بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب عشق روی پیاده رو | صفحه ۱۲ | طاقچه
کتاب عشق روی پیاده رو اثر مصطفی مستور

بریده‌هایی از کتاب عشق روی پیاده رو

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۹از ۴۴ رأی
۳٫۹
(۴۴)
وقتی شاطرعباس نان‌های داغ را توی دست‌های مهتاب می‌گذاشت دلم می‌خواست جای شاطرعباس بودم. وقتی مهتاب نان‌های داغ را لای چادر گل‌دارش می‌پیچاند دلم می‌خواست من، آن نان‌های داغ باشم. وقتی مهتاب به خانه می‌رسید و کوبهٔ در را می‌کوبید، هوس می‌کردم کوبهٔ در باشم. وقتی مادرش نان‌ها را از مهتاب می‌گرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه‌ای نان برای ماهی‌های قرمز توی حوض خانه‌شان می‌انداخت و من هزاربار آرزو می‌کردم کاش یکی از ماهی‌های قرمز توی حوض باشم.
zeinab.P_J
«پایین چه‌طور بود؟» «سخت بود، آقا. خیلی سخت بود.» «تو چه‌کار می‌کردی؟» «من منتظر بودم، آقا.» «منتظر چی؟» «منتظر کسی که می‌گفتند یک روز بهشت رو با خودش خواهد آورد. اون پایین همه مایوس شده بودند، اما من منتظر بودم. اون‌قدر انتظار کشیدم و نگاه کردم که چشم‌هام بی‌سو شد، اما کسی نیومد. ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می‌شدیم.»
Husayn Parvarde
«من مسئول آدم‌های زیادی بودم. من برای پیشرفت اقتصادی و صنعتی و توسعهٔ سرزمین اون‌ها تصمیم می‌گرفتم. همهٔ اون‌ها به من مدیونن. من سرزمین اون‌ها را آباد کردم و...» «چه کار مفیدی انجام دادی؟» «من سرعت توسعهٔ برنامه‌های اقتصادی، پروژه‌های صنعتی و گسترش تکنولوژی رو تنظیم و طراحی می‌کردم...» «چه کار مهمی انجام دادی؟» «تامین آزادی، عدالت، دموکراسی و تحقق قوانین از اهداف استراتژیک تصمیم‌گیری‌های ما بود...» «این دارد هذیان می‌گوید، ببریدش.» «ولی حرف‌های من هنوز تموم نشده!» «تا حالا هم چیز مهمی نگفتهٔ.» «تامین معاش و خوشبختی و سعادت بشر چیز مهمی نیست؟» «تو دیوونهٔ.»
Husayn Parvarde
«من سرباز بودم، آقا. به من یه تفنگ دادند و گفتند شلیک کن.» «به کی؟» «نمی‌دونم. به من گفتند فقط به طرف جلو تیراندازی کن. گفتند اون‌ها دشمنان ما هستن و باید از بین برون.» «چند نفر رو کشتی؟» «نمی‌دونم. من واقعا نمی‌دونم. من فقط تفنگم رو آتیش می‌کردم. دقیقا نمی‌دیدم که کسی روی زمین می‌افته یا نه.» «چرا شلیک می‌کردی؟» «اطاعت از بالادست.» «زندگی چیه؟» «اطاعت از بالادست.» «تو خوشبخت بودی؟» «نمی‌دونم.»
Husayn Parvarde
«وقتی کسی پاسخ ما رو نداد مجبور شدیم غم‌هامون رو فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمون چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از اون بالا هیچ صدایی به ما نمی‌رسید. ما کاملا مایوس شده بودیم.»
Husayn Parvarde
«اندوهِ دوری. ما تنها بودیم. از تنهایی می‌ترسیدیم. از تنهایی و ترس گریه‌مون می‌گرفت. جیغ می‌کشیدیم. ضجه می‌زدیم. بعد ناله رو با موسیقی مخلوط کردیم، شد آواز.» «اما شما خوش بودید.»
Husayn Parvarde
«شما اون پایین، چیزی که گفته بودیم پیدا کردی؟» «من فراموش کرده بودم دنبال چه چیزی باید بگردم.»
Husayn Parvarde
«مهتاب دیگه برنمی‌گرده، چون تو ذات او خشونت نبود و حالا که خشونت نشون داده پس برنمی‌گرده.» می‌گویم: «اگه قبلا درباره‌ش حرفی زده بود شاید برمی‌گشت اما وقتی همه‌چیز ناگهانی اتفاق بیفته معناش اینه که چیزی ترکیده.» بعد به چروک‌های گوشهٔ چشم‌های مادرم خیره می‌شوم و تعجب می‌کنم که چرا قبلا آن‌ها را ندیده‌ام. می‌گویم: «روح او مثل بادکنک ترکیده و حالا تکه‌تکه شده.»
Emma

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

حجم

۱۰۲٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۳۷ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل۱
...
۱۱
۱۲
صفحه بعد