بریدههایی از کتاب قصهی دلبری
۴٫۵
(۱۰۸۵)
«صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده
این گدا گاهی اگر دیوانه باشد بهتر است
جان من آقا مرا سرگرم کاشیها نکن
میهمان مشغول صاحبخانه باشد بهتر است
گنبدت مال همه، بابالجوادت مال من
جای من پشت در میخانه باشد بهتر است»
_.kowsar._
«من با پای خودم میام، هروقتم بخوام میشینم. بمیرم برای اسرای کربلا، مردای نامحرم بهشون میخندیدن!»
_.kowsar._
«باید بگیم خوشبهحالت هاجر! اونقدر که رفتی و اومدی، بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد، کاش برای رباب هم آب پیدا میشد!»
_.kowsar._
این تناقض تا ابد شیرینترین مرثیه است/ سرترین آقای دنیا را خدا بیسر گذاشت
_.kowsar._
از عشق سر زدهست که بالا گرفته است
این بغض در گلوی زمان جا گرفته است
_.kowsar._
خدا: کلمهٔ قشنگی که بیشتر از قشنگیاش، ما را یاد داستانهای فراموششده و باورنکردنی زندگیها و آدمها و خودمان میاندازد. ولی ایمان به بزرگی اوست که مشکلات را برایم کوچک میکند که به من اجازه میدهد بدون هیچ مثلاً وسیله، ابزار و مادیات و مقدمات به سراغ تو بیایم.
حلماء
قرآنی جیبی داشت و بعضیوقتها که فرصتی پیش میآمد، میخواند: مطب دکتر، در تاکسی. گاهی اوقات هم از داخل موبایلش قرآن میخواند. با موبایل بازی میکرد. انگری بردز، هندوانهای بود که با انگشت قاچقاچ میکرد، اسمش را نمیدانم و یک بازی قورباغه. بعضی مرحلههایش را کمکش میکردم. اگر من هم در مرحلهای میماندم، برایم رد میکرد. میگفتم: «نمیشه وقتی بازی میکنی، صدای مداحی هم پخش بشه؟» تنظیم کرده بود که بازی میکردم و بهجای آهنگش، مداحی گوش میدادیم.
اهل سینما نبود، ولی فیلم اخراجیها را باهم رفتیم دیدیم. بعد از فیلم نشستیم به نقد و تحلیل. کلی از حاجی گیرینفهای جامعه را فهرست کردیم، چقدر خندیدیم!
کاربر ۲۵۸۳۷۱۹
«شهادت لباس تکسایزیه که باید تن آدم بهاندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تکسایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!»
سمانه
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد. نزدیک در به من گفت: «رفتم کربلا زیر قبه به امامحسین (ع) گفتم: برام پدری کنید، فکر کنید منم علیاکبرتون! هر کاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید، برای من بکنید!»
سمانه
بار اول که دیدمت چنان بیمقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم.
لیلی
وقتی بدن را فرستادند در سراشیبی قبر، پاهایم بیحس شد. کنار قبر زانو زدم، همهٔ جانم را آوردم در دهانم که به آن آقا حالی کنم که با او کار دارم. از داخل کیفم لباس مشکیاش را بیرون آوردم، همانکه محرّمها میپوشید. چفیهٔ مشکی هم بود. صدایم میلرزید، به آن آقا گفتم: «این لباس و این چفیه رو قشنگ بکشید روی بدنش!» خدا خیرش بدهد، در آن قیامت، با وسواس پیراهن را کشید روی تنش و چفیه را انداخت دور گردنش.
فقط مانده بود یک کار دیگر، به آن آقا گفتم: «شهید میخواست براش سینه بزنم. شما میتونید؟»
mghs
حضرت صدیقهٔ طاهره (س) که مادرمان است و حق مادری بر گردن ما دارد، چراکه آن بزرگ فرمود: «هرکس حتی ذرهای محبت زهرای اطهر (س) را داشته باشد، میتواند او را مادر بخواند.» با علم بر اینکه در مقامی نیستم که خود را فرزند ایشان خطاب کنم، فقط این عبد سراپا تقصیر که با کمال بدی، خود را بسته به آن حضرت میدانم.
کاربر ۱۵۵۰۶۹۸
ورودی صحن کفشش را کند و سجدهٔ شکر بهجا آورد، نگاهی به من انداخت و بعد هم سمت حرم: «ای مهربون، این همونیه که بهخاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیهشم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!»
ati
میگفتم: «درسته که چمران شهید شد و به آرزوش رسید، ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد!» زیر بار نمیرفت. میگفت: «ربطی نداره!» جملهٔ شهید آوینی را میخواند: «شهادت لباس تکسایزیه که باید تن آدم بهاندازهٔ اون دربیاد. هروقت به سایز این لباس تکسایز دراومدی، پرواز میکنی، مطمئن باش!»
fateme
قبلاً چند بار میخواستم نذر کنم سالم برگردد که شاکی شد و گفت: «برای چی؟ اگه با اصل رفتنم مشکل نداری، کار درستی نیست! وقتی عزیزترین چیزت رو به راه خدا میفرستی که دیگه نذر نداره! هم میخوای بدی هم میخوای ندی؟»
fateme
بهدنبال نقطهای میگشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟ دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم. حرف همهشان یکی بود: «درگذشته دنبال چیزی نگردید، بالاترین مقام نزد خدا تسلیمبودنه!»
fateme
اعتقادش این بود که «با خطکش اسلام کار کن.»
fateme
محدودیت مالی نداشتم. وقتی حقوق میگرفت، مقداری بابت ایابوذهاب و بنزینش برمیداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردم، میگفت: «تو منی، من توام. فرقی نمیکنه!»
fateme
خواستگاریهایش گفت و اینکه کجاها رفته و هرکدام را چه کسی معرفی کرده، حتی چیزهایی که به آنها گفته بود. گفتم: «من نیازی نمیبینم اینا رو بشنوم!» میگفت: «اتفاقاً باید بدونین تا بتونین خوب تصمیم بگیرین!» گفت: «از وقتی شما به دلم نشستین، به خاطر اصرار خانواده بقیه خواستگاریا رو صوری میرفتم. میرفتم تا بهونهای پیدا کنم یا بهونهای بدم دست طرف!» میخندید که «چون اکثر دخترا از ریشِ بلند خوششون نمیاد، این شکلی میرفتم. اگه کسی هم پیدا میشد که خوشش میومد و میپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب میکنین، میگفتم نه من همین ریختی میچرخم!»
fateme
«ای مهربون، این همونیه که بهخاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید! بقیهشم دست خودتون، تا آخرِ آخرش!»
کاربر ۱۴۶۸۸۴۶
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
حجم
۹٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۴۶ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰۵۰%
تومان