بریدههایی از کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان
۳٫۸
(۴۰)
نشست زمین. کاغذ را باز کرد و به هفت کلمهٔ نوشتهشده روی آن طوری خیره شد انگار به هفت نعش پیچیده لای کفنی نگاه میکرد
زهرا۵۸
امیر کیف مریم را کشید سمت خودش. به میزی دورتر که دختر و پسری بلندبلند میخندیدند نگاه کرد و بعد با دو دست کیف چرمی را چنگ زد. به پیشخدمت که لیوانهای خالی را از روی میزی برمیداشت نگاه کرد و بعد سرش را توی کیف فرو برد. چند لحظه همانطور ماند و بعد نَفَس عمیقی کشید. انگار میخواست هوای توی کیف را، همهٔ هوای توی کیف را، در ریههاش فرو ببرد. مریم خندهاش گرفت و آهسته گفت:
«داری چیکار میکنی دیوونه؟»
همانطور که سرش توی کیف بود، گفت:
«مَریم. وَ ما اَدریٰکَ ما مَریم؟»
زهرا۵۸
حلاجپیشهایم و گمانم در عاقبت
با حلقههای موی تو بر دار میشویم
زهرا۵۸
خوابیم و با خطابِ تو بیدار میشویم
مستیم و با عتابِ تو هوشیار میشویم
زهرا۵۸
پسر پیراهنش را گذاشت توی شلوارش و عینک تهاستکانیاش را از روی چشم برداشت. زل زد به دختر که صورتش در غیاب عدسیهای عینک مات و محو شده بود. دختر عینک را از دستش گرفت و با گوشهٔ روسریاش شیشههای آن را پاک کرد
زهرا۵۸
بیاختیار عینکش را میگیرم توی دستم و با تمام وجود، انگار جسمانیت روحش را چنگ زده باشم، احساس آرامش میکنم و بعد انگار رفته باشم آنطرفِ چیزی که نمیدانم چیست یا جایی که نمیدانم کجاست، عینک را رها میکنم روی میز و بیخودی یک قدم به عقب برمیدارم که به دیوار اتاق میخورم و کتابدار از اتاق بیرون میزند که اگر نمیرفت من میرفتم. و قسم میخورم که میرفتم. به خاطر آن چیز که نمیدانم چیست و با گرفتن عینک انگار رفته بودم درست وسط آن.
زهرا۵۸
اوایل پاییز است و من نشستهام توی دفتر کارم در طبقهٔ دوم دانشکده و دارم مردگان تاریخ را نبشقبر میکنم، با تاریخ وصّاف و تذکرةالملوک که صدایی انگار تلنگر آرامی بر درِ اتاق از دل مردگان بیرون میآوردم و بعد در باز میشود و کتابدار تا نزدیکترین نقطهٔ ممکن به میز، جلو میآید
زهرا۵۸
صدایی مهیب و کَرکننده، انگار آوار شدن ساختمانی هزارطبقه، شیشههای پنجره را میلرزاند. چشمانم را روی دستها میبندم و تا صدا گورش را گم نکند، تا هواپیما دور نشود، آنها را باز نمیکنم.
زهرا۵۸
انگشتانش را که به قاب پنجره چنگ زده بودند شُل کرد. لحظهای رو به پایین خَم شد اما انگار چیزِ تازهای دیده باشد، انگار چیزِ عجیبی کشف کرده باشد، دستها را محکم گرفت به قاب پنجره و چشمهاش را تنگ کرد. خیره شد سمت راست افق. به نور سبزی که در آن تاریکی، از چراغی در بالاترین نقطهٔ گنبد امامزادهیحیی، میدرخشید
بِنتُ الهُدیٰ
زیرسیگاری خُرد شد. پیشخدمت نشست روی زمین و تکههای خُردشدهٔ زیرسیگاری را گذاشت توی سینی. بعد کاغذهای پخششدهٔ روی زمین را با دقت جمع کرد. روی هر کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزاربار مینویسم، پیراهن، میتابد، او را بوییدهاند، مشق، آتش.
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَسنَفَس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه داری اونجا چه غلطی میکنی؟»
jumanji_n1
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۵۰%
تومان