بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پنجره های تشنه | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پنجره های تشنه

بریده‌هایی از کتاب پنجره های تشنه

نویسنده:مهدی قزلی
امتیاز:
۴.۸از ۶۸ رأی
۴٫۸
(۶۸)
می‌گوییم لبیک یا حسین، خوب که گوش کنی صدایی می‌آید در جواب که لبیک، صدایی از گلویی بریده!
zahra ag
بیشتر عشایر خوزستان نوادگان فرزندان اصحاب بزرگ امیرالمؤمنین مثل حبیب بن مظاهر، مالک اشتر، مقداد بن اسود، قیس بن سعد بن عباده، عدی بن حاتم طایی هستند که بعد از شهادت امام حسین و برای فرار از فشار بنی‌امیه به این منطقه کوچ کردند
کاربر ۸۴۶۵۴۱
می‌گوییم لبیک یا حسین، خوب که گوش کنی صدایی می‌آید در جواب که لبیک، صدایی از گلویی بریده!
feri
سعی کردم از میان مردم راهم را باز کنم و به پشت تریلی برسم. زنی میان‌سال پشت سر مردم می‌رفت. توی بغلش پُر بود از لنگه‌کفش و دمپایی‌های جامانده مردم. چادرش خاکی و گلی شده بود. چشم می‌گرداند و کفش‌ها را از روی زمین برمی‌داشت تا به آن‌هایی که گمشان کرده‌اند برساند. دو سه نفر را هم دیدم که به همین وسیله کفش و پاپوششان را پیدا کردند. از کار زن میان‌سال خوشم آمد. کاری غیر از همه می‌کرد؛ کاری که زمین مانده بود. مگر می‌شود چیزی که به چشم آدم خردی مثل من آمده، از چشم دم و دستگاه امام حسین (علیه‌السلام) بیفتد.
میم.قاف
خواستم داخل دفترچه‌ام از شلوغی و ازدحام مردم بنویسم و کلمات تکراری شهر‌های قبل را ننوشته باشم، نوشتم: «نم‌نم باران را می‌شود توصیف کرد، باران را هم، حتی رگبار بهاری هم قابل توصیف است؛ اما وقتی سیل می‌آید، فقط باید با آن بروی تا درکش کنی، و ما درگیر سیل هستیم، در این چند روز.»
f_altaha
رفته بودیم پارکینگ شهرداری، این کفی‌ها و تریلی‌ها را ببینیم. شهرداری قم قول داده بود مسئله تریلی ما را حل کند. داشتیم آنجا تریلی را نگاه می‌کردیم که دیدیم یک آدم سبیلی جلو آمد و گفت: ’فرمایش؟ چیه دارید ماشین ما را سیر می‌کنید؟‘ فهمیدیم راننده همان تریلی است. گفتیم: ’می‌توانی یک ماه با ماشینت بیایی جایی؟‘ دیدیم سبیل‌های رضا آویزان شد. حتماً بو برده بود که ما با رؤسایش هماهنگیم. ترسید یک ماه ببریمش بیابان! گفت: ’کجا می‌خواهید بروید؟‘ تا گفتیم که می‌خواهیم ضریح امام حسین را ببریم کربلا، دوباره سبیل‌هایش سیخ شد. گفت: ’مخلصم. شش ماه می‌آیم. فقط این را بگویم که من چند روز پیش خواب دیدم که ضریح امام حسین را می‌برم کربلا.
نظریان
اولین ضریح مردم‌ساز هم هست. قبلی‌ها را سلاطین و حکام می‌ساختند یا هزینه‌اش را می‌دادند؛ ولی همه هزینه‌های این ضریح را مردم داده‌اند. ساختش هم مردمی بوده و هیچ دستگاهی در آن دخالت نداشته است
نظریان
یا حسین لک عهدا بالوفا / قبرک فی قلبی لا فی کربلا.
razieh.mazari
بچه‌های صدا و سیما من را که دیدند گفتند: «به‌به همکار محترم واحد اتفاقات!» و اشاره کردند به دفترچه‌ام. فرهاد، مجری صدا و سیما، یک چشمش را گرفته بود و آرام می‌مالید. می‌گفت روی جایگاه تریلی ایستاده بوده که یک نفر پارچه‌ای را انداخته و خورده به چشمش. برای اینکه مطمئن باشد به جایگاه می‌رسد، داخل پارچه سنگ گذاشته بود. می‌گفت هنوز یک طرف بدنم ذُق‌ذُق می‌کند. یکی دیگر از بچه‌ها از کیسه‌نباتی گفت که برای تبرک انداخته‌اند و به سرش خورده.
خانم معلم
ماشین پلیسی کنار ضریح ‌آمد. صدای آژیر و بلندگویش کَرمان می‌کرد. ماشین پلیس که جا ماند، نوبت کاپرای خودمان شد، که هوار کشیدن ماشین پلیس را از پشت بلندگو یاد گرفته بود. ـ موتوری برو کنار. پراید، پراید! بزن بغل. مگه با تو نیستم... پیکان! بکش کنار. راه بده به تریلی... ماشین مدل‌بالا! لطفاً کمی بگیرید سمت چپ. از خنده روده‌بر شدیم. راننده کاپرا نمی‌دانست ماشین روبه‌رویش تویوتا‌کمری است. با احترام ماشین مدل‌بالا صدایش زده بود!
خانم معلم
اندیمشک اولین جایی بود که مردم از من می‌پرسیدند چه می‌نویسم. فکر می‌کردند دارم برای رفتن به کربلا اسم می‌نویسم. به‌شوخی به جوانی گفتم که دارم اسم خوب‌ها و بدها را می‌نویسم. گفت: «پس اسم من را در بدها بنویس.» گفتم: «بدها چرا؟» گفت: «از بچه‌مثبت‌ها خوشم نمی‌آید.» گفتم: «آمدی استقبال ضریح امام حسین (علیه‌السلام)، بخواهی نخواهی توی خوب‌ها هستی.» گفت: «این را کس دیگری می‌نویسد.» جوان، با آن تی‌شرت ضایع و گردنبند خفن، بامعرفت‌تر از ماها بود!
خانم معلم
حسین وقتی می‌گفت هل من ناصر ینصرنی نمی‌خواست کسی دستش را بگیرد. دوست داشت تا می‌تواند دست کسی را بگیرد؛ شاید دست من و تو را. یادت باشد دستمان را دراز کنیم برای نجات
para32oo
روی سقف ضریح و تریلی پر شده بود از سبزه. سبزه‌ها قیافه تریلی را عوض کرده بودند. بالاخره از چند نفر راجع به سبزه‌ها پرسیدم. دو جواب مختلف شنیدم، که هر دو جالب بود. یکی اینکه لرها برای مهمانی که می‌خواهد بیاید، سبزه می‌گذارند. یعنی به یادش بوده‌اند. به عبارتی، مردم این مناطق (از شهری و روستایی) از حدود دو هفته پیش منتظر آمدن ضریح بودند. تعبیر دیگری که شنیدم، این بود که وقتی کسی جوانی را از دست می‌دهد، بقیه نزدیکان برایش سبزه می‌گذارند، و چند روز بعد از مرگ او برای سرسلامتی دادن به خانواده‌اش می‌برند. این یعنی لرها برای سرسلامتی دادن به امام حسینِ جوان‌از‌دست‌داده، سبزه گذاشته بودند.
مریم بانو
در عوض دیگر از اندیمشک به بعد کوهی در کار نیست. از اندیمشک کسی به دزفول نیامد. فکر نمی‌کنم فردا هم کسی از دزفول به شوشتر برود. با اینکه این شهرها خیلی به هم نزدیک هستند؛ رقابت و اختلافات جزئی باعث می‌شود در برنامه‌های هم مشارکت نکنند، و هر یک ساز خودشان را بزنند. در طول مسیر، مردم روستاها بعد از استقبال از ضریح به‌دلخواه تا شهر دنبالش راه می‌افتادند. این ماجرا را در ساوه و اراک و بروجرد و خرم‌آباد دیدیم. حتی مردم شهرهای اطراف هم می‌آمدند. ولی در خوزستان شرایط فرهنگی و خلق و خوی مردم متفاوت است. مردم روستاها و شهرک‌ها در محل و محله خودشان فقط استقبال می‌کنند؛ یک جور هویت‌یابی مبتنی بر جغرافیا.
العبد
در کوی آزادگان هم مردم خیلی محترمانه خواهش کردند تریلی را به صورت نمادین چند دقیقه‌ای متوقف کنیم. تریلی ایستاد. مردم برنامه‌هایشان را اجرا کردند و باز هم راه افتادیم. هر چه به محل برنامه نزدیک‌تر می‌شدیم، ازدحام و تراکم جمعیت هم بیشتر می‌شد. در همین ازدحام، آمبولانسی از ته جمعیت آژیرکشان آمد و با همکاری مردم و بسیجی‌ها به‌راحتی از بین جمعیت گذشت. اگر در اندیمشک بود، مصدوم را باید به جای بیمارستان، یک‌راست می‌بردند قبرستان.
العبد
