بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
و باز هم از خودت میپرسی: تو با زندگیات چه کردی؟ بهترین سالهای عمرت را کجا به خاک سپردی؟ اصلاً زندگی کردی یا نه؟ ببین، به خودت میگویی: دنیا دارد سرد میشود. سالهای بیشتری میگذرند و با خودشان تنهایی ملالآوری را به همراه میآورند و بعد پیری، تکیهزده به یک چوب زیر بغل لرزانلرزان میآید و درست بعد از آن بدبختی و ویرانی خواهد آمد. دنیای خیالی تو تاریک میشود، رؤیاهای پژمرده میشوند و مثل برگهای زرد میافتند
fuzzy
درعینحال میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند؛ یک زندگی واقعی. میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛ که زندگی آنها همیشه تازگیِ خودش را دارد و اینکه هر ساعتش با ساعت قبل متفاوت است. باوجوداین، تخیل، بیروح و یکنواخت، اسیر هر سایه، اسیر اولین ابری که خورشید را میپوشاند و قلب سن پترزبورگ را که اینقدر با آفتاب اُنس گرفته، ابری، تیره و پردرد میکند و خیال در پریشانی چه مفهومی دارد؟ تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خردشده و ریزههایش دوباره بسازی. درحالیکه روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد!
fuzzy
«ناستنکا، اوه ناستنکا، میدانی که مرا برای سالهای طولانی پیش رویم با خودم آشتی دادی؟ میدانی که دیگر راجع به خودم مثل گذشته فکر نخواهم کرد؟ دیگر در زندگیام هرگز ناامید نخواهم شد که جنایتی یا گناهی مرتکب شدهام، فقط به این علت که اینطور زندگی، یک جنایت و یک گناه است! امیدوارم که فکر نکنی آدم گزافهگویی هستم. بهخاطر خدا از تو میخواهم این فکر را نکنی ناستنکا، چون بعضی وقتها دچار بدبختی و غمی عجیب میشوم، یک چنین بدبختی... چون وقتی اینطور افسون میشوم به این فکر میکنم که هرگز قادر نیستم یک زندگی تازه و واقعی را شروع کنم.
fuzzy
حالا که پیش تو نشستهام و حرف میزنم از فکر آینده وحشت دارم؛ چون آینده، آن زندگی بیمحتوای کپکزده، جز تنهاییِ دوباره چیزی ندارد، هیچچیز؛ و حالا که در دنیای واقعی اینقدر با تو خوشحالم، دیگر رؤیای چه را میخواهم ببینم! اوه عزیزم، خدا تو را حفظ کند که مرا از خودت نراندی؛ که حالا حداقل میتوانم بگویم: در تمام عمرم، دو شب، زندگی کردهام!»
fuzzy
نگاه میکند و باتعجب میبیند که شامش را هم خورده، درحالیکه کاملاً در رؤیا بوده است؛ اتاقش تاریک است و خلأ و غم به قلبش فشار میآورد. تمامی دنیای خیالی پیرامونش فرو میپاشد، پودر میشود و بدون هیچ اثر و هیچ صدایی مثل یک رؤیا محو میشود، درحالیکه او نمیتواند بهخاطر بیاورد که در رؤیای چه چیزی بوده است، اما حالا حسی مبهم، یک آرزوی تازه که باعث میشود قلبش بزند و کمی به درد بیاید، خیال او را تحریک میکند و به هیجان میآورد. سکوت با هجوم انبوهی از تخیلات فریبنده و غیرمحسوس در اتاق کوچک او فرمانروایی میکند. تخیل رو به انزوا و سستی میرود و کمکم خاموش میشود
fuzzy
اگر او را متوقف کنی و ناگهان از او بپرسی به کدام خیابان میرود، احتمالاً نتواند چیزی را به یاد بیاورد؛ بهخاطر نمیآورد کجا بوده و به کجا میرود و در همان حال از ناراحتی سرخ میشود
fuzzy
ناستنکا، به من اجازه بده که این قصه را از زبان سوم شخص تعریف کنم؛ چون خجالت میکشم همهٔ این مطالب را به خودم نسبت دهم
fuzzy
انگار برای من معجزهای اتفاق افتاده... خدای من! من کجا هستم؟ بگو از اینکه مثل دیگران عصبانی نشدی و همان لحظه مرا از خودت نراندی، خوشحالی؟ مرا که برای همیشه خوشحال کردی. بله، خوشحال! کی میداند؟ شاید تو مرا با خودم آشتی دادی، تردیدهایم را از بین بردی. شاید افسون شده باشم. اوه! فردا همهچیز را به تو خواهم گفت. همهچیز.
