بریدههایی از کتاب بر باد رفته
۴٫۳
(۴۶۰)
هیچكس نبود که به اسکارلت بگوید شخصیت واقعی خودش بسیار جذابتر از هر نقابی است که به چهره میزد و اگر به او میگفتند شاید خوشحال میشد، اما باور نمیکرد. فرهنگی که اسکارلت بخشی از آن به شمار میآمد، باورکردنی نبود چون هیچوقت نه در گذشته یا اکنون كوچكترین ارزشی برای طبیعت ذاتی زن قائل نبودند.
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
در حقیقت، مادر همه دوستهایش، دخترهایشان را تحت فشار میگذاشتند تا موجوداتی ضعیف، وفادار و خواستنی به نظر بیایند
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
"چرا یه دختر برای اینكه شوهر کنه مجبوره اینقدر احمق باشه؟"
"چون مردا میدونن چی میخوان و فقط به چیزی که میخوان فکر میکنن، فکر کردن به چیزی که میخوان باعث میشه اونا رو از کوه مشکلاتی که ممکنه براشون به وجود بیاد نجات بده. اونا فکر میکنن که دختر کوچولوهایی رو میخوان که مثه گنجیشک غذا میخورن و عقل و شعور هم ندارن. اینطوری یه نجیبزاده، احساسی رو که یه خانم بعد از ازدواج پیدا میکنه نداره و تردید نداره که زنش بیشتر از خودش نمیفهمه."
"فکر نمیکنی که مردها بعد از ازدواج شگفتزده میشن وقتی میفهمن عقل و شعور زنهاشون بیشتر از اوناست؟"
"خب دیگه اونوقت خیلی دیره، تا اون موقع ازدواج کردن. تازه، مردها توقع ندارن عقل و شعور زنشون از خودشون بیشتر باشه."
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
"چرا یه دختر برای اینكه شوهر کنه مجبوره اینقدر احمق باشه؟"
"چون مردا میدونن چی میخوان و فقط به چیزی که میخوان فکر میکنن، فکر کردن به چیزی که میخوان باعث میشه اونا رو از کوه مشکلاتی که ممکنه براشون به وجود بیاد نجات بده. اونا فکر میکنن که دختر کوچولوهایی رو میخوان که مثه گنجیشک غذا میخورن و عقل و شعور هم ندارن. اینطوری یه نجیبزاده، احساسی رو که یه خانم بعد از ازدواج پیدا میکنه نداره و تردید نداره که زنش بیشتر از خودش نمیفهمه."
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
الن هرگز به او نگفته بود که آرزو و دستیافتن به آن، دو چیز کاملاً متفاوت هستند و زندگی به او نیاموخته بود که رمز مسابقه، سرعت نیست. او در زیر سایه نقرهای دراز کشید و در ذهنش شجاعانه رؤیاهایی را خلق میکرد که از ذهن پرشور دختری شانزده ساله میتراوید و زندگی در پیش چشمهایش آنقدر زیبا شد که شکست را ناممکن میکرد. لباس زیبا و چهرهای آراسته، سلاحی بود که سرنوشت را مغلوب میکرد
کاربر ۲۲۴۹۲۲۷
هیچكسی با به دوش کشیدن بار سنگین خاطرات آزاردهنده نمیتواند گامی به جلو بردارد.
Rahaaaaa
ناگهان تصاویر درهم و برهمی از ماجراهایی که عمه پیتی پات از حمله به زنهای بیدفاع، سربریدنها، آتش زدن خانهها با زنهایی نیمه جان در آنها و فرو کردن سرنیزهها در شکم کودکان گریان تعریف میکرد به ذهنش هجوم آورد. اسم یانکی همه اینها را به یادش میآورد.
lover book
در واپسین لحظههای غروب، خورشید نرم نرمک رخت برمیبست و آخرین پرتوهای کمرنگش را بر درختچههای پر از شکوفه سفید ذغالاخته که در پسزمینه سبز، تازه و با طراوت مینمود میتاباند.
طناز فلاح تفتی
تحمل یه کافر همیشه برای یه مؤمن به خدا سخته.
Mehrdad Pourkhazaeyan
یه آدم و یه ملتی فقیرن که یه جا بشینن و همش داد بزنن و شکوه کنن كه زندگی اون طوری که دلشون میخواد نیست.
ماهی یک برکهی کاشی
هیچ زنی تا حالا نتونسته شوهرشو حتی یه ذره هم عوض کنه، اینو فراموش نکن.
MTA
اکنون، خورشید زیر افق آمده بود و تلألؤ سرخ رنگش در پهنای جهان به صورتی میگرایید و آسمان، آهسته آهسته از لاجوردی به فیروزهای، به رنگ تخم سینهسرخ درمیآمد و سکوت ماورایی غروب، فضای روستایی را آرام آرام در خود میربود. تاریکی سایهداری بر کنارههای زمین میخزید. زمینهای سرخ شخمزده و جاده سرخ شکاف خورده، رنگ جادویی خون مانند خود را از دست میداد و به خاکی قهوهای ساده تبدیل میشد.
mohammad
رودخانه مرداب که در درخشش آفتاب سبزتر میشدند، اکنون در زمینه نیلی آسمان سیاه به نظر میآمدند. ردیفی از این غولهای سیاه، جریان کند رودخانه زرد را در دامنه خود پنهان کرده بود. روی تپه امتداد رودخانه، دودکشهای سفید بلند عمارت ویلکز در تاریکی بلوطهای ستبر پیرامون آن به تدریج محو میشدند
mohammad
"عزیزم تو مثل بچههایی و فکر میکنی با گفتن متأسفم همه اشتباهات و رنجهایی که توی این سالها بوجود اومده التیام پیدا میکنه، از ذهن پاک میشه و چرکی که از زخمهای کهنه بیرون میآد از بین میره...
آرزو
"ولی من دیگه پیرتر از اونم که بخوام تابع احساساتم باشم و گذشته رو از ذهنم پاک و از اول شروع کنم. من پیرتر از اونم که شونههام بتونه تحمل سنگینی بار دروغهای همیشگی رو داشته باشه و با سرخوردگی مؤدبانهای به زندگی ادامه بدم.
آرزو
خیلی دلم میخواست کارهایی که میکنی و جاهایی که میری برام مهم باشه، اما دیگه مهم نیست."
رت آهی کشید و آرام و با ملایمت گفت:
"عزیزم، دیگه برام اهمیتی نداره."
faezeh
الن هرگز به او نگفته بود که آرزو و دستیافتن به آن، دو چیز کاملاً متفاوت هستند و زندگی به او نیاموخته بود که رمز مسابقه، سرعت نیست.
آرزو
اونا هیچوقت تو رو درک نمیکنن و هر کاری هم که بکنی یکّه میخورن، اما نسل اجدادت احتمالاً بهت افتخار میکنن و میگن: اونم به پدرش رفته و نسل بچههات غبطه میخورن و آه میکشن و میگن: مادربزرگ عجب اعجوبهای بوده! و سعی میکنن مثل تو باشن."
philodendron
"تا حالا این ضربالمثل شرقی رو شنیدی: سگها پارس میکنن ولی کاروان میگذره؟ خب، بذار سگها پارس کنن هیچ کی نمیتونه جلوی کاروان تو رو بگیره."
philodendron
شاید آنها نیز با سختیهایی که او تحملشان میکرد مواجهاند، کسانی که عشقشان را از دست داده، همسرانشان معلول، کودکانشان گرسنه، جریبها زمینشان نابود و خانهای که به آن عشق میورزیدند، پناهگاه بیگانگان شده بود. البته که آنها هم رنج میکشیدند! اسکارلت میدانست که شرایط زندگی این مردم هم مانند خود اوست. آنها نیز مثل خود او زیان دیدهاند، فقر آنها مانند فقر خود اوست، مشکلاتشان مانند مشکلات خودش است. با وجود همه اینها، هنوز هم آنها رفتار متفاوتی دارند. چهرههایی که اسکارلت اکنون در اتاق میدید، چهرههای واقعی نبودند، بلکه نقابهایی بودند بسیار عالی که هرگز نمیافتادند.
اگر آنها هم مانند خود او از شرایط بیرحمانه بسیار رنج میبرند، پس چگونه میتوانند اینقدر شاد به نظر برسند و خوشحال و بیخیال باشند؟ آیا برای شاد بودنشان تلاش میکنند؟ درک آنها فراتر از قوه تعقل اسکارلت بود و همین امر خشمی مبهم در او برانگیخت. او نمیتوانست مانند آنها باشد. او نمیتوانست در برابر ویرانگی دنیا بیخیال باشد. او همچون روباهی در دام افتاده، قلبش تند میزد و به دنبال سوراخی میگشت تا قبل از اینكه سگ شکاری او را بگیرد در آن پنهان شود.
زینب دهقانی
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۰۴ صفحه
حجم
۱٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۱۰۴ صفحه
قیمت:
۵۰,۰۰۰
۲۵,۰۰۰۵۰%
تومان