از جلوی پایگاه نیروی هوایی که رد می‌شدیم، برای احترام به شهدای پایگاه چند دقیقه ایستادیم. دزفول و پایگاه هوایی‌اش یکی از نمادهای مقاومت در جنگ بودند. بیشترین تعداد موشک‌های زمین به زمین عراق نصیب این شهر شده بود. فرمانده پایگاه هم با لباس خلبانی برای خوشامدگویی آمد. چند دقیقه بالای تریلی بود و بعد هم خداحافظی کرد و پایین رفت؛ رفتاری که شایسته شخصیت باوقار و متینش بود.
العبد
یکی از مسئولان دزفول به ما گفته بود این شهر را قم خوزستان هم می‌گویند. نمی‌دانم این تعبیر چقدر عمومیت دارد. شاید هم آن مسئول به دلیل قمی بودن اهل کاروان، آن حرف را زد. ولی در چشم من رفتار دزفولی‌ها با ضریح خیلی شبیه قمی‌ها بود. مهم‌ترین خصیصه‌اش هم احترام و همراهی بود. نه اینکه در شهرهای دیگر این دو نبود. ولی چیزهای دیگر هم بود، که گاهی باعث بی‌نظمی و بی‌توجهی به ضریح می‌شد. فرماندار بالای سقف اسب تریلی نشسته بود، و با بیسیم‌ و تلفن نیروهایش را هماهنگ می‌کرد. دزفول در همان نگاه اول، با اینکه در شب وارد آن شدیم، به نظرم شهر قشنگی آمد. خیابان عریض و پر از درخت‌های اکالیپتوس پر‌برگ بود. شنیده‌ام در فصل بهار، دزفول هم مثل شیراز و شمال بوی بهارنارنج می‌گیرد.
العبد
کمی از نه شب گذشته بود، که به دزفول رسیدیم. البته به دلیل شهرک‌ها و خانه‌های مسکونی در فاصله بین دو شهر، مرز شهر‌ها مشخص نیست. از روی گفته‌های خودشان می‌فهمیدیم کجا هستیم و کجا نیستیم. در میان صدای بوق و آژیر ماشین‌های سازمان‌ها و نهادهای مختلف، جلو می‌رفتیم. کسی غیر از بچه‌های سپاه و بسیج جلوی تریلی نبود. مردم راه باز کرده، دو طرف خیابان ایستاده بودند و کاروان را گلباران می‌کردند. بعد از گذشتن تریلی هم پشت سرش می‌آمدند. بچه‌های کاروان هر یک جایی نشسته بودند و فقط نگاه می‌کردند. خستگی یکی دو روز قبل از تنمان درآمد. استقبال مردم دزفول خیلی خوب و دلچسب بود.
العبد
دلم برای فرماندار اندیمشک سوخت. آن چند جمله آخرش اصلاً رنگ و بوی تعارف و ترفند و سیاست نداشت. واقعاً احساس کردم دارد در برابر ضریح امام حسین (علیه‌السلام) و ما، که خدمه انتقال آن بودیم، تواضع می‌کند و شرمنده است.
العبد
آخر‌های این جلسه بود، که با ورود فرماندار اندیمشک به جمع، سکوت بدی حکم‌فرما شد. حاج محمود خواست فضا را کمی بهتر کند، گفت: «البته آقای مهندس در اندیمشک خیلی زحمت کشیدند.» فرماندار بی‌معطلی گفت: «من از همه بی‌تدبیری‌ها و سوء‌مدیریت‌های خودم عذرخواهی می‌کنم. البته ما مشکلاتی داشتیم؛ ولی به هر حال، امیدوار بودیم بهتر از این بتوانیم از ضریح امام حسین (علیه‌السلام) استقبال کنیم. الان هم که شما از شهر ما رفتید، من ناراحتم که... » حاج محمود حرفش را قطع کرد و گفت: «چی؟ ما از اندیمشک در‌آمدیم؟» یک نفر از دزفولی‌ها از پارگی یکی از کاغذ‌کالک‌ها بیرون را نگاه کرد و گفت: «بله. ما الان در ورودی دزفول هستیم.» شنیدن این جمله شادی و امید عجیبی در دل همه‌مان ایجاد کرد. بچه‌ها یکی‌یکی از ضریح بیرون رفتند، تا ببینند اوضاع چطور است
العبد

حجم

۲۶۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۳۱ صفحه

حجم

۲۶۸٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۳۳۱ صفحه

قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰
۵۰%
تومان