بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پدر حضانتی | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پدر حضانتی

بریده‌هایی از کتاب پدر حضانتی

۳٫۷
(۷۶)
«خواهید دید دیدیهٔ عزیز! بعضی از رمان‌ها رو باید با چوب گیلاس نوشت، بعضی رو با چوب بلوط، بعضی رو حتا با چوب کاج؛ اما من دقیقاً نمی‌دونم شیوهٔ نگارش شما چیه.»
سایه
در حقیقت، وجدانِ کاری، جایگزین بلندپروازی‌های تو شده بود. تو پرونده‌های مربوط به موکل‌های ساده را با مسائل پیچیده بیشتر دوست می‌داشتی. راننده‌های اتوبوس، کشاورزان و ماهی‌گیرانی که فضای اتاق انتظار دفترت را با صندوق توت‌فرنگی، جوجه مرغ و ماهی‌های تازه صیدشده‌شان، پُر می‌کردند.
سایه
روز قبل از تولد نود و یک‌سالگی‌ات، تو را به خاک سپردیم. ــ اگر می‌بودی احتمالاً به این موضوع اشاره می‌کردی که یک سال جوان‌تر مُرده‌ای ــ
سایه
من که همهٔ طرف‌دارانم را از دست داده بودم، از آن پس تخیلاتم را روی کاغذ پیاده می‌کردم و همان جا نگه‌شان می‌داشتم.
سایه
آن‌چه در مادرم بود، چیزی بود مانند میل به ورق زدن، میل به حذف کردن گذشته؛ مثل وقتی که بعد از خوردن غذا میز را جمع می‌کنیم و درعین‌حال در فکر وعدهٔ بعدی هستیم. چیزی بود مثل تهی کردن ذهن از همه‌چیز به بهانهٔ تمیزکاری، برای سودمند ماندن.
adilipour
اولین‌بار در زندگی‌ام، درحالی‌که برایم داستان تعریف می‌کردی و من تماشایت می‌کردم، آن‌چه را اغلب در تو دیده بودم، در بدنم احساس می‌کردم. نیروی خنده از درد پیشی می‌گرفت و شوخی بر رنج مسلط شده بود، تجربه‌ای که شیوهٔ نگارش من را تعیین کرد؛ اما پزشکی که در آن لحظه مشغول سلاخی من بود چندان از آن خوشش نمی‌آمد «اِن‌قد نخندونیدش! خیلی وول می‌خوره. این‌جوری من نمی‌تونم کارم رو انجام بدم.»
سایه
من این بنای قدیمی شکم‌دار و گیرافتاده ته یک بن‌بست را با حیاط کوچک مثلثی‌اش که با درختانِ ویلای مجاور احاطه شده بود، بیش از هر چیز دوست داشتم. این‌جا، خانهٔ تعطیلاتِ من بود. انبارِ مخصوص نوشتنم با صداگیرهایی که در گوشم فرو می‌کردم تا صدای بازی خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایم را نشنوم که هر چند تابلوِ «کار می‌کنم» را از نرده‌ها آویزان کرده بودم، در راه‌پله دادوفریاد می‌کردند. این‌جا خانه و دفتر کار من بود. جایی که در تابستانِ هشت‌سالگی‌ام، آن‌چه را با غرور «پیش‌نویس‌هایم» می‌نامیدم، به صورت سفارشی، اولین‌بار دریافت کردم.
سایه
«به‌هرحال روزی که دیگه نتونم راه برم، یه گلوله تو سرم شلیک می‌کنم. شما که نمی‌خواید مدام صندلی چرخ‌دارِ من رو هُل بدید؟ ها؟ نمی‌خوام دیدیه رو وادار به این کار کنم.»
سایه
وقتی به او گفتم که کلاس کنکور برای من اهمیتی ندارد و من تنها برای بیشتر کردن اندوخته‌هایم به عنوان یک نویسنده در آن کلاس‌ها شرکت می‌کنم، با چهره‌ای وحشت‌زده گفت «فرار کن! فرار کن بدبخت! وگرنه از دست می‌ری، یا بدتر از اون، عفونتت رو به ما هم منتقل می‌کنی!» این مرد، که بندهٔ تمام‌عیارِ تفکرات نیچه‌ای و تنها کسی بود که می‌توانست میل به ماندن را در من به وجود بیاورد، درِ خروج اضطراری را به من نشان می‌داد؛
لیلی مهدوی

حجم

۳۰۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

حجم

۳۰۸٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۱۷ صفحه

قیمت:
۴۸,۰۰۰
۲۴,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۳
۴
صفحه بعد