بریدههایی از کتاب قصهی دلبری
۴٫۵
(۱۰۸۵)
«ای مهربون، این همونیه که بهخاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیهشم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!»
کاربر ۱۴۶۸۸۴۶
به آن آقا گفتم: «شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟» بغضش ترکید. دستوپایش را گم کرده بود، نمیتوانست حرف بزند، چند دفعه زد روی سینهاش. بهش گفتم: «نوحه هم بخونید!» برگشت نگاهم کرد، صورتش خیس خیس بود، نمیدانم اشک بود یا آب باران. پرسید: «چی بخونم؟» گفتم: «هرچی به زبونتون اومد!» گفت: «خودت بگو!» نفسم بالا نمیآمد. انگار یکی چنگ انداخته بود و گلویم را فشار میداد. خیلی زور زدم تا نفس عمیق بکشم، گفتم: «از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین/ دستوپا میزد حسین / زینب صدا میزد حسین!»
سینه میزد برای محمدحسین و شانههایش تکان میخورد.
Mhmd313
از آن آدمهایی نبود که خیلی اسم امامزمان (عج) را بیاورد، ولی در مأموریت آخر قشنگ مینوشت: «واقعاً اینجا حضور دارن! همونطور که امامحسین (ع) شب عاشورا دستشون رو گرفتن و جایگاه یارانشون رو نشون دادن، اینجا هم واقعاً همونجوریه! اینجا تازه میتونی حضورشون رو پررنگتر حس کنی!»
Mhmd313
میگفت: «اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت، بذار روی سینهم!» حتی گاهی نمایش تشییع جنازهٔ خودش را هم بازی میکردیم. وسط هال درازبهدراز میخوابید که مثلاً شهید شده و میخندید، بعد هم میگفت: «محکم باش!» و سفارش میکرد چه کارهایی انجام دهم. گوش به حرفهایش نمیدادم و الکی گریهزاری میکردم تا دیگر از این شیرینکاریها نکند.
Mhmd313
«باید بگیم خوشبهحالت هاجر! اونقدر که رفتی و اومدی، بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد، کاش برای رباب هم آب پیدا میشد!» انگار آتشش زدم، بلندبلند شروع کرد به گریهکردن.
صبا
از خدا خواستم که تو را سبب شهادت این حقیر قرار داده و بهواسطهٔ تو مرا در خیل کربلاییان بپذیرد. پس ای سبب شهادتم، بدان که من و تو و این دنیا همه فانی خواهیم بود. پس من را برای خودت مخواه و فقط برای خدا بخواه.
خدا: کلمهٔ قشنگی که بیشتر از قشنگیاش، ما را یاد داستانهای فراموششده و باورنکردنی زندگیها و آدمها و خودمان میاندازد. ولی ایمان به بزرگی اوست که مشکلات را برایم کوچک میکند که به من اجازه میدهد بدون هیچ مثلاً وسیله، ابزار و مادیات و مقدمات به سراغ تو بیایم.
asemaneyejan
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که «تو هم همینطور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کاربر ۸۹۵۵۴۰۳
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که «تو هم همینطور محکم باش!» حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.
کاربر ۸۹۵۵۴۰۳
در خون فتاده و بر نیزهها سرت
ای بیکفن چه با این پارهتن کنم؟
با چادرم تو را باید کفن کنم
من میروم ولی جانم کنار توست
تا سالهای سال شمع مزار توست»
بعد هم دم گرفت: «عمهجانم، عمهجانم، عمهجان مهربانم! عمهجانم، عمهجانم، عمهجان نگرانم! عمهجانم، عمهجانم، عمهجان قدکمانم!»
علیرضا!'
«رأس تو میرود بالای نیزهها
من زار میزنم در پای نیزهها
آه ای ستارهٔ دنبالهدار من
زخمیترین سرِ نیزهسوار من
با گریه آمدم اطراف قتلگاه
گفتی که خواهرم برگرد خیمهگاه
بعد از دقایقی دیدم که پیکرت
علیرضا!'
«همهٔ این حرفا درست، ولی حرف من اینه: لذتی که علیاکبر امامحسین برد، حبیب نبرد!»
Melikathe3D
زن اگه حسینی باشه، شوهرش زهیر میشه
صالح حمیداوی
جملهٔ شهید آوینی را میخواند: «شهادت لباس تکسایزیه که باید تن آدم بهاندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تکسایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!»
Vahid
جملهٔ شهید آوینی را میخواند: «شهادت لباس تکسایزیه که باید تن آدم بهاندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تکسایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!»
Vahid
عالمتاب! عاجزانه میگویم و میخواهم: «کریمانه بر من بتاب» که محتاج این تابش کریمانه هستم و (یَا أَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا و...) و پر کن کیل بیچیزی را از نور هدایت کریمانهات و مرا از سجن و زندان این هوای نفس رها کن که عمری را در این زندان، به نادانی و جهت جهالت محبوس گشتهام، ای کسیکه برآورندهٔ دعاها هستی قبل از دعا.
محسن
احیاء عند رب... که حضورشان بر من مسجل گردیده و حیات و نظارت آنها را حس میکنم، از وجودشان نور و برکت فزونی یافته است بر من و نه اینکه من در همهٔ احوال در پی آنها که آنها همهجا مرا میکشانند، مرا میبرند، توفیق میدهند و همراه میکنند با خویش. سفرهای میگشایند و مرا که خود از نفس خود مطلع و آگاهم و میدانم که قصور و کوتاهی و ناصواباتم بیش از حد نظر است، کریمانه بر سر آن خوان نشانده و از ترحم و رحمت جاری بر سر آن مستفیضم میگردانند.
محسن
گفتهاند که هرکسی را با اعتقاداتش در قیامت برمیانگیزند و با هرآنچه محبوبش بوده، محشور میگردانند. کسی را که در این عالم حسی در دل داشته، با محبوبش محشور میگردانند، خواه این محبوب زمینی بوده یا اینکه...
محسن
پا به هستی چو نهادم همهٔ هستی من
وقف دلبر شد و خود نقطهٔ پرگار شدم
محسن
جنگ چیز خوبی نیست، مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری
محسن
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره! هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟»
محسن
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان