بریدههایی از کتاب قرار یکشنبه ها
۴٫۷
(۸۹)
من دیدهام که برخیها به دروغ میگویند: جامعه ما به خاطر عزاداری برای اهل بیت (ع) جامعه غمگین و افسرده است!
داود برای ما کذب بودن این عبارت را اثبات کرد. او بیش از همه ما برای اهلبیت (ع) عزاداری میکرد.
او مداح بود. مرتب در مجالس اهل بیت (ع) حضور داشت. اما ثابت نمود که اشک ریختن برای اهلبیت (ع)، نه تنها عامل غم نیست که برعکس، این عزاداری نشاط آور است.
من هیچکس را ندیدم که به اندازه داود شوخ طبع و بذله گو و اهل خنده باشد، از طرفی هیچکس را هم ندیدم که مثل او در عزای اهل بیت (ع) ناله بزند و اشک بریزد.
سمانه
تا میتوانست برای فرزندانش وقت گذاشت و اجازه نداد که طوفان فساد جامعه، فرزندانش را با خود ببرد.
یادم هست که بارها به همراه هم، به مجالس مرحوم کافی میرفتیم.
اگر یک سخنران خوب در جایی منبر میرفت، بلافاصله آدرس میگرفت و با هم راهی میشدیم.
montazer313
آن زمان من هشت سال داشتم. پدر با دادن برخی مسئولیتهای کوچک، سعی میکرد ما را برای آینده تربیت کند
montazer313
و اما عزیزانی که به هر نحوی از جبهه روی گردانیده اند. عزیزان، انسان عاقل سرزمین عشق را با هیچ دیاری، آنی و کمتر از آنی عوض نمیکند. حتی اگر درآن دیارها به او بالاترین پستها و مقامها را بدهند.
علیرضا شعبان زاده
عزیزان و عاشقان روح الله، امام و جمهوری اسلامی امانتی است در دست ما، قدر این تحفه الهی را بدانید تا به عذاب الهی دچار نشویم. این انقلاب و این پیروزیها با حرف به دست نیامده.
برای لحظه لحظه آن جوانان غیورمان خون دادند و جان دادند تا به این جا رسیده ایم. پا روی این خونها نگذارید.
علیرضا شعبان زاده
بدانید که نه تنها من، بلکه تمام شهدا ازکسانی که به هر نحوی و در هر لباسی با این انقلاب و ولایت فقیه مخالفت کنند و یا بیتفاوت باشند و ولیفقیه و امت را در این گرفتاریها و مشکلات تنها بگذارند نخواهیم گذشت.
علیرضا شعبان زاده
مهدی باکری، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا (آذربایجان) و نیروهایش که از دجله گذشته بودند، در محدودهای محاصره شدند.
از قرارگاه به نیروهای باکری دستور دادند اگر شده دست و پای او را ببندند و به عقب منتقلش کنند، اما او قبول نکرد و همانجا ماند. یک نفر در این میان، آنقدر التماسش کرد که حاضر شد سوار قایق شود اما هنوز راه نیفتاده بود که از آن پیاده شد.
حال عجیبی داشت. وسایل جیبش را خالی کرد و یک تفنگ برداشت و شروع کرد به تیراندازی و جنگیدن تا اینکه یک تیر به سرش خورد.
پیکر او را به قایق آوردند تا زیر آتش سنگین متلاشی نشود. اما قایق، مورد هدف قرار گرفت و شعلهور شد. مهدی باکری هم درون آن سوخت و به دجله پیوست.
شهادت مهدی باکری، همه را داغدار کرد.
علیرضا شعبان زاده
چشمانم درست جایی را نمیدید. خون زیادی از بدنم رفته بود. همینطور که به اطراف نگاه میکردم، یکباره پیکر بیجان داود را دیدم. در گوشهای آرام خوابیده بود.
داود ده روز گذشته را درست استراحت نکرده بود، حس میکردم که الان به آرامش رسیده و آرام خوابیده.
نشستم بالای سرش. مانده بودم که چه کار کنم. گریه کنم؟ فریاد بزنم؟
علیرضا شعبان زاده
ما مجذوب چهره و جمال او بودیم. همینطور که به تصویرش نگاه میکردیم.
سعید مجلسی گفت: ابراهیم در کانال کمیل، همراه با برادر داود (شهید حمید عابدی) حضور داشته و مفقود شده، خلاصه خیلی حال ما گرفته شد.
قاصدک
شیخ محمود وقتی میخواست قنوت بگیرد، دستانش را صاف و خالی در مقابل صورتش میگرفت.
میگفت: اینگونه به خداوند عرض میکنیم که دستان ما خالی است و هیچ چیزی برای عرضه نداریم.
قاصدک
داود میگفت: شیخ محمود ایمان و عمل را به گونهای با هم درآمیخت که بر روی ارتفاعات غرب کشور موفق به دیدار امام زمان (عج) شد.
می گفت: من عاشق یک حرکت شیخ محمود بودم. آن هم قنوتهای عارفانه ایشان در نماز بود.
ما کاملاً میفهمیدیم که شیخ محمود در طی نماز در ملکوت سیر میکند، اما در قنوت نماز، این حالت بیشتر دیده میشد.
قاصدک
او مداح بود. مرتب در مجالس اهل بیت (ع) حضور داشت. اما ثابت نمود که اشک ریختن برای اهلبیت (ع)، نه تنها عامل غم نیست که برعکس، این عزاداری نشاط آور است.
من هیچکس را ندیدم که به اندازه داود شوخ طبع و بذله گو و اهل خنده باشد، از طرفی هیچکس را هم ندیدم که مثل او در عزای اهل بیت (ع) ناله بزند و اشک بریزد.
قاصدک
باید به شما پنج تومان بقیه میداده، اما ده تومان داده. پنج تومان اضافه است.
گفتم: خُب ما که اشتباه نکردیم، خودش اشتباه کرده.
پدر با ناراحتی گفت: این اضافه پول حرام است. نباید در زندگی ما وارد شود.
بلافاصله از توی آینه به جاده نگاه کرد و دور زد.
شاید باورش سخت باشد اما صد کیلومتر به عقب برگشتیم و دوباره به همان جایگاه آمدیم
قاصدک
رفته رفته آنچه از داود میدیدم، رفتارهای یک نوجوان پانزده یا شانزده ساله نبود. بلکه در شخصیت او یک انسان کامل را میدیدم که تمام اعمالش براساس دستورات دین بود.
داود در دورانی که هم سن وسالهایش به دنبال توپ پلاستیکی و بازی و سرگرمی بودند، به دنبال کسب معرفت بود و همین امر، او را از بقیه هم سن وسالهایش متمایز کرد.
قاصدک
فکر میکنم اواخر سال ۱۳۶۱ بود که با داود در تهران بودیم. سعید مجلسی خبر داد که امروز مراسمی برای ابراهیم در مسجد محمدی در خیابان زیبا برقرار است. من هم به داود زنگ زدم و گفتم اگه میتونی با موتور بیا دنبال من و با هم بریم مراسم شهید ابراهیم هادی.
عصر بود که داود آمد و با موتور رفتیم خیابان زیبا. همین که وارد مسجد شدیم، تمام نگاهها به سوی ما برگشت. از کنار هرکسی رد شدیم باتعجب گفت: ابراهیم زنده شده!!
علیرضا شعبان زاده
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
تومان