بریدههایی از کتاب پنجره های تشنه
۴٫۸
(۶۸)
داخل جایگاه شهدای گمنام، باز هم فرماندار بیست دقیقه به جوانها باج داد. همان موقع مسئولان شهر دزفول برای استقبال آمدند. یعنی از صبح منتظر بودند و بالاخره بعد از انتظار زیاد به اندیمشک آمده بودند، تا ببینند ما چرا به دزفول نمیرویم. هیئتامنا مسئولان دزفول را داخل ضریح جمع کردند. بندهخداها چند دقیقهای هاج و واج داخل ضریح بودند. اشک همهشان جاری شد و حسابی منقلب شدند. حاج محمود از مشکلاتمان در اندیمشک برای آنها گفت و یک جورهایی انتظارات هیئتامنا را به آنها منتقل کرد. به فرمانده سپاه دزفول هم تأکید کرد که برای مدیریت بهتر صحنه، نیروهایش را دوبرابر کند.
آنها هم درباره دزفول و چشمانتظاری مردم از روز قبل توضیحاتی دادند. قول همه نوع همکاری را هم به آنها دادند.
العبد
آرامآرام رفتیم. حدود ساعت ۱۸:۳۰ جلوی جایگاه شهدای گمنام رسیدیم. حاج محمود آن دو ساعت را خوابید و خُر و پف نمایانی هم کرد. مسئولان شهر مدام در حال رایزنیهای بینتیجه بودند. شیخ جوان شورای هماهنگی تبلیغات هم از خواب بیدار شده و آمده بود وسط این بحثها، نظرات متناقض میداد. ما اصرار میکردیم از خیابان اصلی به سمت جایگاه خارج نشویم، و جوانها گیر داده بودند که برویم. یک ساعتی به همین بحث بیحاصل گذشت. بالاخره فرماندار از جوانها قول گرفت که تریلی داخل جایگاه بیاید، و بعد هم آنها راه را باز کنند.
آیتالله امام، امامجمعه شهر شوش، هم آمده بود. به دلیل دوستیای که با آیتالله نظری منفرد، رئیس هیئتامنا (که در قم مانده بود) داشت، اصرار میکرد و امیدوار بود ضریح را به شوش هم ببریم. نتیجه این درخواست برای همه معلوم بود. اوضاع آنقدر آشفته و به هم ریخته بود که بندهخدا خودش برگشت و رفت شوش برگشت.
العبد
زود برای رضا از فلاسکی که زیر پایمان بود، چای ریختم، که رعد و برقش من را نگیرد. چای را نگاه کرد و رو به حاج محمود (و نه من) گفت: «از ترس دستشویی، از دیشب تا حالا چایی نخوردم.» حاج محمود گفت: «حالا خوب خوابیدی؟» رضا سری تکان داد و گفت: «خوابیدم؛ ولی همهاش خواب اینجا را میدیدم.»
پلکهای حاج محمود ناخودآگاه میافتاد. به اصرار من و رضا رفت پشت صندلی ما، که جایی به اندازه خوابیدن یک نفر بود، ناهار خورد و خوابید. یک نفر آرام از پنجره کنار من بالا آمده و جوری ایستاده بود که رضا نبیندش. بهآرامی به من گفت: «این راننده بابای توست؟ خیلی بداخلاق است.» گفتم: «زود برو پایین. تو هنوز اصل بداخلاقی بابای من را ندیدی.» گفت: «بیخیال. خسته شدم به خدا.» خودم را کنار کشیدم و به رضا گفتم: «آقا رضا! این جوان با شما کار دارد.» بندهخدا نگاه تندی به من کرد و از ترس زود پرید پایین
العبد
ساعت چهار عصر رضا قنبری آمد. تا رسید، اول از همه هر کس را که از رکاب بالا آمده بود و از آیینه ماشین آویزان بود، پایین انداخت. یک نفر گفت: «من فرمانده هستم.» رضا با تحکم جواب داد: «هر که میخواهی باش. من هم راننده تریلی هستم. اگر فرماندهی، برو راه را باز کن.»
به آدمهایی که از سمت شاگرد بالا آمده بودند هم توپید، که بروند پایین. یک نفر گفت: «تو را به خدا، بگذار من اینجا بایستم.» رضا عصبانی گفت: «ول کن پایه آیینه را. دوست داری یکی همین طور به خودت بچسبد؟ برو پایین.» متوجه شد از روی سقف اسب تریلی هم صدا میآید. به حاج محمود گفت: «حاجی! کی رفته بالا، سر و صدا میکند. بروم بیندازمش پایین؟» حاجی خندهاش گرفت و گفت: «نه بابا، این فرماندار است. بندهخدا رفته آن بالا، کمک ما کند.»
