ناگهان تصاویر درهم و برهمی از ماجراهایی که عمه پیتی پات از حمله به زنهای بیدفاع، سربریدنها، آتش زدن خانهها با زنهایی نیمه جان در آنها و فرو کردن سرنیزهها در شکم کودکان گریان تعریف میکرد به ذهنش هجوم آورد. اسم یانکی همه اینها را به یادش میآورد.
lover book
در واپسین لحظههای غروب، خورشید نرم نرمک رخت برمیبست و آخرین پرتوهای کمرنگش را بر درختچههای پر از شکوفه سفید ذغالاخته که در پسزمینه سبز، تازه و با طراوت مینمود میتاباند.
طناز فلاح تفتی
تحمل یه کافر همیشه برای یه مؤمن به خدا سخته.
Mehrdad Pourkhazaeyan
یه آدم و یه ملتی فقیرن که یه جا بشینن و همش داد بزنن و شکوه کنن كه زندگی اون طوری که دلشون میخواد نیست.
ماهی یک برکهی کاشی
هیچ زنی تا حالا نتونسته شوهرشو حتی یه ذره هم عوض کنه، اینو فراموش نکن.
MTA
اکنون، خورشید زیر افق آمده بود و تلألؤ سرخ رنگش در پهنای جهان به صورتی میگرایید و آسمان، آهسته آهسته از لاجوردی به فیروزهای، به رنگ تخم سینهسرخ درمیآمد و سکوت ماورایی غروب، فضای روستایی را آرام آرام در خود میربود. تاریکی سایهداری بر کنارههای زمین میخزید. زمینهای سرخ شخمزده و جاده سرخ شکاف خورده، رنگ جادویی خون مانند خود را از دست میداد و به خاکی قهوهای ساده تبدیل میشد.
mohammad
رودخانه مرداب که در درخشش آفتاب سبزتر میشدند، اکنون در زمینه نیلی آسمان سیاه به نظر میآمدند. ردیفی از این غولهای سیاه، جریان کند رودخانه زرد را در دامنه خود پنهان کرده بود. روی تپه امتداد رودخانه، دودکشهای سفید بلند عمارت ویلکز در تاریکی بلوطهای ستبر پیرامون آن به تدریج محو میشدند
mohammad
"عزیزم تو مثل بچههایی و فکر میکنی با گفتن متأسفم همه اشتباهات و رنجهایی که توی این سالها بوجود اومده التیام پیدا میکنه، از ذهن پاک میشه و چرکی که از زخمهای کهنه بیرون میآد از بین میره...
آرزو
"ولی من دیگه پیرتر از اونم که بخوام تابع احساساتم باشم و گذشته رو از ذهنم پاک و از اول شروع کنم. من پیرتر از اونم که شونههام بتونه تحمل سنگینی بار دروغهای همیشگی رو داشته باشه و با سرخوردگی مؤدبانهای به زندگی ادامه بدم.
آرزو
خیلی دلم میخواست کارهایی که میکنی و جاهایی که میری برام مهم باشه، اما دیگه مهم نیست."
رت آهی کشید و آرام و با ملایمت گفت:
"عزیزم، دیگه برام اهمیتی نداره."
faezeh