fuzzy
درعینحال میتوانی بشنوی که زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند؛ یک زندگی واقعی. میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست؛ که زندگی آنها همیشه تازگیِ خودش را دارد و اینکه هر ساعتش با ساعت قبل متفاوت است. باوجوداین، تخیل، بیروح و یکنواخت، اسیر هر سایه، اسیر اولین ابری که خورشید را میپوشاند و قلب سن پترزبورگ را که اینقدر با آفتاب اُنس گرفته، ابری، تیره و پردرد میکند و خیال در پریشانی چه مفهومی دارد؟ تو بالاخره فشار پوسیدن و خستهشدن خیالت را حس میکنی چون درحال رشدی و آرمانهای قبلیات را زودتر باور میکنی. آنها خرد میشوند، پودر میشوند؛ اگر زندگی دیگری نداشته باشی، مجبوری که زندگی را از همان تکههای خردشده و ریزههایش دوباره بسازی. درحالیکه روح تو تمایل به چیز دیگری دارد و چیزی غیر از آن میخواهد!
allWhite
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
parisa_msi
) در این محلههای دورافتاده آدمهایی عجیب زندگی میکنند، آدمهایی خیالباف؛ بله خیالباف! اگر معنی دقیق کلمه را بخواهی باید بگویم که اینها آدم نیستند، موجوداتی خنثی هستند که معمولاً در گوشهای غیرقابلدسترس زندگی میکنند؛ انگار که خود را از نور خورشید پنهان میکنند و وقتی در لاک رفتند مثل یک حلزون به آن میچسبند، یا شبیه یک لاکپشت میشوند که خانهاش را همیشه به همراه دارد. چرا این موجود به این چهاردیواری کپکزده با دیوارهای دودزدهٔ چرکی اینقدر علاقه دارد؟ فکرش را کردهای؟ چرا وقتی که یکی از معدود دوستانش میآید تا سری به او بزند – که البته این دوستانِ اندک نیز فراموشش میکنند – این موجود سراسیمه است و با مهمانش با شرمندگی برخورد میکند؟ چرا اینقدر ناراحت است؟
fuzzy
سرگذشتت را به من بگو؟»
«سرگذشتم را؟» باتعجب گفتم: «سرگذشت خودم را؟! ولی چه کسی به تو گفته که من سرگذشتی دارم؟ من سرگذشتی ندارم.»
با لبخندی حرفم را قطع کرد: «اگر سرگذشتی نداری پس چطور زندگی کردهای؟»
«زندگی من سرگذشتی نداشته، چون جدا از همه زندگی کردهام. کاملاً تنها. تنهای تنها. میدانی – تنها – یعنی چه؟»
fuzzy
نه زنی، نه دوستی، هیچکس! هیچکس! تنها کارم این است که در خیال با یکی آشنا شوم. اوه، اگر بدانی چقدر اینگونه عاشق شدهام!
fuzzy
همیشه وقتی خوشحال هستم ترانهای را زیرلب زمزمه میکنم، مثل هر آدم خوشحالی که دوست و آشنایی ندارد تا او را در شادیهایش شریک کند.
fuzzy
ای کاش میتوانستم هردوی شما را همزمان دوست داشته باشم! ای کاش تو، او بودی و او، تو!
مری و راه های نرفته اش
«من آرامم. ناراحت نباش. چیزی نیست. اینها فقط اشکاند، خشک میشوند. فکر کردی میخواهم به زندگیام خاتمه بدهم؟ یا خودم را توی رودخانه غرق کنم؟»
مری و راه های نرفته اش
آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون این که چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست میدهم، در حقیقت چیزی نیست. هیچ چیز؛ جز پوچی سادهی احمقانهای! هیچچیز، به جز رؤیاها!
م . مصفا
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میان آن جرقهی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش برافروخته شده قلب سرمازدهی او را گرم کند و همهی آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند.
مریم صادقی
زندگی در اطراف تو در گردابی انسانی تاب میخورد و فریاد میکشد، تو میتوانی بشنوی، میتوانی ببینی مردم دارند زندگی میکنند، یک زندگی واقعی، میتوانی ببینی که زندگی برای آنها ممنوع نیست، که زندگی آنها مثل یک رؤیا یا تصور در خیالات شناور نیست. که زندگی آنها همیشه تازگیِ خودش را دارد و این که هر ساعتش با ساعت قبل متفاوت است.
زهرا۵۸
اتفاقی که برای یک خانهی بسیار زیبای صورتی رنگ افتاد را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ خانهی سنگی و نقلیِ قشنگی بود. هر وقت از مقابل آن میگذشتم لبخند دوستانهای نثارم میکرد و بین همسایههای بدقوارهاش غروری داشت که باعث خوشحالیم میشد. هفتهی قبل، وقتی در خیابان قدم میزدم، صدای گریهی غمناکی به گوشم رسید «آنها زردم کردند!» نگاهش کردم. «عوضی های پست! جانیهای نفهم!» آنها هیچ چیز باقی نگذاشته بودند؛ نه ستونی، نه دیواری. دوست بیچارهی من سراپا زرد شده بود؛ درست مثل یک قناری. هنوز هم مایل نیستم به دیدار دوست بیچاره و از ریخت افتادهام، که به رنگ امپراتوری خورشید درآمده، بروم.
زهرا۵۸
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان