بریدههایی از کتاب قرار یکشنبه ها
۴٫۷
(۸۹)
یک مسلمان، وقتی وارد حرم سه ساله امام حسین (ع) می شود، حالت عجیبی پیدا میکند.
از اسباب بازیهایی که در کنار ضریح چیده شده میفهمد که کودک خردسال را باید با اینها سرگرم نمود، نباید سر بریده پدر را ...
حالا حساب کنید که داود، کسی که هربار روضه میخواند، توسلی به سه ساله امام حسین (ع) مینمود، وقتی وارد حرم حضرت رقیه (س) شد چه حالی داشت.
قاصدک
دنبالش راه افتادم. وسطهای راه دیدم شروع کرد از حضرت رقیه (س) خوندن. یه کم که رفتیم جلو، توی سنگلاخ و پای برهنه، پاهامون زخم شد.
خسته شدیم و نشستیم. با نگاهم سوال کردم که منظورت از این کارها چیه؟
داود گفت: این کار رو کردم که بفهمیم حضرت رقیه (س) چی کشیده، چی بهش گذشته.
قاصدک
یک روز در محل کار، حرف از سرما شد.
گفتم: هنوز نتونستم یه علاءالدین بخرم. خونه ما عین یخچاله.
داود باتعجب گفت: برای چی؟
گفتم: نتونستم پول جور کنم. کمی بدهی داشتم و ...
همان شب دیدم یکی در میزنه. رفتم دم در. دیدم داود پشت در ایستاده. باتعجب گفتم: داداش اینجا چه میکنی؟
یک کارتن را که توی دستش بود به من داد و گفت: بخاری برات گرفتم.
هرچی اصرار کردم که خودت احتیاج داری و... اما قبول نکرد. داود بخاری علاءالدین را تحویل داد و رفت.
بعدها فهمیدم که این بخاری را برای خودش خریده بود، اما ایثار کرد و در حالی که خودش احتیاج داشت، آن را برای ما آورد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفت تو نمیدونی، من برای این عملیات همه کارهامو کرده بودم. قصد شهادت کردم، نیت کرده بودم که شهید بشم. وقتی هم داشتیم برانکارد رو میبردیم، چند تا تیر از بغل گوشم رد شد.
بعد ادامه داد: من آماده رفتن بودم، اون تیری هم که خورد به تو؛ همون لحظهای بود که من باید شهید میشدم. اما من در دل به خودم گفتم: جنازه داداش حمیدم که مونده، منم اگر اینجا شهید بشم جنازم میمونه، پس مادرم چی!؟
همون لحظه یادم افتاد که اگر به مادرم بگن جنازه داود نیومده مادرم دق میکنه. این رو که با خودم گفتم، تیر از بیخ گوش من رد شد و به بازوی تو خورد. برا همین من گریهام گرفت.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
چرا زنان مسلمان ما به حجاب، که دستور صریح اسلام است توجه نمیکنند؟!
بنت الزهرا
از کلاس سوم بود که به قرآن علاقه پیدا کرد.
یک روز دیدم که داود قرآن را باز کرده و مشغول جستجو در صفحات قرآن است!
باتعجب رفتم جلو و گفتم: مادر توی قرآن دنبال چی میگردی؟
گفت: میخوام ببینم توی قرآن اسم چندتا پیغمبر اومده؟
از کلاس سوم بود که شروع به حفظ قرآن کرد.
خاکپایدوستدارانخدا
داود همراه با برخی دوستانش از میدان خراسان و مسجد روحانی راهی جبهه شد و در جمع نیروهای دکتر چمران در ستاد جنگهای نامنظم پذیرفته شد.
mb
دیروز دَمِ غروب، هرچی عکس از جبهه و شهدا داشتم آوردم گذاشتم روبروم. یکی یکی به این شهدا سلام دادم، بعد بهشون گفتم: من یه زیارت عاشورا برای شما میخونم، شما هم امشب یه دستی برای من بالا بزنید. تمام این پنجاه تا شهید که من عکسشون رو داشتم، گذاشتم مقابلم و زیارت عاشورا خوندم.
داود مکثی کرد و ادامه داد: همون شب شهدا اومدن به خوابم. عالی بود.
قاصدک
بعضی وقتها که عجله داشت، جلوی امامزاده سیدنصرالدین توقف میکرد، یک لحظه پیاده میشد و دست ادب بر سینه میگذاشت و سلام میکرد.
میگفت: اینها نمایندگان اهل بیت (ع) در محلهها و شهرها هستند.
یادم هست یکبار جلوی یکی از امامزادگان رسیدیم، خیلی عجله داشتیم. داود لحظهای توقف کرد. بوق زد و با ادب به آن امامزاده سلام کرد و حرکت کردیم.
قاصدک
یکی از خانمهای همسفر ما گفت: حاج خانم، بیا بریم حرم حضرت رقیه (س).
گفتم: چطور مگه؟
گفت: یه جوان ایرانی مییاد تو حرم روضه میخونه، اینقدر صدای این جوان سوز داره که همه رو تحت تأثیر قرار میده.
نمی دونی حرم چه خبر میشه. از عرب و ایرانی و ... همه با خوندن این جوان گریه میکنند
قاصدک
با خنده گفتم: من تیرخوردم، من داره ازم خون میره توگریه میکنی؟!
گفت تو نمیدونی، من برای این عملیات همه کارهامو کرده بودم. قصد شهادت کردم، نیت کرده بودم که شهید بشم. وقتی هم داشتیم برانکارد رو میبردیم، چند تا تیر از بغل گوشم رد شد.
بعد ادامه داد: من آماده رفتن بودم، اون تیری هم که خورد به تو؛ همون لحظهای بود که من باید شهید میشدم. اما من در دل به خودم گفتم: جنازه داداش حمیدم که مونده، منم اگر اینجا شهید بشم جنازم میمونه، پس مادرم چی!؟
همون لحظه یادم افتاد که اگر به مادرم بگن جنازه داود نیومده مادرم دق میکنه. این رو که با خودم گفتم، تیر از بیخ گوش من رد شد و به بازوی تو خورد. برا همین من گریهام گرفت.
داود اعتقاد داشت همین یه ذره ت
قاصدک
داود میگفت: سختترین شب عمرم اون شبی بود که نابینا شدم، خبر شهادت حمید رو به من دادن و اینکه جنازه حمید مانده.
بعدها خود داود تعریف کرد که یک سیر معنوی برایش پیش آمد. رویایی میبیند و شفای چشمانش رو از امام زمان (عج) میگیرد.
قاصدک
: آن رزمنده، یک ورزشکار حرفه ای، یک مداح خوش صدا و خوش سیما و یک نیروی شجاع در کار اطلاعاتی است و... خاطرات او چنان جذاب بود که داود عاشق دیدارش شد.
من هم مانند داود و محمود، آرزو داشتم که این مرد بزرگ را ببینم. آن مرد بزرگ ابراهیم هادی بود که خیلی از فرماندهان ما، نظیر شهید سید ابوالفضل کاظمی، همیشه از مردانگی و اخلاص او برای ما حرف میزدند.
قاصدک
اگر کسی جلوی داود جوکی میخواست بگوید که توی اون جوک یا مزاح، چیزی از اهل بیت (ع) و قرآن و دین بود، معطل نمیکرد. اول تذکر میداد، بعد اگر باز هم تکرار میکرد با طرف برخورد میکرد.
میگفت این چیزایی که شما میگویید کار دشمنه. هرجا چیزی و یا ضربالمثلی میخواهید بگویید دقت کنید با اسم اهلبیت (ع) شوخی نکنید. داود از این کارها خیلی بدش میآمد.
میگفت: اینها رو دشمن آورده تو دهن ما انداخته. مگه نام مولا شوخیه؟
علیرضا شعبان زاده
«اگر عبادت ده قسمت داشته باشد، نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است.
ابراهیم
درست ده روز بعد از آن رویای صادقه و شفا یافتن پای داود، دوران رفاقت دنیایی ما به پایان رسید. یعنی او انتخاب شد و همراه با ملائک به آسمانها رفت.
اما در این ده روز اتفاقات زیادی رخ داد
mb
من درست ده روز دیگه شهید میشم. دیشب در عالم خواب از خود امام زمان (عج) شنیدم که به من فرمودند: «ده روز دیگه مهمان ما هستی.»
mb
داود جلوتر آمد و صورتش را به من نزدیک کرد و گفت: امام زمان (عج) پای من رو شفا داد.
دیشب از خود آقا گرفتم. صبح هم گچ پام رو باز کردم. الان هم هیچ احساس دردی ندارم!
mb
بدانید که نه تنها من، بلکه تمام شهدا ازکسانی که به هر نحوی و در هر لباسی با این انقلاب و ولایت فقیه مخالفت کنند و یا بیتفاوت باشند و ولیفقیه و امت را در این گرفتاریها و مشکلات تنها بگذارند نخواهیم گذشت.
خاکپایدوستدارانخدا
داود بیمقدمه گفت: امام زمان (عج) چشمانم رو شفا داد.
باور کردنی نبود. من خودم دیدم که خون از هر دو چشمش جاری بود. من شک نداشتم که چشمانش آسیب جدی دیده، اما حالا ...
mb
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان