بریدههایی از کتاب شبهای روشن
۳٫۸
(۱۵۸)
بعضی وقتها ما از بعضیها فقط بهخاطر اینکه با ما داخل یک دنیا زندگی میکنند خوشمان میآید.
M.R.A
تو را تقریباً بهاندازهٔ او دوست خواهم داشت.»
در آن لحظه غمی مهیب را احساس کردم؛ چیزی انگار در دلم به حرکت درآمد.
nafas
یک آدم خوشحال بعضی وقتها چقدر غیرقابلتحمل است!
حسین احمدی
همینطور است که وقتی ما خود غمگینیم نسبت به غم دیگران حساستریم...
حسین احمدی
«من او را دوست دارم. ولی این میگذرد؛ یعنی باید تمام شود! چارهای نیست. الان دارد همینطور هم میشود، میتوانم احساسش کنم... کی میداند؟ شاید عشق او همین امشب از بین رفت، چون حس تنفری از او در وجودم هست. رفتار او نسبت به من تحقیرآمیز بوده، درحالیکه تو با من گریه کردی، تو عاشق منی و بههمینخاطر است که مثل او ولم نکردی، او هیچوقت عاشق من نبوده! من تو را دوست دارم... بله! دوستت دارم، تو را دوست دارم، برای اینکه تو بهتر، برای اینکه تو شریفتری. برای اینکه، برای اینکه...»
mamad_79
میخواستم آنچه را که در دل داشتم به او بگویم اما نگفتم.
او گفت: «میدانی چرا اینهمه خوشحالم؟ و چرا با تو اینقدر خوشحالم؟ چرا امروز اینقدر تو را دوست دارم؟»
گفتم: «نه، چرا؟» و دلم لرزید.
«من خیلی دوستت دارم؛ چون عاشق من نشدی. خب، هرکس دیگری جای تو بود مرا آزار میداد و ناراحتم میکرد. دلتنگی میکرد و آه میکشید ولی تو خیلی خوبی!»
mamad_79
هرگز یکی از آن گلهایی را که تو به گیس بافتهٔ مشکیات زده و پابهپای او، به سوی محراب کلیسا پیش میروی مرده نخواهم ساخت... هرگز!
k
فردا روز قشنگی خواهد بود. ببین آسمان چقدر آبیست! به ماه نگاه کن، آن ابر زرد دارد میرود که ماه را بپوشاند، ببین، ببین! اما نه، رفت. حالا نگاه کن، نگاه کن!
k
اما فردا باید اینجا باشم. من آدمی رؤیایی هستم. خیلی کم در واقعیت زندگی میکنم. چنین لحظاتی در زندگی بهقدری کم برایم پیش میآید که بارها و بارها رؤیای این لحظهها را در خواب خواهم دید. من سرتاسر امشب، تمام هفته و یک سال تمام، خواب تو را خواهم دید. فردا حتماً به اینجا خواهم آمد.
k
بعضی وقتها ما از بعضیها فقط بهخاطر اینکه با ما داخل یک دنیا زندگی میکنند خوشمان میآید. من از تو خوشم میآید چون یکدیگر را شناختیم.
Sophie
درحالیکه نه جایی برای رفتن داشتم و نه دلیلی. حاضر بودم با هر گاری یا با هر شخص محترم و شیکی سوار درشکه شوم و بروم، اما هیچکس، مطلقاً هیچکس، دعوتم نمیکرد؛ انگار همه فراموشم کرده بودند و بیگانهای بیش برای آنها نبودم.
sepide
تا به خود آمدم دیدم همه مرا به دست تنهایی سپرده و رفتهاند.
sepide
«چطور ممکن است اینهمه آدم بدخلق و بوالهوس زیر این آسمان زندگی کنند؟»
sepide
شاید تو ندانی ناستنکا، ولی در پترزبورگ جاهای عجیب و غریب زیادی وجود دارد. گویا خورشیدی که به همهجای شهر میتابد حتی دزدکی هم که شده به این طرفها سری نمیزند. خورشید دیگری هست که به این گوشهوکنار میتابد؛ خورشیدی مخصوص جاهای دورافتاده که نورِ بخصوص و متفاوتی را روی همهچیز میاندازد. ناستنکای عزیز، زندگی در این مناطق دورافتاده دنیای دیگری دارد و بههیچوجه مناسب حال ما نیست. نوعی زندگی که میتواند خاص ممالک عجیب و ناشناخته باشد و درکل در زمانی غیر از زمان واقعی ماست. اگر بهطور غیرقابل باوری نگوییم مبتذل، این زندگی ترکیب چیزی خیالی و آرمانگرایانه با چیزی کسلکننده و معمولی است.»
نرجس
خدای مهربان! یک لحظه شادی! آیا برای تمام عمر یک انسان کافی نیست؟
امیربهـراد
اگر بهطور غیرقابل باوری نگوییم مبتذل، این زندگی ترکیب چیزی خیالی و آرمانگرایانه با چیزی کسلکننده و معمولی است.»
marzieh
یا شاید به این علت که دورنمای تمامی زندگی آیندهٔ من غمانگیز و شوم در مقابلم بود و من خود را آنطور که الان هستم میدیدم، درست پانزده سال دیگر، یک مرد مسن، در همین اتاق قدیمی، به تنهاییِ همیشه، با همین ماتریونای پیر، که زمان هیچ اثری بر روی هوش و ذکاوت او نگذاشته است.
fuzzy
در مورد همهٔ حرفهایی که دربارهٔ آدم خیالیات زدی؛ هیچکدام درست نیستند، منظورم این است که آن آدم هیچ ربطی به تو ندارد. حال تو دارد خوب میشود، تو درحقیقت با آنچه که دربارهٔ خودت گفتی کاملاً فرق داری.
fuzzy
همینطور است که وقتی ما خود غمگینیم نسبت به غم دیگران حساستریم...
fuzzy
اوه ناستنکا! آیا تنها ماندن، تنهای تنها، بدون اینکه چیزی برای تأسف خوردن داشته باشی، دردناک نیست؟ چون هرچیزی که از دست میدهم، درحقیقت چیزی نیست. هیچچیز؛ جز پوچی سادهٔ احمقانهای! هیچچیز، به جز رؤیاها!
fuzzy
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۶۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
قیمت:
۴۰,۰۰۰
۲۸,۰۰۰۳۰%
تومان