العبد
در همان فرصت نماز، هیئتامنا شورای تأمین و مسئولان شهر را بهخط کرده و صورتجلسهای را به امضایشان رساندند، که هر طور شده ما را تا ساعت ۱۸:۳۰ از اندیمشک راهی کنند. بعد از این جلسه، نیروهای سپاه و بسیج و انتظامی متشکلتر شدند و خود فرماندار هم روی سقف تریلی رفت، تا صحنه را مدیریت کند. از آنجا داد میزد: «جوانهای عزیز! ما از طرف شما به هیئتامنا قول دادیم که ضریح ساعت شش برود. نگذارید بدقول بشویم... اگر همکاری کنید، به جایگاه شهدای گمنام هم میرسیم...»
اوضاع کمی بهتر شد. ولی در کل مثل قبل بود. از حاج محمود پرسیدم در جلسه شورای تأمین شهر امامجمعه آمده بود یا نه. عصبانی شد و گفت: «ما را پیچانده. از صبح دیگر پیدایش نشده. نسخهاش را باید بپیچیم!»
العبد
قرار از اول هم این بود که شب گذشته به جایگاه شهدای گمنام برویم. اصلاً شب میخواستیم در اندیمشک بمانیم و صبح به دزفول برویم. ولی دیر رسیدن و بعد هم رفتارهای ناخوشایند بعضی مسئولان و بعضی جوانها باعث شد هیئتامنا تصمیم بگیرند فقط از اندیمشک بگذرند
العبد
برگشتم پیش فالح. تریلی خاموش بود. هیئتامنا جمع شده بودند داخل ضریح، و گفته بودند تا فرمانده سپاه و بقیه مسئولان شهر نیایند، از آنجا تکان نمیخورند. هیئتهای دیگر، که نزدیک به محل هیئتشان منتظر ضریح بودند، وقتی دیدند تریلی نیامده، هرولهکنان آمدند سمت تریلی. با ایما و اشاره به فالح میگفتند به سمت جایگاه شهدای گمنام حرکت کند. فالح از ترسش سوییچ را درآورد و گذاشت داخل جیبش. به جوانهای عصبانی، که از رکاب دو طرف بالا میآمدند، میگفتیم سوییچ پیش ما نیست. از گفتوگوی هیئتامنا با مسئولان مطلع نشدم؛ ولی بالاخره ساعت ۱۴:۳۰ حرکت کردیم. نیم ساعت بعد، تازه رسیدیم جلوی فرمانداری. حاج محمود دوباره تریلی را خاموش کرد و گفت همه بروند نماز. من که نماز خوانده بودم، رفتم ناهارم را خوردم.
العبد
دیدم جوانی که سیگار بین لبهایش بود، دارد از باغچه کنار بلوار رجایی گلهای زرد خودرو میچیند. جلو رفتم. سلام و علیک کردم. پرسیدم گلها را برای چه میچیند و به چه دردی میخورد. فکر کردم شاید گلها خاصیتی دارویی یا غذایی دارد. جوان به جای جواب پرسید: «اهل اینجا نیستی نه؟» گفتم: «نه، تهرانی هستم.» گفت: «گلها را میچینم بریزم روی ضریح.» هیچ به قیافهاش نمیآمد. دوربینم را درآوردم. یکی دو تا عکس از قبلیها را پاک کردم و خواستم از او عکس بگیرم. وقتی دید دارم کادر میبندم، سیگارش را انداخت و یقهاش را با دست درست کرد.
***
العبد
ظهر شده بود. از تریلی پریدم پایین و بین مردم جلو رفتم. مانعی سر راه نبود، جز همان دسته جوانها. پیاده رفتم، تا رسیدم به اتوبوس، که جلوی فرمانداری پارک کرده بود. جوانِ مسئول هماهنگی تبلیغاتی، که کمی با جوانها هروله کرده بود و بعد هم دستش رو شده بود، عقب اتوبوس نشسته بود و با خیال راحت ناهارش را میخورد.
داخل فرمانداری که شدم، سوت و کور و خلوت بود. معلوم بود همه کارکنانش بیرون از ساختمان دنبال کاری هستند. با خیال راحت رفتم و نمازم را خواندم. بعد از نماز، دوباره سری به اتوبوس زدم. جوان ته اتوبوس ساک یکی از بچهها را گذاشته بود زیر سرش و راحت خوابیده بود. همه بچهها از هم میپرسیدند او کیست. و همه منتظر بودند جوابی بشنوند، که بر اساس آن بتوانند شیخ جوان را دَک کنند.
باز هم پیاده در خیابان اصلی جلو رفتم. دکهای سر چهارراه رجایی باز بود. نوشابهای خریدم و خوردم.
العبد
زینعلی هم با فرمانده سپاهِ نمیدانم کجا تماس گرفت و از او خواهش کرد تعدادی نیرو برای کمک بفرستد. تعداد نیروهای سپاه و نیروی انتظامی اندیمشک آنقدر نبود که بتوانند مشکل ما را حل کنند. جوانها رسماً جلوی حرکت را گرفته بودند.
من هم گاهی قاتی ماجرا میشدم و از کنار دست فالح (که به جای رضا نشسته بود) دست روی بوق بیابانی میگذاشتم، که راه باز شود. اگر رضا بود، برای همین بوقها، حتماً مرا از تریلی پرت میکرد پایین.
هیئتامنا تصمیم گرفته بودند هر طور شده، شب برسیم دزفول و آنجا بمانیم. ولی اوضاع خیلی به هم ریخته بود. اگر از اندیمشک در میآمدیم، تا دزفول راهی نبود. از طرفی، خود اندیمشک هم زمانی جزء شهرستان دزفول بود و بعدها از آن جدا و مرکز شهرستان شده بود. نوعی رقابت بین این دو شهر دیده میشد. جوانها اصرار داشتند تریلی تا محل دفن شهدای گمنام برود، و یکراست سمت دزفول نرود.
العبد
بعضی از جوانها خوشحال از سرگرمی جدیدی که پیدا کرده بودند، میخندیدند و این اعصاب بچههای کاروان را بیشتر به هم میریخت.
البته انصافاً عموم مردم مثل همه شهرهای دیگر نجیب بودند و حواسشان به ضریح بود؛ ولی بچههای کاروان روی مسئولان شهر، که برش چندانی نداشتند و آن دسته جوانهایی که جلوی تریلی نشسته بودند، متمرکز شده بودند.
نتوانسته بودیم با استاندار خوزستان تماسی داشته باشیم. مانده بودیم مستأصل. به حاجی پیشنهاد دادم با دهمرده تماس بگیرد. هم تشکری از او کند، و هم از او بخواهد استاندار خوزستان را توجیه کند. آنها حتماً به دلیل همسایه بودن ارتباطاتی با هم داشتند. حاج محمود پارچهباف چند ساعت بعد به پیشنهادم عمل کرد.
العبد
حاج آقا تکیهای داخل ضریح آمد، حسابی عصبانی. میگفت امامجمعه اندیمشک از بعد از صبحانه دیگر پیدایش نیست. میگفت: «او گولمان زد؛ والّا الان کلی جلو بودیم.»
***
چهل پنجاه جوان، که خیلی بهشان نمیآمد هیئتی باشند، جلوی تریلی نشستند به سینه زدن. میخواستند تریلی را نگه دارند. یک سپاهی، که فرمانده بسیج اندیمشک بود، قاتی آنها شد و کمی جلو بردشان. کمکم جمع جوانهای جلوی تریلی سه چهار برابر شد. مماشاتِ مسئولان اندیمشکی با جوانها به دلیل حساسیت منطقه و دعواهای طایفهای بود.
مسئول ستاد هماهنگی شورای تبلیغات استان خوزستان بین جوانها رفت، و با گرفتن دمی، که مناسب هروله بود، خواست آهنگ حرکت آنها را تندتر کند. چند دقیقه بعد، جوانها متوجه ترفند او شدند و باز هم به تحریک چند نفر ماجرای نشستن جلوی ضریح از سر گرفته شد
العبد
با خودم فکر کردم بخشیده شدن اضافهخدمت این سرباز حتماً میتواند لطف امام حسین (علیهالسلام) باشد. رفتم و از یکی از بچهها تکهای پارچه سبز گرفتم و به آن سرباز دادم، که مشکل اضافهخدمتش حل بشود. سرباز پارچه را بوسید و روی چشمش گذاشت. انگار پر درآورده بود.
جایی روی سینی تریلی نشسته بودم، و خاطراتم را در دفترچه مینوشتم. اندیمشک اولین جایی بود که مردم از من میپرسیدند چه مینویسم. فکر میکردند دارم برای رفتن به کربلا اسم مینویسم. بهشوخی به جوانی گفتم که دارم اسم خوبها و بدها را مینویسم. گفت: «پس اسم من را در بدها بنویس.» گفتم: «بدها چرا؟» گفت: «از بچهمثبتها خوشم نمیآید.» گفتم: «آمدی استقبال ضریح امام حسین (علیهالسلام)، بخواهی نخواهی توی خوبها هستی.» گفت: «این را کس دیگری مینویسد.» جوان، با آن تیشرت ضایع و گردنبند خفن، بامعرفتتر از ماها بود!
العبد
بیش از همه، حاج خلج به چفیه انداختن بچههای کاروان حسّاس بود. میخواست به صورت نمادین هم که شده، یاد شهدا زنده شود. خودش هم حتی برای یک لحظه از چفیهاش جدا نمیشد. یک عالم خاطره از رفقای شهیدش داشت. اگر کسی او را نمیشناخت، نمیتوانست از پشت چهره همیشه خندهرو و اخلاق شوخ و شنگش این موضوع را بفهمد.
***
دیگر کاملاً روز شده بود، که حرکت کردیم. سربازهای پادگان برای زیارت دور ضریح جمع شده بودند. یکیشان از من پرسید: «نیاز داری؟» گفتم: «نه، ممنون نیازی ندارم.» گفت: «نه نیاز! از این پارچههای سبز.» خجالت کشیدم که منظورش را نفهمیدم. با اینکه در متبرک کردن پارچه و لباس همکاری نمیکردم، رفتم و تکهای پارچه پیدا کردم و دادم به آن سرباز، که عوض خجالتم دربیاید. به بقیه هم میگفتم ندارم. سرباز دیگری صدایم زد و آرام گفت: «فرماندهام گفته اگر یکی از این نیازها برایش ببرم، دو ماه اضافهخدمتم را میبخشد.»
العبد
با اینکه هیئتامنا از دست مسئولان شهر خشنود نبودند؛ ولی ابزار پیگیری کارهایمان همانها بودند و باید با آنها تعامل میکردند. یکی از بچهها به هادی سقازاده، که کوچکترین عضو کاروان بود، گفت: «به آقای قزلی بگو هنوز نگفتی.» هادی گفت: «در راه یک نفر به من گفت: ’هر چقدر میخواهی میدهم، چفیهات را بده به من!‘» گفتم: «به قول آن بندهخدا، شانس آوردی آدم امام حسین (علیهالسلام) هستی؛ والّا از گردنت کشیده بود و چند باره برده بود.»
هادی لاغر و خندهرو و درست در ظاهر برعکس حجت بود. این دو نفر عقب تریلی که میایستادند، شبیه لورل و هاردی میشدند. اگر پای ضریح در میان نبود، حتماً مایه خنده و شادمانی مردم را فراهم میکردند. به هر حال، تا آخر سفر همه بچههای عقب تریلی یکی دو بار چفیههایشان را به مردم دادند، و از قاسم، که یک بسته چفیه در وسایل کاروان داشت، باز هم گرفته بودند.
العبد
به همین دلیل سعی میکنند در مسیر حرکت کاروان کندی ایجاد کنند، تا صبح بشود و مردم را بتوانند دوباره جمع کنند. بردن ما به دوکوهه و معطل شدنمان در آنجا هم ادامه همان سیاست بود.
حاج خلج هم تلویحاً به آنها میگفت: «مردم با دعوت و اعلام شما نمیآیند، که حساب و کتاب صبح و شب را میکنید.» حرف حاجی درست بود. کافی بود لاستیکهای تریلی آسفالت خیابانهای اندیمشک یا هر جای دیگری را لمس کند و صدای بلندگوی آن به گوش مردم برسد، حتماً مردم میآمدند. مگر قبل از آن در ساوه و اراک و بروجرد و خرمآباد مردم نیمهشب نیامدند.
