بریدههایی از کتاب قصهی دلبری
۴٫۵
(۱۰۸۶)
سرم بره هیئتم ترک نمیشه!
Abolfazl
«ما بیخیال مرقد زینب نمیشویم/ روی تمام سینهزنانت حساب کن!»
Abolfazl
تو نیم دیگر من نیستی، تمام منی!
یك رهگذر
«رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمیگید، امامرضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشهٔ رواق که سخنران گفت: ’اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن.‘ نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
LiLy !
روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکسِ صفحهٔ گوشیام اشاره کرد و پرسید: «این عکس کدوم شهیده؟» خندیدم که «این هنوز شهید نشده، شوهرمه!»
s.latifi
از دستش حسابی کفری بودم، میخواستم دق دلم را خالی کنم. کفشش را درآورد که پایش را دراز کند، یواشکی آن را از پنجرهٔ اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بوده یا نه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود. یک بار هم کولهاش را شوت کردم عقب. شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان میداد، وقتی روحانی کاروان میگفت «باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صدا رو بشنون»، من با آن شال باندها را میبستم.
s.latifi
هی میگفت: «تو سبب شهادت منی، من این رو با ارباب عهد بستم، مطمئنم که شهید میشم!»
Fatemh
الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!
🌸🧕🏻🌸
بهر مریضی گناه هم طبیب هست
ای که مرا خوانده ای ،راه نشانم بده
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم، شانس آوردم کسی آن دور و بر نبود. نه که آدم جیغجیغویی باشم، ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد. بیشتر شبیه جوک و شوخی بود. خانم ابویی که بهزور جلوی خندهاش را گرفته بود، گفت: «آقای محمدخانی من رو واسطه کرده برای خواستگاری از تو!»
s.latifi
«شکر که جور شد، شکر که همونی که میخواستم شد، شکر که همهچیز طبق میلم جلو میره، شکر.»
Elahe
«دیدم همهجا بر درودیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید»
parniangh
: «مادری تنها پسرش میخواسته بره جبهه، بهزور راضی میشه. وقتی پسرش دفعهٔ اول برمیگرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسر میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه!» این نکتهٔ آقای پناهیان در گوشم بود، با خودم میگفتم: «اگه پیمونهٔ عمرش پر بشه و با مریضی و تصادف و اینا بره، من مانع هستم. از اول قول دادم مانع نشم!»
Mah_Mi
تو مرجانی، تو در جانی، تو مروارید غلتانی
اگر قلبم صدف باشد میان آن تو پنهانی
♡ բtm dlr♪ 🐾
محفل روضهای بود در گوشهای از حرم، بین صحن گوهرشاد و جمهوری. بهگمانم داخل بست شیخبهایی، معروف بود به «اتاق اشک»
amir89
یکییکی در جیبهای کتش دست میکرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون میآورد، تمامی نداشت. با همان هدیهها جادویم کرد: تکهای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرتوپرتهایی که از لبنان و سوریه خریده بود.
مطمئن شده بود که جوابم مثبت است.
s.latifi
«الهی بنفسی انت! آفریننده که خودِ تو بودی، نمیدونم شاید برخی جونها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی، ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی!»
Seyed_hadi62
هروقت چای میریختم میآوردم، میگفت: «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!»
ابوالفضل
کاری به رسمورسوم نداشت، هرچه دلش میگفت همان راه را میرفت.
باران برفی
«زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!»
Abolfazl
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان