بریدههایی از کتاب قرار یکشنبهها
۴٫۷
(۸۶)
یک مسلمان، وقتی وارد حرم سه ساله امام حسین (ع) می شود، حالت عجیبی پیدا میکند.
از اسباب بازیهایی که در کنار ضریح چیده شده میفهمد که کودک خردسال را باید با اینها سرگرم نمود، نباید سر بریده پدر را ...
حالا حساب کنید که داود، کسی که هربار روضه میخواند، توسلی به سه ساله امام حسین (ع) مینمود، وقتی وارد حرم حضرت رقیه (س) شد چه حالی داشت.
قاصدک
یک روز در محل کار، حرف از سرما شد.
گفتم: هنوز نتونستم یه علاءالدین بخرم. خونه ما عین یخچاله.
داود باتعجب گفت: برای چی؟
گفتم: نتونستم پول جور کنم. کمی بدهی داشتم و ...
همان شب دیدم یکی در میزنه. رفتم دم در. دیدم داود پشت در ایستاده. باتعجب گفتم: داداش اینجا چه میکنی؟
یک کارتن را که توی دستش بود به من داد و گفت: بخاری برات گرفتم.
هرچی اصرار کردم که خودت احتیاج داری و... اما قبول نکرد. داود بخاری علاءالدین را تحویل داد و رفت.
بعدها فهمیدم که این بخاری را برای خودش خریده بود، اما ایثار کرد و در حالی که خودش احتیاج داشت، آن را برای ما آورد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفت تو نمیدونی، من برای این عملیات همه کارهامو کرده بودم. قصد شهادت کردم، نیت کرده بودم که شهید بشم. وقتی هم داشتیم برانکارد رو میبردیم، چند تا تیر از بغل گوشم رد شد.
بعد ادامه داد: من آماده رفتن بودم، اون تیری هم که خورد به تو؛ همون لحظهای بود که من باید شهید میشدم. اما من در دل به خودم گفتم: جنازه داداش حمیدم که مونده، منم اگر اینجا شهید بشم جنازم میمونه، پس مادرم چی!؟
همون لحظه یادم افتاد که اگر به مادرم بگن جنازه داود نیومده مادرم دق میکنه. این رو که با خودم گفتم، تیر از بیخ گوش من رد شد و به بازوی تو خورد. برا همین من گریهام گرفت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
چرا زنان مسلمان ما به حجاب، که دستور صریح اسلام است توجه نمیکنند؟!
بنت الزهرا
از کلاس سوم بود که به قرآن علاقه پیدا کرد.
یک روز دیدم که داود قرآن را باز کرده و مشغول جستجو در صفحات قرآن است!
باتعجب رفتم جلو و گفتم: مادر توی قرآن دنبال چی میگردی؟
گفت: میخوام ببینم توی قرآن اسم چندتا پیغمبر اومده؟
از کلاس سوم بود که شروع به حفظ قرآن کرد.
خاکپایدوستدارانخدا
داود همراه با برخی دوستانش از میدان خراسان و مسجد روحانی راهی جبهه شد و در جمع نیروهای دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم پذیرفته شد.
mb
دیروز دَمِ غروب، هرچی عکس از جبهه و شهدا داشتم آوردم گذاشتم روبروم. یکی یکی به این شهدا سلام دادم، بعد بهشون گفتم: من یه زیارت عاشورا برای شما میخونم، شما هم امشب یه دستی برای من بالا بزنید. تمام این پنجاه تا شهید که من عکسشون رو داشتم، گذاشتم مقابلم و زیارت عاشورا خوندم.
داود مکثی کرد و ادامه داد: همون شب شهدا اومدن به خوابم. عالی بود.
قاصدک
بعضی وقتها که عجله داشت، جلوی امامزاده سیدنصرالدین توقف میکرد، یک لحظه پیاده میشد و دست ادب بر سینه میگذاشت و سلام میکرد.
میگفت: اینها نمایندگان اهل بیت (ع) در محلهها و شهرها هستند.
یادم هست یکبار جلوی یکی از امامزادگان رسیدیم، خیلی عجله داشتیم. داود لحظهای توقف کرد. بوق زد و با ادب به آن امامزاده سلام کرد و حرکت کردیم.
قاصدک
یکی از خانمهای همسفر ما گفت: حاج خانم، بیا بریم حرم حضرت رقیه (س).
گفتم: چطور مگه؟
گفت: یه جوان ایرانی مییاد تو حرم روضه میخونه، اینقدر صدای این جوان سوز داره که همه رو تحت تأثیر قرار میده.
نمی دونی حرم چه خبر میشه. از عرب و ایرانی و ... همه با خوندن این جوان گریه میکنند
قاصدک
با خنده گفتم: من تیرخوردم، من داره ازم خون میره توگریه میکنی؟!
گفت تو نمیدونی، من برای این عملیات همه کارهامو کرده بودم. قصد شهادت کردم، نیت کرده بودم که شهید بشم. وقتی هم داشتیم برانکارد رو میبردیم، چند تا تیر از بغل گوشم رد شد.
بعد ادامه داد: من آماده رفتن بودم، اون تیری هم که خورد به تو؛ همون لحظهای بود که من باید شهید میشدم. اما من در دل به خودم گفتم: جنازه داداش حمیدم که مونده، منم اگر اینجا شهید بشم جنازم میمونه، پس مادرم چی!؟
همون لحظه یادم افتاد که اگر به مادرم بگن جنازه داود نیومده مادرم دق میکنه. این رو که با خودم گفتم، تیر از بیخ گوش من رد شد و به بازوی تو خورد. برا همین من گریهام گرفت.
داود اعتقاد داشت همین یه ذره ت
قاصدک
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان