بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
درحقیقت، تنها چیزی که میخواهم این است که دو کلمه حرف محبتآمیز به من بزند، نه اینکه مرا از خودش دور کند. به حرفهایم توجه کند. به چیزی که باید میگفتم و گفتم گوش بدهد. اگر خوشش آمد به من لبخند بزند و کمی به من امید بدهد و دو کلمه حرف بزند؛ فقط دو کلمه، حتی اگر قرار باشد دیگر هیچوقت یکدیگر را نبینیم!
fuzzy
همهٔ عشقهای من تا حالا خیالی بودهاند.
fuzzy
راه میرفتم و آواز میخواندم؛ همیشه وقتی خوشحال هستم ترانهای را زیرلب زمزمه میکنم، مثل هر آدم خوشحالی که دوست و آشنایی ندارد تا او را در شادیهایش شریک کند.
parisa_msi
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
مری و راه های نرفته اش
ما چرا نمیتوانیم همه با هم مثل برادر باشیم؟ چرا حتی بهترین آدمها به نظر میرسد که عقب میکشند و چیزی را بهعنوان راز از دیگران مخفی میکنند؟ چرا هر چیزی که توی دلشان هست به زبان نمیآورند؟ چرا هر کسی سعی میکند خشنتر از آنچه که واقعاً هست نشان بدهد؟ انگار اگر احساساتشان را زود نشان بدهند مثل این است که به آنها توهین شده.
مری و راه های نرفته اش
درحقیقت، تنها چیزی که میخواهم این است که دو کلمه حرف محبتآمیز به من بزند، نه اینکه مرا از خودش دور کند. به حرفهایم توجه کند. به چیزی که باید میگفتم و گفتم گوش بدهد. اگر خوشش آمد به من لبخند بزند و کمی به من امید بدهد و دو کلمه حرف بزند؛ فقط دو کلمه، حتی اگر قرار باشد دیگر هیچوقت یکدیگر را نبینیم!
مری و راه های نرفته اش
آدم رؤیایی خاکستر رؤیاهای گذشتهاش را بیخودی پس میزند، به این امید که در میان آن جرقهی کوچکی پیدا کرده و فوتش کند تا دوباره جان بگیرند. تا این آتش برافروخته شده قلب سرمازدهی او را گرم کند و همهی آنهایی که برای او عزیز بودهاند، برگردند
م . مصفا
سکوت با هجوم انبوهی از تخیلات فریبنده و غیرمحسوس در اتاق کوچک او فرمانروایی میکند. تخیل رو به انزوا و سستی میرود و کم کم خاموش میشود؛ مثل آب داخل فنجان قهوهخوری ماتریونای پیر میجوشد و حباب میشود. سپس تخیلش در حرکات تند و کوتاهِ آتش خرد میشود و کتابی که بیهدف و تصادفی برداشته شده و یکی دو صفحهاش بیشتر خوانده نشده است از دست آدم خیالاتی من میافتد. تخیلش دوباره جان میگیرد و منظم میشود و دوباره یک دنیای تازه، یک زندگی جذاب تازه با چشماندازهایی را در فکرش ظاهر میکند.
م . مصفا
. این الههی خیال با شیطنت همهچیز و همهکس را به پردهی نقشدار خودش میبافد؛
م . مصفا
میدانی؟ بعضی وقتها خوب است که آدم رؤیایی و خیالاتی باشد، اما نه، خدا میداند! شاید هم خوب نیست، نمیدانم. مخصوصاً اگر موضوع دیگهای برای فکر کردن وجود داشته باشد. »
م . مصفا
«ممکن است این همه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
ســحــر
اوه ناستنکا! آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون این که چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست میدهم، در حقیقت چیزی نیست. هیچ چیز؛ جز پوچی سادهی احمقانهای! هیچچیز، به جز رؤیاها!
ا.م
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟!
مریم صادقی
انگار خودم را در ایتالیا میدیدم. من که از فشار دیوارهای شهر تقریباً احساس خفگی داشتم اینک خودم را جزئی از طبیعت میدیدم.
Vahid&Maryam
ناستنکای عزیز، زندگی در این مناطق دورافتاده دنیای دیگری دارد و به هیچ وجه مناسب حال ما نیست. نوعی زندگی که میتواند خاص ممالک عجیب و ناشناخته باشد و در کل در زمانی غیراز زمان واقعی ماست. اگر به طور غیرقابل باوری نگوییم مبتذل، این زندگی ترکیب چیزی خیالی و آرمانگرایانه با چیزی کسلکننده و معمولی است. »
sajii
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان