بریدههایی از کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان
۳٫۸
(۴۰)
اون تقدیمیهٔ بالای شعر چی بود؟ من که میدونستم شعر رو تو نوشتی، دیگه برای چی نوشتی: برای مریم مَلِک، مالکِ مُلکِ خراب من؟ خُل شدی؟ این کارها یعنی چی؟ که همه بفهمند عاشق سینهچاکی دارم که شاعره؟»
زهرا۵۸
کنار تخت زانو میزنم و در هوای نیمهتاریک اتاق سعی میکنم با دقت انگشتان او را نگاه کنم. اگر نقاش یا عکاس خوبی بودم شاید هزاربار آنها را نقاشی میکردم یا از آنها عکس میگرفتم. انگار بخواهم از خداوند غفران بطلبم، پیشانیام را بر انگشتان او که در آن هوای نیمهتاریک بر زمینهٔ ملافهٔ سفید تخت زیباتر شدهاند، میسایم
زهرا۵۸
دلم آشوب میشود و به دیوار حمام تکیه میدهم از وحشت. بعد چیزهای دیگری هست. انگار لشکری از چیزها از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهوم به سمت من میآیند. چیزها وضوح ندارند اما جلوتر که میآیند واضحتر میشوند: شامپو و خمیردندان و سُس گوجهفرنگی و دستمالکاغذی و روزنامه و ماشین لباسشویی و بلیت اتوبوس و قرصهای آدولت کولد و کیسهٔ زباله و لامپ آباژور و نقونوقهای مادر مهناز و دکتر زنانوزایمان و درد پاهای مادرم و رییس دانشکده و امتحانات پایانترم. با کلاهخود و زره و سپرهای مرصع و اسبهای جنگی و شمشیرهایی آخته که وقتی بالای سرشان تکان میدهند برق میزنند و گاه در غبار محو میشوند سواران و دقیقهای بعد از غبار بیرون میزنند سواران و تازه اینبار است که طلایهدار آنها را میبینم که کتابدار است و من هیچ حیرت نمیکنم و سواران میتازند تا بگذرند از بلخ و جیحون، از بخارا و توس و ری و شوش و گویی تا ویران نکنند همهٔ مرا این شمشیرها به نیام نمیروند
زهرا۵۸
وقتی پیشخدمت میخواست برای برداشتن اسکناسها زیرسیگاری را بردارد، زیرسیگاری از دستش به زمین افتاد. زیرسیگاری خُرد شد. پیشخدمت نشست روی زمین و تکههای خُردشدهٔ زیرسیگاری را گذاشت توی سینی. بعد کاغذهای پخششدهٔ روی زمین را با دقت جمع کرد. روی هر کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزاربار مینویسم، پیراهن، میتابد، او را بوییدهاند، مشق، آتش.
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَسنَفَس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟
زهرا۵۸
به ساعتم نگاه میکنم. کمی بعد هر چه فکر میکنم به خاطرم نمیرسد ساعت چند بود. انگار به صفحهای بدون عقربه نگاه کرده بودم. باز به ساعت نگاه میکنم: یک و ده دقیقه.
pegah
«وقتی آدمها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.»
NeginJr
و سواران میتازند تا بگذرند از بلخ و جیحون، از بخارا و توس و ری و شوش و گویی تا ویران نکنند همهٔ مرا این شمشیرها به نیام نمیروند. نه، به نیام نمیروند. قسم میخورم.
khorasani
انگار لشکری از چیزها از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهوم به سمت من میآیند.
khorasani
شاید تو نتونی باورشون کنی اما باور نکردن تو دلیل نمیشه که اونها کارشون رو انجام ندن.»
khorasani
گفت: «وقتی آدمها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.»
mohamad mirmohamadi
پدرم انگار لیز خورد. نیفتاد اما. تنها لیز خورد. من دیدم که لیز خورد. تنها یک قدم. لیز خورد اما خودش را نگه داشت. نیفتاد.
Ali Broujerdi
گمان میکنم اولینبار زیر دوش حمام بودم که فکر کشتن با شیر گاز به خاطرم رسید. بعد، همان شب توی رختخواب و قبل از اینکه بخوابم جزییات بیشتری در ذهنم طراحی کردم و عصر روز بعد قلم و کاغذ برداشتم و صحنهٔ قتل را با دقت و جزییات کامل نوشتم.
Ali Broujerdi
فرجام تلخ قصهٔ ابلیس سهم ماست
وقتی به دام سجده گرفتار میشویم
phoenix
زیاد میخندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمیخندم. خوب میشنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب میدیدم دیگران را. حالا نمیشنوم. نمیبینم.
Mary gholami
«گوش کن! وقتی داری یک فیلمِ تکراری تماشا میکنی در اون وضعیت تو نسبت به ماجرای فیلم دانای کل هستی. یعنی تمام وقایع رو با جزییات کامل میدونی. سوال من اینه که دانستن، و دانای کل بودن تو چه تاثیری در ماجرا داره؟ اگه قرار باشه در فیلم کسی کشته بشه دانستن تو ذرهای مانع مرگش نمیشه. میشه؟»
فاطمه ^-^
«به قول اصغر، تُف به روزگار غدار!»
sosoke
مرا به حال خود وا گذاشتند همه
همه، همه، همه اما، تو هم؟! تو هم؟! مریم؟!
sosoke
چه حُسنِ مطلع تلخی برای غم، مریم
sosoke
شبها آنقدر به اسمهای جدید فکر میکند تا خوابش بگیرد. میگفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولکس واگن ۱۲۰۰ و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوشش.
زهرا۵۸
حفظ کردن اسمها روزبهروز سختتر میشد. آنها را توی دفترچهای نوشته بودم و هر جا که میرفتم آن را با خودم میبردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی میکردم حتا با اسمهای جدید به چیزها فکر کنم. مثلا وقتی چشمم به اسکناسهای توی دست بابام میافتاد با خودم میگفتم: «چهقدر ناپلئون!» یا وقتی پدرِ عیدی را میدیدم یاد فولکس واگن ۱۲۰۰ میافتادم. وقتی مادرم میگفت: «تیلههات رو از توی دستوپا بردار!» من مینشستم و انگار یکییکی ماشینهای جگوار را برمیداشتم. کمکم قیافهٔ دوچرخهام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من اینطور میدیدمش. عیدی اما بیشتر از ما کلمه میدانست. میگفت شبها آنقدر به اسمهای جدید فکر میکند تا خوابش بگیرد. میگفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولکس واگن ۱۲۰۰ و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوشش.
زهرا۵۸
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰۵۰%
تومان