بریدههایی از کتاب دلیل
۴٫۶
(۳۷)
«اولین درس اطلاعات عملیات اینه که کسی میتونه از سیم خاردارای دشمن عبور کنه که در سیم خاردار نفس گیر نکرده باشه
سحر
اسیر عراقی مثل بید میلرزید. ازش پرسید: «تو کدوم عملیاتها بودهٔ؟»
اسیر جواب داد: «فتح خرمشهر.»
علی آقا گفت: «حالا تو فاو هستیم، اما ما برای فتح خاک نمیجنگیم.»
اسیر عراقی گفت: «ما برای اسرای ایرانی توی خرمشهر جوخههای اعدام داشتیم.»
علی آقا هم زخم عراقی رو بست و گفت: «مرز اسلام و کفر همین جاست!»
شهاب
«در راه شهدا قدم بردارید. در راه شهدا حرکت کنید. بر دوش بگیرید این شهدا را. تمام ارزشها در شهداست. خوشا به حال شهدا! آنها گلهای خوشبویی بودند که خداوند چید. خدا آنها را برگزید. شهدا زندهاند، شهدا برای کسانی زندهاند که راهش را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا.»
جمعیت سراپا گوش شده بودند. یه حس عجیبی میگفت که این آخرین سخنرانی اونه. ذکرش شده بود شهدا.
بهشتی
سفرهٔ عقد رو چیده بودند و عاقد هم اومده بود؛ اما از داماد خبری نبود.
رسیده بود دم درِ خونهٔ عروس، دیده بود خونهٔ همسایه دو تا حجله گذاشتهاند برای دو تا از بچههاشون که تازه شهید شده بودند؛ شهیدان رستمی.
همون جا به بابا و مامانش گفته بود: «نمیآم.» و رفته بود مجلس شهید نشسته بود و از پدر دو شهید اجازه گرفته بود. زنا پچپچ میکردند که داماد رفته منزل شهدا، بعد اومده سرِ سفرهٔ عقد!
تا آخرِ عقد سرش پایین بود و احساس شرمندگی میکرد؛ فقط به خاطر مادر شهدا
امیر رضایی
دو جا با مادرش رفت خواستگاری.
خانوادههای مؤمنی بودند، اما همین که شنیده بودند این جوونی که قراره دامادشون بشه علی چیتسازه، جواب منفی داده بودند.
توی پرسوجو به اونا گفته بودند که «این جوون پسر خوبیه، اما پاش یه جا بند نیست. یا توی جبههست یا توی بیمارستان.»
امیر رضایی
دلیل از صفات حضرت سبحان ـ جلّ و علا ـ نیز است و دلالت اول از او صادر شد؛ با روشن کردن سراج منیر.
حسنا
شهید حق خودش رو گرفت، شهادت حق اون بود. اگر اون میموند، از فضل و عدل خدا به دور بود. دعا کنید ما هم به راه اون وفادار بمونیم
سحر
«بچهمستضعفا و پابرهنهها میآن جبهه. پدر یکیشون رفتگری میکنه؛ بابای اون یکی هم حماله.»
سحر
یه معلم دینی داشتیم؛ یه آدم مؤدب و نجیب و یه معلم تاریخ که نقطهٔ مقابل اون بود؛ از اون ساواکیای بیپدر و مادر که با شکمِ قلمبه و کراوات قرمزش هرچی درس تاریخ رو از چشم ما انداخته بود.
یه همکلاسی نخراشیده و گنده هم داشتیم که آدمِ اون ساواکیِ بدمست بود و همپیالهٔ اون. بچهها بهش میگفتند: «ضیغمسیبیل.» البته پشت سرش؛ پیشِ روش که کسی جرئت نطق کشیدن نداشت. خلافِ ادب مبصر هم بود.
بوی گندِ عرق و بدمستیِ اون حال همه رو به هم میزد. یه کارد دستهچوبی رو با یه دستمال ابریشمی بسته بود به دستش. سرِ کلاسِ معلم دینی بدمستیش گل کرد؛ البته با آنتریک همون معلم تاریخ.
