بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌ی دلبری | صفحه ۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه‌ی دلبری

بریده‌هایی از کتاب قصه‌ی دلبری

امتیاز:
۴.۵از ۱۰۸۵ رأی
۴٫۵
(۱۰۸۵)
کلاً آدم بخوری بود. موقع رفتن به هیئت، یک خوراکی می‌خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه، بستنی یا غذا. گاهی پیاده می‌رفتیم گلزار شهدای یزد. در مسیر رفت‌وبرگشت، دهانمان می‌جنبید. همیشه دنبال این بود برویم رستوران، غذای بیرون بهش می‌چسبید. من اصلاً اهل خوردن نبودم، ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
fmaotheammmeahd
مشهد هم که می‌رفتیم، تنها چیزی که دوست داشت بخریم، انگشتر و عطر سیدجواد بود.
amir89
«هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
_.kowsar._
قبل از اینکه بچه را بشویند، در گوشش اذان و اقامه گفت. همان‌جا برایش روضه خواند، وسط اتاق زایمان، جلوی دکتر و پرستارها. روضهٔ حضرت علی‌اصغر (ع)، آنجایی که لالایی می‌خوانند، بعد هم کام بچه را با تربت امام‌حسین (ع) برداشت.
LiLy !
این تناقض تا ابد شیرین‌ترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بی‌سر گذاشت وقتی می‌میرم هیچ‌کسی به داد من نمی‌رسد الّا حسین/ ای مهربان‌تر از پدر و مادرم حسین
ام‌البنین
«ما از تو به‌غیراز تو نداریم تمنا/ حلوا به کسی ده که محبت نچشیده.»
ام‌البنین
«دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم/ خیلی حسین زحمت ما را کشیده است!»
Ali Vojdani
گفت: «همهٔ این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علی‌اکبر امام‌حسین برد، حبیب نبرد!»
گلی
امیرحسین ۴۷ روزش بود. دل‌کندن از آن برایش سخت بود. چند قدم می‌رفت سمت در، برمی‌گشت دوباره نگاهش می‌کرد و می‌بوسیدش. وقتی می‌رفت مأموریت، با عکس‌های امیرحسین اذیتش می‌کردم. لحظه‌به‌لحظه عکس تازه می‌فرستادم برایش، می‌خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد. حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می‌کردم و می‌فرستادم، ذوق می‌کرد. هرچی استیکر بوس داشت می‌فرستاد. دائم می‌پرسید: «چی بهش می‌دی بخوره؟ چی‌کار می‌کنه؟» وقتی گله می‌کردم که اینجا تنهایم و بیا، می‌گفت: «برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست، من که هیچ‌کی پیشم نیست!»
hamnafas
یک نفر روضه را شروع کرد. باء بسم‌الله را که گفت، صدای ناله بلند شد. همین‌طور این روضه دست‌به‌دست می‌چرخید. یکی گوشه‌ای از روضهٔ قبلی را می‌گرفت و ادامه می‌داد. گاهی روضه‌درروضه می‌شد. تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم. حتی حاج‌محمود در آشپزخانه همان‌طور که چای می‌ریخت، با جمع هم‌ناله بود. نمی‌دانم به‌خاطر نفس روضه‌خوان‌هایش بود یا روح آن اتاق، هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم. توصیف‌نشدنی بود
رضوان
«رفتم مشهد، یه دهه متوسل شدم. گفتم حالا که بله نمی‌گید، امام‌رضا از توی دلم بیرونتون کنه، پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم. نشسته بودم گوشهٔ رواق که سخنران گفت: ’اینجا جاییه که می‌تونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن.‘ نظرم عوض شد. دو دههٔ دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید!»
زهرا حجتی
وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا می‌فرستی که دیگه نذر نداره! هم می‌خوای بدی هم می‌خوای ندی؟»
Abolfazl
اولین‌بار که رفتیم قطعهٔ شهدای گمنام، گفت: «برای اینکه این وصلت سر بگیره، نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته، با هزینهٔ خودم تعویض کنم!» یک روز هشت تا از سنگ‌ها را عوض کرده بود، یک روز هم پنج تا. گفتم: «مگه از سنگ قبر، ثوابی به شهید می‌رسه؟» گفت: «اگه سنگ قبر عزیز خودت بود، باز همین رو می‌گفتی؟»
مریم
می‌گفت: «آقای بهجت می‌فرمودند: اگه بیدار شدی و دیدی هنوز اذان نگفته‌ن و فقط یه سجدهٔ شکر به جا بیاری که سحر رو بیدار شدی، همونم خوبه!»
monireh
بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی، خیلی بالاپایین کرد. خیلی از کارت‌ها را دیدیم. پسندش نمی‌شد. نهایتاً رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل‌ها و جسم‌ها و سرنوشت‌هاست، صمیمانه به همهٔ شما فرزندان عزیزم تبریک می‌گویم.
ابوالفضل
«صحنتان را می‌زنم بر هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است جان من آقا مرا سرگرم کاشی‌ها نکن میهمان مشغول صاحب‌خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه، باب‌الجوادت مال من جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»
گلی
با همان ریش بلند و تیپ سادهٔ همیشگی‌اش آمد. از در حیاط که وارد خانه شد، با خاله‌ام از پنجره او را دیدیم. خاله‌ام خندید: «مرجان، این پسره چقدر شبیه شهداست!» با خنده گفتم: «خب شهدا یکی مثه خودشون رو فرستادن برام!»
زهرا حجتی
گفت: «دنبال پایه می‌گشتم، باید پایه‌م باشید نه ترمز! زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر می‌شه!» بعد هم نقل قولی از شهید سیدمجتبی علمدار به‌میان آورد: «هرکس رو که دوست داری، باید براش آرزوی شهادت کنی!»
پارسا هژبری
سه چهار ساعتی صحبت‌هایمان طول کشید. گیر داد که اول شما از اتاق بروید بیرون. پایم خواب رفته بود و نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. از بس به نقطه‌ای خیره مانده بودم، گردنم گرفته بود و صاف نمی‌شد. التماس می‌کردم: «شما بفرمایین، من بعد از شما میام!» ول‌کن نبود، مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بود که چرا این‌قدر یک‌دندگی می‌کند. خجالت می‌کشیدم بگویم چرا بلند نمی‌شوم. دیدم بیرون‌برو نیست، دل به دریا زدم و گفتم: «پام خواب رفته!» از سرِ لغزپرانی گفت: «فکر می‌کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!»
s.latifi
یک‌ریز حرف می‌زد و لابه‌لایش میوه پوست می‌کند و می‌خورد. گاهی با خنده به من تعارف می‌کرد: «خونهٔ خودتونه، بفرمایین!»
زهرا حجتی

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان