بریدههایی از کتاب گیلهمرد
۴٫۲
(۱۲۳)
باد کومه را تکان میداد و فغانی که شبیه به شیون زنی دردکش بود، خواب را از چشم گیلهمرد میربود، بهخصوص که گاهگاه باد ابرهای حایل قرص ماه را پراکنده میکرد و برق سرنیزه و فلز تفنگ چشم او را خسته میساخت.
کاربر mim_ alf
در تاریکی جز نفیر باد و شرشر باران و گاهی جیغ مرغابیهای وحشی صدایی شنیده نمیشد. گویی در عمق جنگل زنی شیون میکشید، مثل اینکه میخواست دنیا را پر از ناله و فغان کند.
کاربر mim_ alf
گیلهمرد
باران هنگامه کرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بکند. درختان کهن به جان یکدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی که زجر میکشید میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته کرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها طغیان کرده و آب از هر طرف جاری بود.
کاربر mim_ alf
اما شیرین بیچاره راضی نبود. او آرزو میکرد یک روز بیاید و بگوید که پدرم را نجات دادم. دیگر برخلاف وجدان رأی نخواهد داد
کاربر mim_ alf
میخواستیم به شما بگوییم: تصور نکنید، آنچه کردهاید فراموش شده. مردم صبر و حوصله دارند، اما فراموش نمیکنند. قضاوت مردم درباره شما از روی کارهاییست که کردهاید.
کاربر mim_ alf
باد دستبردار نبود. مشت مشت باران را توی گوش و چشم مأمورین و زندانی میزد. میخواست پتو را از گردن گیلهمرد باز کند و بارانیهای مأمورین را به یغما ببرد.
محمدامین علیزاده
باور نمیکردم که زندگی و نویسندگی باهم هیچ رابطهای ندارند.
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
زندگانی مسیب باوجودی که تراژیک و دلخراش بود، هیچچیز فوقالعادهای نداشت. او هم مانند هزاران هزار بدبخت دیگر قربانی تحولات اجتماعی بود. اینها اگر در دوران آرامی زندگی میکردند خوشبخت بودند،
احسان عبدی/نویسنده و ویراستار
دکتر، «خواستگار» خیلی چیز زنندهایست. تصورش را بکنید، مردی را که نمیشناسید، وارد خانه میشود. حالا از تشریفات آمدن کسانش صحبت نمیکنم. مثل اینکه کنیزی را به بازار میآورند و میخواهند اندام او را عرضه کنند. از وقتی که شما را «خواستگار» من قلمداد کردند، هروقت شما را میدیدم، مثل این بود که دارید با چشمهایتان از روی لباس، اندام مرا لمس میکنید. مردی که ندیدهاید و نشناختهاید وارد خانه میشود، یک مرتبه خود را بزرگ و فرمانفرمای آدم تصور میکند.
مهسا
آیا زندگی، هرچه هم عزیز باشد، به این خفت، به تحمل اینهمه رنج میارزد؟! مثل اینکه سرنوشت او را محکوم کرده بود که تک و تنها در این خانه بمیرد.
hanie
اما باران بدون توجه به این آرزوهای زمینیان کار خودش را میکرد و از وسط درزهای در به داخل اتاق میریخت.
شرشر یکنواخت باران غمانگیز و خوابآور بود. میبارید... میبارید... و چکههای درشت وقتی به روی آب حوض میخوردند و با ریزش آب ناودان مخلوط میشدند، موسیقی شومی که متناسب با افکار و تخیلات تیره ساکنین اتاق سید مسیب بود به وجود میآوردند
hanie
روزی نبود که در روزنامهها شرحی از فعالیت ادبی و اجتماعی آقای درستکار درج نشده باشد. همه روزنامهها هم طرفدار او نبودند. برخی سخت براو میتاختند و او را مرد حقهباز شارلاتان بیاستعدادی معرفی میکردند که از پشت هماندازی و تملقگویی و حتی جنایت به آب و نانی رسیده است. اما نوشتههای این روزنامهها که تأثیری در عظمت و بزرگی او نداشت. بالاخره نتیجه یکی بود. برای او موافق و مخالف تبلیغ میکردند.
Tna
آخ، ما چه محیط تنگی داشتیم. سر چه چیزهای کوچک با هم دعوا میکردیم. گاهی سر یک لقمهنان خانوادههای ما به جان یکدیگر میافتادند. در مقابل، اینها چهقدر بلندنظر بودند.
fuzzy
همهچیز من هم ناجور بود. اقلاً به نظر خودم چنین میآمد. ریختم هم به آنها نمیآمد. گاهی به خود میگفتم که شاید در پیشانیم نوشته است که پدرم دکه بقالی داشته است.
fuzzy
حق دارم بگویم که نمیدانم از کجا آمده بود!
پردهها را کند، ریخت دور، پرتو خیرهکننده آفتاب چشمهای مرا داشت کور میکرد.
مرعوب شده بودم. اگر کس دیگری این کار را کرده بود یا خودم را کشته بودم یا او را.
ولی در مقابل این هوای پیچ در پیچ خود را کوچک و دست و پا شکسته احساس میکردم.
fuzzy
مرد؟ نه... یهرهنچکا روح بیقالبی بود. اینها را آدم در خواب، در تب شدید، در فاصله بین خواب و بیداری میبیند. از اینها خیلی هستند... در مواقع معمولی میبینیمشان، ولی نمیشناسیم. خود را به ما نشان میدهند ولی نمیشناسانند.
fuzzy
یهرهنچکا یکی از آنهاییست که ما را گرفتار کرده، یهرهنچکا روحی است که از تن بیجان گریخته است.
یهرهنچکا سایه من است.
fuzzy
«من عزادار هستم، پیراهن سیاه من گواه بدبختی من است من معشوق خود را از دست دادهام. شاید هنوز زنده است. هیچ چیز مرا دلداری نمیدهد. من هم آن موجودی که بودم دیگر نیستم، من شبحی از آنچه بودم هستم و دنبال شبح او میروم. آنچه انسانی است از من ریخته شده، توهین و کنیزی دیگر در من تأثیر ندارد. روزی انسانی بودم فاشیستها مرا کشتند. میتوانی به من بیاحترامی بکنی. میتوانی مرا چون سگ از سر سفره خود برانی. من دیگر انسان نیستم. تمام آنچه دیدی تا موقعی است که من خود را نشناساندهام.»
fuzzy
لبهای من سرد و خشک و مرده بود.
من او را نمیخواستم و آن شب تن بیجان من با جان بیتن او نمیتوانستند به هم بپیوندند.
نمیخواستمش. برای این که یهرهنچکا روح خبیثی بود که فقط به قصد شکنجه من در آن شب گرم تابستان در مخیله من ظهور کرده بود. اینطور خیال میکردم.
fuzzy
تن او داغ بود و مثل کوره آتش از آن شعله زبانه میکشید. اما من میلرزیدم، نه از سرما، نه، من سردم بود، سرد.
fuzzy
حجم
۱۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
حجم
۱۳۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۷۷
تعداد صفحهها
۲۰۴ صفحه
قیمت:
۶۳,۰۰۰
۴۴,۱۰۰۳۰%
تومان