مجید
شهدا زندهاند، شهدا برای کسانی زندهاند که راهش را ادامه دهند. امانتدار خوبی باشید برای شهدا.»
جمعیت سراپا گوش شده بودند. یه حس عجیبی میگفت که این آخرین سخنرانی اونه. ذکرش شده بود شهدا.
reza.m.1001
پرسیدم: «چطور میتونم ایمانم رو زیاد کنم.»
جواب داد: «به گلزار شهدا برو.»
reza.m.1001
پرسیدم: «چطور میتونم ایمانم رو زیاد کنم.»
جواب داد: «به گلزار شهدا برو.»
reza.m.1001
پرسیدم: «چطور میتونم ایمانم رو زیاد کنم.»
جواب داد: «به گلزار شهدا برو.»
reza.m.1001
پرسیدم: «چطور میتونم ایمانم رو زیاد کنم.»
جواب داد: «به گلزار شهدا برو.»
reza.m.1001
پرسیدم: «چطور میتونم ایمانم رو زیاد کنم.»
جواب داد: «به گلزار شهدا برو.»
reza.m.1001
دمدمای غروب یه مرد کُرد با زن و بچهش مونده بودند وسط یه کورهراه. من و علی هم با تویوتا داشتیم از منطقه برمیگشتیم به شهر. چشم علی که به قیافهٔ لرزان زن و بچهٔ کُرد افتاد، زد رو ترمز و رفت به طرفشون.
پرسید: «کجا میرین؟»
مرد کُرد گفت: «کرمانشاه.»
ـ رانندگی بلدی؟
کُرد متعجب گفت: «بله، بلدم!»
علی دمِ گوشم گفت: «سعید بریم عقب.»
مرد کُرد با زن و بچهش نشستند جلو و ما هم عقب تویوتا، توی سرمای زمستون!
باد و سرما میپیچید توی عقب تویوتا؛ هر دوتامون مچاله شده بودیم.
reza.m.1001
• گرماگرم تک و پاتک، اونجا که از زمین و آسمون آتیش میریخت، ایستاد برای نماز.
کسی باور نمیکرد جایی که عراقیا داشتند با تانک میچسبیدند به خاکریز ما، یکی پیدا بشه و نماز اول وقت بخونه.
امیر رضایی
جنگ داشت هفتساله میشد. علی بیشتر بچهها از جمله معاوناش رو فرستاده بود همدان. گفت: «بریم شناسایی تپهٔ سبز.»
متعجب شدیم و گفتیم: «به چشم! مگه ما مردیم که خود شما میخواین...»
حرفمون رو برید: «این بار خودم میآم.»
چهار نفر بودیم. شبونه که از خط خودی به سمت تپهٔ سبز سرازیر شدیم، گفت: «تا به حال این بو رو تو هیچ جبههای حس نکردهم!»
پرسیدم: «چه بویی؟»
گفت: «بوی کربلا میآد، کربلا!»
و افتاد جلوتر از ما سه نفر...
امیر رضایی
تو عالم خواب معاونش، مصیّب، رو دید و گفت: «دلم برای تو و بقیهٔ شهدای واحد خیلی تنگ شده.» و با التماس ازش پرسید: «بگو از کدوم راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟»
مصیّب جواب داد: «راهکار اشک.»
از فردای اون روز تا صبح شهادتش روز و شبی نبود که اشک تو چشماش نباشه.
به هر بهانه، روضه، نماز، نماز شب، و حتی توجیه نیروها گریه میکرد؛ با صدای بلند، بیریایِ بیریا!
امیر رضایی
تعاونی مسکن سپاه اسم چند نفر از فرماندهان رو به عنوان اولویت اول برای واگذاری منزل مسکونی در همدان نوشته بود. در همون فهرست، علی آقا اولویت اول بود.
گفته بود: «من نمیخوام. خونه رو بدین به فلانی.»
گفته بودند: «اما اون توی اولویت نیست. اصلاً توی فهرست نیست!»
گفته بود: «من متأهلم، اما اون متأهلِ بچهدار. خونه مال اونه.»
امیر رضایی
حجم
۵٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
حجم
۵٫۳ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۸۸ صفحه
قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰۵۰%
تومان