بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌ی دلبری | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌ی دلبری

بریده‌هایی از کتاب قصه‌ی دلبری

امتیاز:
۴.۵از ۱۰۸۵ رأی
۴٫۵
(۱۰۸۵)
اگر سردردی، مریضی یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب می‌شویم. می‌گفت: «می‌شه توشهٔ تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی!»
amir89
مقید بود به نماز اول وقت
Abolfazl
«رأس تو می‌رود بالای نیزه‌ها من زار می‌زنم در پای نیزه‌ها آه ای ستارهٔ دنباله‌دار من زخمی‌ترین سرِ نیزه‌سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه‌گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه‌ها سرت ای بی‌کفن چه با این پاره‌تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست تا سال‌های سال شمع مزار توست»
یك رهگذر
موبه‌مو همهٔ وصیت‌هایش را انجام داده بودم، درست مثل همان بازی‌ها. سخت بود در آن‌همه شلوغی و گریه‌زاری با کسی صحبت کنم. آقایی رفت پایین قبر. در تابوت را باز کردند. وداع برایم سخت بود، ولی دل‌کندن سخت‌تر. چشم‌هایش کامل بسته نمی‌شد. می‌بستند، دوباره باز می‌شد. وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بی‌حس شد. کنار قبر زانو زدم، همهٔ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکی‌اش را بیرون آوردم، همان‌که محرّم‌ها می‌پوشید. چفیهٔ مشکی هم بود. صدایم می‌لرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش. فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: «شهید می‌خواست براش سینه بزنم. شما می‌تونید؟» بغضش ترکید. دست‌وپایش را گم کرده بود، نمی‌توانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینه‌اش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمی‌دانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمی‌آمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار می‌داد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم: «از حرم تا قتلگه زینب صدا می‌زد حسین/ دست‌وپا می‌زد حسین / زینب صدا می‌زد حسین!»
عمار
«بهترین زنان امت من زنی است که مهریهٔ او از دیگران کمتر باشد!»
کاربر ۱۰۶۰۹۰۹
هیئت سیار دارم، روضه‌های گوشی‌ام...
amir89
چشمش برق می‌زد. گفت: «تو همونی که دلم می‌خواست، کاش منم همونی شم که تو دلت می‌خواد!» مدام زیر لب می‌گفت: «شکر که جور شد، شکر که همونی که می‌خواستم شد، شکر که همه‌چیز طبق میلم جلو می‌ره، شکر.»
s.latifi
«هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
کاربر ۱۰۶۰۹۰۹
سر جلسهٔ امتحان، بچه‌ها با چشم و ابرو به من تبریک می‌گفتند. صبرشان نبود بیایم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده‌ام. جیغی کشیدند، شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت: «محمدخانی آمده خواستگاری‌ت!» گفتند: «ما رو دست انداختی؟» هرچه قسم‌وآیه خوردم، باورشان نشد. به من زنگ زد آمده نزدیک دانشگاه. پشت سرم آمدند که ببینند راست می‌گویم یا شوخی می‌کنم. نزدیک در دانشگاه گفتم: «ایناها! باور کردین؟ اون‌جا منتظرمه!» گفتند: «نه! تا سوار موتورش نشی، باور نمی‌کنیم!» وقتی نشستم پشت سرش، پرسید: «این‌همه لشکرکشی برای چیه؟» همین‌طور که به چشم‌های باباقوری بچه‌ها می‌خندیدم، گفتم: «اومدن ببینن واقعاً تو شوهرمی یا نه!»
s.latifi
نوش جونت! دیگه ارباب خریدت، دیدی آخر مارک‌دار شدی
🌸🧕🏻🌸
از آقای قرائتی شنیده بودم: «۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی می‌توان به توسل دل بست.
LiLy !
نخواستمت، خواستم شهادت را و اگر تو هم هستی، آن‌وقت تو را
یار مهربان
در جلسهٔ خواستگاری به من گفت: «توی زندگی‌مون چیزی به اسم قهر نداریم، نهایتاً نیم ساعت!» بحث‌های پیش‌پاافتاده را جدی نمی‌گرفتیم.
LiLy !
«لطفی که کرده‌ای تو به من، مادرم نکرد ای مهربان‌تر از پدر و مادرم حسین»
Mhmd313
«ما از تو به‌غیراز تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.»
Mhmd313
«همه‌چی رو بسپار دست خدا. پدر و مادر خیر بچه‌شون رو می‌خوان. خدا که بنده‌هاش رو از پدر و مادرشون بیشتر دوست داره!»
asemaneyejan
بعد نوشت: «خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف می‌خواد شهید بشه، خدا ازش می‌پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده می‌شی از دنیا؟ اون‌وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد می‌شه!» متوجه منظورش نمی‌شدم.
الهه
گفت: «دنبال پایه می‌گشتم، باید پایه‌م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر می‌شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سیدمجتبی علمدار به‌میان آورد: «هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
s.latifi
خیلی لواشک و قره‌قوروت دوست داشتم. تا اسمش می‌آمد یا هوس می‌کردم، در دهنم آب جمع می‌شد. پدر و مادرم می‌گفتند: «نخور فشارت می‌افته!» محمدحسین برایم می‌خرید. داخل اتاق صدایم می‌زد: «بیا باهات کار دارم!» لواشک و قره‌قوروت‌ها را یواشکی به من می‌داد و با خنده می‌گفت: «زن ما رو باش! باید مثه معتادا بهش جنس برسونیم!»
Mhmd313
شعارش این بود: «ترک محرّمات، رعایت واجبات و توسل به اهل‌بیت (ع).»
صبا

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان