بریدههایی از کتاب کافکا در ساحل
۳٫۸
(۱۵۶)
هرکسی عاشق میشود دنبال نیمهی گمشدهی خودش میگردد. بنابراین هرکس عاشق است وقتی به معشوقش فکر میکند غمگین میشود. مثل قدم گذاشتن به داخل اتاقی که خاطراتت را در آن پیدا میکنی، آنهایی که زمان درازی ندیده بودی. این فقط یک احساس طبیعی است.
saeed
اشتباهات فردی در قضاوت معمولاً میتواند اصلاح شود. تا زمانی که جرئت داشته باشی به اشتباهاتت اعتراف کنی، اوضاع میتواند بهتر شود.
saeed
. بعد از آن خوب با هم کنار آمدند. میدانید که چطور میشود. وقتی بچهها دارند با هم بازی میکنند و کاملاً مجذوب کاری میشوند که دارند انجام میدهند، دیگر برای چنان چیزهایی اهمیت قائل نمیشوند.
سیوان
«خاطرات شما را از درون گرم میکند. اما در عین حال شما را پارهپاره میکند.»
Márma
«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود. البته، دارم جمعبندی کلی میکنم.»
فی. ا
بین یک فضای تهی و فضای تهی دیگر گیر افتادهام. اصلاً نمیدانم چه چیزی درست است، چه چیزی غلط. حتی دیگر نمیدانم چه میخواهم. تنها وسط توفان شنی هولناک ایستادهام. نمیتوانم حرکت کنم، و نمیتوانم سرانگشتانم را ببینم، نمیتوانم حرکت کنم. شنی به سفیدی استخوانهای آسیاشده مرا در چنگال خود میگیرد. اما میشنوم او ــ خانم سائکی ــ با من حرف میزند. با قاطعیت میگوید: «با این حال تو باید برگردی. این چیزیست که من میخواهم. میخواهم تو آنجا باشی.»
نازنین بنایی
حالا در موقعیت عجیبی قرار داری. عاشق دختری هستی که دیگر نیست، به پسری حسادت میکنی که برای همیشه رفته. حتی با این حال، این حالتی که حس میکنی، واقعیتر و عمیقا دردناکتر از هرچیز دیگری است که قبلاً حس کردهای. و هیچ راه نجاتی وجود ندارد. پیدا کردن راه گریز امکان ندارد. تو در هزارتوی زمان سرگردان شدهای، بزرگترین مشکل این است که به بیرون آمدن هیچ تمایلی نداری. درست میگویم؟
نازنین بنایی
«در تاریکی درون ما دنیای عجیبی وجود دارد. مدتها قبل از آنکه فروید و یونگ متوجه عملکرد ناخودآگاه شوند، این ارتباط بین تاریکی و ناخودآگاه ما، این دو شکل تاریکی، برای مردم شناخته شده بود. این حتی استعاره نبود. اگر به تاریخچهی آن بیشتر توجه کنی، حتی یک رابطه نبود. تا وقتی ادیسون چراغ برق را اختراع کرد، بیشتر دنیا در تاریکی فرو رفته بود. تاریکی طبیعی بیرون و تاریکی درون روح درهم آمیخته بود، بیآنکه هیچ مرزی این دو را از هم جدا کند. مستقیما با هم مرتبط بودند. مثل این.»
نازنین بنایی
«مرا ببخشید، آقا، اما شما فردا بعدازظهر در این محدوده خواهید بود؟»
مأمور پلیس با احتیاط جواب داد: «بله، خواهم بود. فردا عصر اینجا سر پست هستم. چرا سؤال میکنید؟»
«حتی اگر آفتابی باشد، پیشنهاد میکنم یک چتر بیاورید.»
مأمور پلیس سر تکان داد. برگشت و به ساعت نگاه کرد. همکارش حالا باید هر لحظه تلفن میکرد. «باشد، حتما یکی میآورم.»
«فردا از آسمان ماهی میبارد، مثل باران. یک عالم ماهی. گمان میکنم بیشتر ساردین باشد. با مقداری ماهی ماکرل قاطیاش.»
نازنین بنایی
دوباره ترس هولناکی بر من غلبه میکند. قلبم با سرعت یک مایل در دقیقه میتپد و بهسختی نفس میکشم. همهی این میلیونها ستاره از بالا به من نگاه میکنند و من قبلاً هرگز جز بهصورت گذرا به آنها فکر نکردهام. نه فقط ستارهها ــ در دنیا متوجه چقدر چیزهای دیگر نشده بودم، چیزهایی که هیچچیز دربارهی آنها نمیدانم؟ ناگهان احساس میکنم درماندهام، به کلی ناتوان. و میدانم هرگز این احساس هولناک را پشت سر نخواهم گذاشت.
نازنین بنایی
اما مردم نیاز دارند به چیزی بچسبند. باید این کار را بکنند. تو هم داری همین کار را میکنی، حتی اگر متوجه نباشی. مثل گفتهی گوته است: همهچیز یک استعاره است.
نازنین بنایی
. میخواهم گریه کنم، اما حتی اگر این کار را بکنم، هیچکس به نجاتم نمیآید. هیچکس...
عجب، چطور این همه خون از سر تا پایت ریخته؟ داشتی چه غلطی میکردی؟ اما هیچچیز یادت نیست، مگرنه؟ اگرچه، بدون زخم، این موجب آسودگی است. دردی جدی در کار نیست ــ به جز آن ضربان شانهی چپت. پس خون باید مال کس دیگری باشد، نه مال تو. خون کسی دیگر.
نازنین بنایی
میگویم مشکلی پیدا نمیکنی، یک نفس عمیق بکش. تنها کاری که میتوانی بکنی پیش رفتن است.
taylor
آدم دیگری شدن شاید سخت باشد، اما تغییر دادن اسم بازی کودکانهایست.
taylor
در زندگی هر کس یک نقطهی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطهای است که دیگر نمیتوانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. اینطوری زنده میمانیم.»
nikta_ar_81
«بر اساس تجربهی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی میکند چیزی را به دست بیاورد، نمیتواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار میکند، معمولاً گرفتار همان میشود.
nikta_ar_81
میدانی فکر هزارتو اول از کجا آمد؟»
سرم را تکان میدهم.
«از بینالنهرین باستان. رودههای حیوانات را بیرون میکشیدند ــ گمان میکنم، گاهی هم مال آدمها را ــ و از شکل آن برای پیشبینی آینده استفاده میکردند. شکل پیچیدهی روده را ستایش میکردند. بنابراین الگوی نخستین هزارتو، در یک کلمه، شکم است. که یعنی قوانین هزارتو درون توست و با هزارتوی بیرون ارتباط دارد.»
hesam droodgar
«تا زمانی که چیزی به نام زمان وجود دارد، هرکسی در آخر آسیب خواهد دید، به چیز دیگری تبدیل میشود. این همیشه اتفاق میافتد، دیرتر یا زودتر.»
ahdiehfozoni
«مهم نیست بهعنوان رؤیای چه کسی آغاز شد، تو هم همان رؤیا را داری. بنابراین تو در مقابل هرچه در رؤیا اتفاق میافتد مسئولی. آن رؤیا به درون تو خزید، درست زیر دهلیز تاریک روح تو.»
ahdiehfozoni
گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت میدهد. تو تغییر جهت میدهی، اما توفان شن تعقیبت میکند. دوباره برمیگردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت میدهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار میکنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیدهدم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دوردست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی.
ahdiehfozoni
حجم
۵۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۷۰ صفحه
حجم
۵۰۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۷۰ صفحه
قیمت:
۱۶۳,۰۰۰
۱۱۴,۱۰۰۳۰%
تومان