بریدههایی از کتاب عشق روی پیاده رو
۳٫۹
(۴۴)
وقتی که دیدمش انگار که معلق شده بودم در اعماق یک دریای بزرگ. غرق شده بودم، اما بهراحتی زیر دهها فوت آب نفس میکشیدم. انگار وسط آسمان در ارتفاع چند هزارپایی رها شده بودم اما سقوط نمیکردم. نوعی حالت بیوزنی بود.
شادی حسیننیا
«خوب؟»
«بله. تنها کاری که میتوانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم. اگر همه خوب میشدند اون وقت کسی که همه انتظارش رو میکشیدن میاومد و جزییات رو هم اصلاح میکرد. جزییات به شکل تاسفباری تباه شده بود. آدمها همه در جزییات تباه میشدند اما کسی به جزییات اهمیت نمیداد. همه در فکر کلیات بودند. در کلیات انسانی وجود نداشت. من از وضعیت بهوجوداومده گریهم گرفته بود. اون پایین دلم را بههم میزد. من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمونم. خوب بودن دشوار بود، اما به نظر میرسید که تنها راه نجاته.»
«ببریدش تو باغ.»
مریم بانو
«تو چهکار میکردی؟»
«من منتظر بودم، آقا.»
«منتظر چی؟»
«منتظر کسی که میگفتند یک روز بهشت رو با خودش خواهد آورد. اون پایین همه مایوس شده بودند، اما من منتظر بودم. اونقدر انتظار کشیدم و نگاه کردم که چشمهام بیسو شد، اما کسی نیومد. ما داشتیم از فرط انتظار ذوب میشدیم.»
«هیچ کاری از دست تو ساخته نبود؟»
«از دست هیچکس کاری ساخته نبود. وضع بدتر از اون بود که کسی بتوانه اون رو کنترل کنه. شاید کسی میتونست کلیات رو درست کنه، اما سامان دادن به جزییات از عهدهٔ هیچکس برنمیاومد. همهچیز بهوضوح از دست رفته بود. هیچکس نمیدونست چی باید بکنه. اونجا مثل جهنم غیرقابلتحمل بود. بهترین کاری که از دست ما ساخته بود، این بود که منتظر بمونیم و خوب باشیم.»
مریم بانو
مهتاب پرسید: «پس بهشت کجاست؟»
من دستش را گرفتم و به شیارهای کف دستش خیره شدم و با انگشت به یکی از شیارها اشاره کردم. گفتم: «شاید اینجا باشه.»
sosoke
به چروکهای گوشهٔ چشمهای مادرم خیره میشوم و تعجب میکنم که چرا قبلا آنها را ندیدهام
sosoke
من هیچگاه از زیبایی چهرهای یا چشمی یا نگاهی یا لبخندی، اینچنین درمانده نمیشوم که از زیبایی و شکوه و بزرگی و توانایی دانستن و فهمیدن روحی پیچیده و وسیع
sosoke
نمیدانم چه شد که چشمم به دستهاش افتاد. کف دستها و انگشتهای کوچکش مثل دستهای کسی که تازه توت خورده باشد، سیاه شده بود. کسی از توی جمعیت فریاد زد: «گلهای پرپر از کجا آمدهاند؟»
sosoke
اولینبار گمانم توی صف نانوایی بود که دیدمش و ناگهان عاشقش شدم. همیشه دلم میخواست قصهای دربارهاش بنویسم اما خیالِ مهتاب مثل ماهی لیز بود و لغزنده. تا میآمدم بگیرمش از لای انگشتان ذهنم سُر میخورد و میگریخت.
مریم
«وقتی کسی پاسخ ما رو نداد مجبور شدیم غمهامون رو فراموش کنیم. ما فرض کردیم کسی نیست پس دور خودمون چرخیدیم. یعنی رقصیدیم و الکی خوش شدیم. از اون بالا هیچ صدایی به ما نمیرسید.
مریم
گاهی ترکیب چند عنصر شیمیایی باعث تولید مواد منفجره میشود. درست مثل آدمها که ترکیب بعضی از آنها مثل ترکیب بعضی عناصر سم مهلک تولید میکند و بعضی ترکیبها خوشبو و معطرند. بعضی در یکدیگر چنان حل میشوند که دیگر قابل جدایی نیستند و برخی دیگر تجزیهناپذیرند.
زهرا۵۸
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
حجم
۱۰۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
قیمت:
۳۵,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۲۰%
تومان