بریدههایی از کتاب تولستوی و مبل بنفش
۳٫۸
(۵۶۲)
جایی که خاطره هست خلأ معنی ندارد.
منیره
ما همان چیزی هستیم که دوست داریم بخوانیم. وقتی اعتراف میکنیم کتابی را دوست داریم، انگار داریم اعتراف میکنیم که آن کتاب جنبههایی از وجودمان را بهخوبی نشان میدهد؛ حتی اگر آن جنبهها معلوم کند که ما هلاکِ خواندن رمانهای عاشقانهایم، یا دلمان لک زده برای داستانهای ماجراجویانه، یا اینکه در خفا عاشق کتابهای جنایی هستیم.
parisa_msi
هدف ادبیاتِ فاخر آشکار کردن آن چیزی است که پنهان شده و نور تاباندن بر چیزی که در تاریکی مانده است.
parisa_msi
اگرچه خاطرات نمیتواند غم را از بین ببرد، یا کسی را که ازدسترفته بازگرداند، اما به یاد آوردن تضمین میکند که ما همیشه گذشته را همراه خود داریم؛ لحظههای بد را و همینطور هم لحظههایِ خیلیخیلی خوب از باهم خندیدنها، باهم غذاخوردنها و باهم گفتن از کتابها را.
parisa_msi
پدرم نمیتوانست درک کند که مادربزرگم چطور توانست روز بعد، یا روزهای بعدش، یا مابقی زندگیاش، بعد از اینکه ظرف فقط چند دقیقه سه زندگیِ کامل بالقوه را از دست داده بود، دوام بیاورد. پدرم نمیتوانست درک کند که چطور میتواند حتی یک روز بعدِ ازدستدادن دختر بزرگش دوام بیاورد؛
parisa_msi
مردی در تاریکی رمانی است که فرض میکند دنیای دیگری بازتاب دنیای ماست. دو جهان همزمان وجود دارد: استر از این شگرد استفاده میکند تا عمیقاً آنچه را که باعث ادامه دادن و مشارکت ما در جنبوجوشها و هیجانات زندگی میشود بکاود.
parisa_msi
یکشنبهها برای من روز خواندن کتابهای معمایی بود، روزی که من به خودم اجازۀ خوردن آبنبات و سودا میدادم؛ آن هم به شکل رمانهای سریع و پرکشش کارآگاهی و پلیس مخفی.
parisa_msi
- مگر من به او چه بخشیدم؟
- شادیِ بخشش را.
parisa_msi
به پشت سر نگاه کردن به من اجازه میدهد تا تمامیت زندگی کنونیام را مشاهده کنم؛ اینکه چه چیزی باعث شد که الان اینجا باشم و اینکه برای زندگیای که در پیش رو دارم چه میخواهم. هرچه تصویر بزرگتر باشد، دورنمای آن وسیعتر است. با نگاه کردن به پشت سر تا ببینم چه چیزی را به یاد میآورم، درمییابم که چه چیزی اهمیت دارد.
parisa_msi
من در همۀ زندگیام کتاب خواندهام و وقتی بیش از همیشه به کتابخواندن نیاز داشتم، کتابها همۀ آنچه نیاز داشتم را به من بخشیدند و حتی بیش از آن.
Hopefull_librarian
هستی.»
من یک سال را مشغول همزدن ظرف سوپ زندگیام، درست کردن یک خوراک، جستوجوی یک درمان و پیدا کردن خودم بودم، و همراه خوراکم آذوقۀ قابلاعتمادی از کتابها داشتم. از اینها گذشته، یکی از سادهترین لذتهایی که میشناختم نشستن و غذا خوردن همراه یک کتاب بود؛ بلعیدن کلمات همراه با بلعیدن غذا.
Hopefull_librarian
من حتی یک روز هم در کل سال کتابخوانیام بیمار نشده بودم. در لذت غرق و از بیماری ایمن بودم. آدمهایی که خوب مرا نمیشناختند به من میگفتند که بهمحض اینکه زنگ سال جدید به صدا دربیاید حتماً از کتاب دلزده خواهم شد؛ هاهاها! من مثل همیشه دیوانۀ لذتِ خواندن بودم.
Hopefull_librarian
کتابها ناوهایی هستند که با آنها به هر کجا که بخواهم، میروم.
Hopefull_librarian
دوباره به کلمهها نیاز داشتم. به راهنمایی کتابها نیاز داشتم.
Hopefull_librarian
در کتابهایی که در بچگی خوانده بودم، پدر و مادرها پند و اندرز میدادند، یا اگر این کار را نمیکردند، شخصی که بهگونهای در جایگاه قدرت بود این کار را میکرد. اوله گُلی در کتاب هریت جاسوس وقتی میخواست هریت را نصیحت کند که چطور زندگی کند، همیشه از داستایفسکی، کوپر، امرسون و شکسپیر نقلقول میکرد. اما والدین من اینگونه نبودند.
Hopefull_librarian
رشتههای دوستی دورِ لذت مشترکی از یک کتاب میپیچد. اگر بعدها کتابی به اشتراک گذاشته شود و متقابلاً برای هر دو طرف لذتبخش نباشد، دوستی نجات پیدا میکند. روزی دیگر کتابی دیگر خواهد آورد و احتمالاً تجربۀ مشترک دیگری از ارتباط و رضایت. ای کاش من کتاب پلهای مدیسون کانتی را نه با یک پوزخند، بلکه با یک لبخند و یک کتاب دیگر به مری برگردانده بودم. او آن کتاب را درست زمانی به من داده بود که سخت مشغول خواندن آثار لوری کالوین بودم. من میتوانستم کتاب موردِعلاقهام، خداحافظی بدون رفتن را به او بدهم و بگویم: «این را بخوان. احتمالاً از آن خوشت بیاید.»
اینطوری هم یک دوستی حفظ میشد و هم کتابی به اشتراک گذاشته میشد.
Hopefull_librarian
با اینکه سخت تلاش کرده بودم مدام از برنامۀ کتابخوانیام حرف نزنم، اما دوستانم از آن باخبر بودند. دوست نداشتم تنها کسی باشم که در میهمانیهای شام با شور و اشتیاق از کتابها حرف میزند. تلاش کرده بودم همۀ گفتوگوها را به انحصار خود درنیاورم و میهمانی را برای آشنایان بیچارۀ دوروبرم به سخنرانیهایی دربارۀ کتاب تبدیل نکنم. همین که فقط من بودم که آواز میخواندم «من عاشقم، من عاشقم، من عاشقم، من عاشقم، من عاشق یک کتاب بینظیرم»، خودش به اندازۀ کافی بد بود.
Hopefull_librarian
ردوبدل کتاب بین خواهران، نسبت به دوستان ریسک کمتری در افشا یا طردشدگی دارد. چون بین خواهران چیز چندانی برای پنهان کردن و باختن وجود ندارد. اول از همه اینکه، روح یک خواهر خواسته یا ناخواسته، پیش از آن، چندین میلیون بار عریان شده است (مگر نه اینکه من دفترخاطرات آنماری را خوانده بودم) و دلیل دیگر اینکه، خانوادهام همیشه و در هر شرایطی کنارم هستند؛ اما پیشنهاد کتاب به یک دوست فرق میکند. کتابی که پیشنهاد میشود مانند یک دستِ درازشده است؛ بسته به شانس، ممکن است کسی این دست را نگیرد، حتی ممکن است پس زده شود. اگر کتابی پیشنهاد، اما پذیرفته نشود آیا میتواند باعث برهمخوردن یک دوستی شود؟
Hopefull_librarian
من و خواهرانم همیشه به هم کتاب میدادیم؛ از اولین روزهای کتابخوانیمان تا دوران نوجوانی و بزرگسالی. من و ناتاشا که هر دو دیوانۀ اسب بودیم، کتابهای مارگریت هنری را ردوبدل میکردیم. کتاب موردِعلاقۀ من طلای سیاه بود و کتاب موردِعلاقۀ او میستی، اسب کوچولوی چینکوتگی، و هر دویمان عاشق کتاب زادهشده برای یورتمهرفتن بودیم. وقتی سیزدهساله شدم، آنماری کتاب این کتاب را بدزد، نوشتۀ ابی هافمن را برای خودم خرید (او میدانست که من کتاب او را از اتاقش کش میروم و با هدیه دادن آن به من، از دزدیام پیشگیری کرد)
Hopefull_librarian
اما چطور میشود دربارۀ کتابی که دوستش نداشتهام نظر بدهم؛ آن هم وقتی که کتاب را دوستی که دوستش دارم به من داده است؟
Hopefull_librarian
حجم
۳۰۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۳۰۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۲۵,۲۰۰۳۰%
تومان