العبد
مشغول صبحانه بودم و از دور و بریها راجع به سرسنگینی حاج خلج با اندیمشکیها پرس و جو میکردم. خلاصه ماجرا این بود که بعد از ورود به استان خوزستان، در روستای بیدروبه، مردم جلوی تریلی را مثل خیلی جاهای دیگر گرفته و میخواهند که آنجا بماند. مذاکره میکنند و دور اول مذاکرات بینتیجه میشود. از فرماندار و امامجمعه اندیمشک میخواهند برای متفرق شدن مردم پادرمیانی کنند. آنها طفره میروند. دور دوم مذاکرات با کمک همان استدلالهای همیشگی دیر رسیدن ضریح و به هم خوردن اصل برنامه انتقال، به نتیجه نسبی میرسد. ولی گویا تحریک عوامل منتسب به فرماندار باعث میشود دوباره راه تریلی باز نشود. همین بگو مگوها سه ساعت وقت از ما میگیرد. قضیه آن تحریک هم این بود که فرماندار و امامجمعه نگران استقبال بودند و فکر میکردند این کار موجب رفتن آبروی مردم اندیمشک، که از صبح منتظر ورود ضریح بودند و لابد نیمهشب کمکم متفرق شدهاند، میشود
العبد
به اصرار فرماندار و امامجمعه اندیمشک، داخل دوکوهه رفتیم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، دیدیم جلوی حسینیه معروف حاج همت هستیم. همان جا برایمان سفره انداختند و صبحانه آوردند. حاج محمود سر سفره با فرماندار بحث میکرد: «ما مهمان شما هستیم. رسم مهماننوازی این نیست. از دیشب هیچ کدامتان را پیدا نمیکنیم.» فرماندار گفت: «من هفتاد مسئول شهر را سه بار برای استقبال از شما جمع کردم؛ ولی شما نیامدید.» حاج محمود گفت: «قرار بود هماهنگ کنید. ما سرعتمان دست خودمان که نیست. تماس میگرفتید.» فرماندار گفت: «تلفن شما در دسترس نبود.» حاج خلج گفت: «تلفن ما در دسترس نبود، بیسیم پلیسراهور که در دسترس بود.» امامجمعه اندیمشک گفت: «حالا صلوات بفرستید.» اندیمشکیها صلوات فرستادند. حاج خلج گفت: «صلوات میفرستیم؛ ولی از اتفاقاتی که افتاده، دلگیریم.»
العبد
به اصرار فرماندار و امامجمعه اندیمشک، داخل دوکوهه رفتیم. وقتی از اتوبوس پیاده شدیم، دیدیم جلوی حسینیه معروف حاج همت هستیم. همان جا برایمان سفره انداختند و صبحانه آوردند. حاج محمود سر سفره با فرماندار بحث میکرد: «ما مهمان شما هستیم. رسم مهماننوازی این نیست. از دیشب هیچ کدامتان را پیدا نمیکنیم.» فرماندار گفت: «من هفتاد مسئول شهر را سه بار برای استقبال از شما جمع کردم؛ ولی شما نیامدید.» حاج محمود گفت: «قرار بود هماهنگ کنید. ما سرعتمان دست خودمان که نیست. تماس میگرفتید.» فرماندار گفت: «تلفن شما در دسترس نبود.» حاج خلج گفت: «تلفن ما در دسترس نبود، بیسیم پلیسراهور که در دسترس بود.» امامجمعه اندیمشک گفت: «حالا صلوات بفرستید.» اندیمشکیها صلوات فرستادند. حاج خلج گفت: «صلوات میفرستیم؛ ولی از اتفاقاتی که افتاده، دلگیریم.»
العبد
سرسنگینی حاج خلج با اندیمشکیها پرس و جو میکردم. خلاصه ماجرا این بود که بعد از ورود به استان خوزستان، در روستای بیدروبه، مردم جلوی تریلی را مثل خیلی جاهای دیگر گرفته و میخواهند که آنجا بماند. مذاکره میکنند و دور اول مذاکرات بینتیجه میشود. از فرماندار و امامجمعه اندیمشک میخواهند برای متفرق شدن مردم پادرمیانی کنند. آنها طفره میروند. دور دوم مذاکرات با کمک همان استدلالهای همیشگی دیر رسیدن ضریح و به هم خوردن اصل برنامه انتقال، به نتیجه نسبی میرسد. ولی گویا تحریک عوامل منتسب به فرماندار باعث میشود دوباره راه تریلی باز نشود. همین بگو مگوها سه ساعت وقت از ما میگیرد. قضیه آن تحریک هم این بود که فرماندار و امامجمعه نگران استقبال بودند و فکر میکردند این کار موجب رفتن آبروی مردم اندیمشک، که از صبح منتظر ورود ضریح بودند و لابد نیمهشب کمکم متفرق شدهاند، میشود. به همین دلیل سعی میکنند در مسیر حرکت کاروان کندی ایجاد کنند، تا صبح بشود و مردم را بتوانند دوباره جمع کنند. بردن ما به دوکوهه و معطل شدنمان در آنجا هم ادامه همان سیاست بود.
العبد
حجم
۲۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۳۱ صفحه
حجم
۲۶۸٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۳۳۱ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰۵۰%
تومان