی تکریت شوند. در حالی که صدام درِ این اردوگاه‌ها را به روی سازمان صلیب‌سرخ جهانی بسته بود. حضور و ورود اعضای گروهک منافقین نشانگر اعتماد بیش از حد صدام و حزب بعث به این سازمان و شخص مسعود رجوی بود. صدام در سال‌های ۶۷ تا ۱۳۶۹ حاضر نبود کمترین اطلاعاتی از اسرای مفقودالاثر در اختیار سازمان صلیب‌سرخ قرار دهد. صدام ماهیانه شصت میلیون دلار به سازمان مجاهدین خلق پرداخت می‌کرد. این موضوع را از زبان سامی شنیدم
Vahid.Nouri.p
سه، چهار سرباز عراقی که لباس‌های‌شان از دیگر نظامیان پادگان متفاوت بود، وسایل آشپزخانه را از وانت خالی می‌کردند. برای لحظه‌ای که نگاه‌شان کردم، دژبانی که مأمور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم. من به جرم ندادن اطلاعات درباره‌ی علی هاشمی و یا نیروی اطلاعات و عملیات بودن، محکوم بودم چهار ساعت به خورشید نگاه کنم.
Vahid.Nouri.p
از حالاتش پیدا بود تعادل روانی ندارد. از من که دور شد، حدود ده، پانزده متر پشت سرم، کنار جنازه‌ی یکی از شهدا که وسط جاده بود، ایستاد. جنازه از پشت به زمین افتاده بود. نظامیِ سیاه سوخته‌ی عراقی کنار جنازه‌اش ایستاد و یک‌دفعه چوبِ پرچمِ عراق را به پایین جناق سینه‌ی شهید کوبید، طوری که چوب پرچم درون شکم شهید فرو رفت. آرزو می‌کردم، بمیرم و زنده نباشم. نظامی عراقی برمی‌گشت، به من خیره می‌شد و مرتب تکرار می‌کرد: اهنا... (این‌جا جای پرچم عراقه) !
Vahid.Nouri.p

حجم

۴٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۷۶۸ صفحه

حجم

۴٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۱

تعداد صفحه‌ها

۷۶۸ صفحه

قیمت:
۲۳۰,۰۰۰
تومان