بریدههایی از کتاب مترو
۳٫۴
(۱۷)
پس از پلهها تا کنترل بلیت بالا رفتم و بعد به روی زمین رسیدم. ناگهان صحنۀ بسیار عجیبی دیدم. مردم مثل حشرات همهجا افتاده بودند.
سوار سومین کوپه از عقب شده بودم و اصلاً نمیدانستم جلوی سکو چه اتفاقی دارد میافتد. فقط همانطورکه مثل همه داشتم زیر لب ناسزا میگفتم، به طرف سطح زمین راه افتاده بودم، که دیدم درست جلو چشمم سه نفر افتادند، کف به دهان آوردند، و دست و پایشان شروع کرد به لرزیدن. فکر کردم: «اینجا چه خبر شده؟»
Zeinab
بعد از این تجربه باید همۀ تلاشمان را به کار ببریم تا مطمئن شویم این ملت ثروتمند و صلحطلب، که بر اساس کار نسلهای گذشته ساخته شده، حفظ و به نسل بعد سپرده شود. در این مرحله مهمترین چیز برای ژاپن این است که دنبال تمامیتی روحانی باشد. اگر کورکورانه به مادهگرایی امروز ادامه بدهیم، آیندهای برای ژاپن نمیبینم.
Zeinab
بوی تندی نبود. چهطور میتوانم توضیح بدهم؟ بیشتر یک حس بود، نه بو، نوعی خفقان. پنجره را باز کردم تا هوا عوض شود. احتمالاً بین میوگادانی و کورآکوئن بود. قطار در هر دو ایستگاه توقف کرد، مسافران زیادی پیاده شدند، اما کسی نسبت به اینکه پنجرهها را باز کردم واکنش نشان نداد. کسی چیزی نگفت، همه خیلی ساکت بودند. نه واکنشی، نه گفتوگویی. من یک سال در آمریکا زندگی کردهام و به اعتقاد من، اگر همین اتفاق در آمریکا میافتاد، حسابی شلوغ میشد. همه داد میزدند: «اینجا چه خبر شده؟» جمع میشدند تا علت را پیدا کنند.
وقتی پلیس از من پرسید: «مردم دچار وحشت نشده بودند؟» به موضوع فکر کردم «همه خیلی ساکت بودند. کسی کلمهای به زبان نیاورد.»
Zeinab
اما میدانید، بیمارستان ما را راه نمیداد. پرستاری دوان دوان آمد و تا گفتیم: «آنها در ایستگاه کاسومیگاسائکی با گاز مسموم شدهاند.» فقط چیزی دربارۀ این گفت که دکتری در دسترس نیست. ما را آنجا در پیادهرو رها کرد. هرگز نفهمیدم چهطور توانست این کار را بکند.
مأمور جوان ایستگاه، عملاً گریان، رفت تو تا از مسؤول پذیرش کمک بخواهد. من با او به داخل بیمارستان رفتم. «دارد میمیرد، باید کاری بکنید.» آنموقع تاکاهاشی هنوز زنده بود. پلک میزد. از ون پیادهاش کردیم و روی پیادهرو خواباندیم، آن یکی کنار خیابان قوز کرده بود. همه بهشدت ناراحت بودیم و چنان عصبانی که خون به سرمان هجوم برده بود. مدتها آنجا ماندیم، واقعاً نمیتوانم بگویم چقدر معطل شدیم.
Zeinab
هایاشی به زن و کودکی که در کوپه بودند، نگاهی انداخت و اندکی مردد شد. فکر کرد: «اگر الان و اینجا سارین را آزاد کنم، زن مقابل من حتماً میمیرد. مگر جایی پیاده شود.» اما او تا اینجا پیش رفته بود، راه برگشتی وجود نداشت. این نبردی مقدس بود. ضعفا بازنده بودند.
Zeinab
«فقط به او بگویید میخواستم صورتش را ببینم.»
Rezvan
آنها هرگز نباید کاری را که کردند، انجام میدادند. به هیچ دلیلی.
Sayna sedigh
دختری هم نزدیک من بود که گریه میکرد و سرتاپا میلرزید. کنارش ماندم و سعی کردم با گفتنِ «گریه نکن. همهچیز درست میشود.» او را آرام کنم، تا عاقبت آمبولانس رسید. در تمام آن مدت از آدمهای زیادی مراقبت کردم، همه صورتشان کاملاً سفید بود، بهکلی رنگپریده بودند. مردی که به نظر میرسید خیلی مسن باشد، کف به دهن آورده بود. اصلاً نمیدانستم انسانها میتوانند اینطور کف به دهن بیاورند.
وحید
حجم
۴۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
حجم
۴۷۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴۳۲ صفحه
قیمت:
۱۴۲,۰۰۰
تومان