جونپِی با خودش گفت میخواهم داستانهایی بنویسم متفاوت از آنهایی که تا حالا نوشتهام: میخواهم دربارهٔ آدمهایی بنویسم که خواب میبینند و منتظر میشوند شب تمام شود، آدمهایی که چشمبهراهِ روشنیاند تا بتوانند آنهایی را که دوست دارند در آغوش بگیرند.
pouria_pf
بعضی وقتها دلواپسیهای آدم ممکنه نشونهٔ چیزهای دیگهای باشن. و اون چیزهای دیگهای هم که دلواپسیها نشونهشونن ممکنه خیلی حادتر از خودِ واقعیت باشن.
pouria_pf
درست کنین؟»
«مشکلی نیست. تو نمیخواد بیای. من خودم میرم.»
کایسوکی آهی کشید؛ «نه، میآم. یه دقیقه وقت بده لباس عوض کنم.»
آمپلیفایرش را خاموش کرد، روی زیرشلواریاش شلوار پوشید، پولیور، و رویش ژاکتی کُرکدار که زیپش را تا دمِ چانه داد بالا. جونکو روسرییی پیچید دورِ گردنش و کلاهی بافتنی هم سرش گذاشت.
وقتی داشتند میرفتند سمتِ ساحل کایسوکی گفت «دیوونهاین شماها، چی تو آتیش درست کردن هست که اینقدر باهاش کِیف میکنین؟»
کاربر ۳۴۳۳۱۳۵
سبکِ شخصیاش را چنان پرورانده بود که حالا دیگر میتوانست پُرخموپیچترین صداها و مراتبی ظریف از نورها و رنگها را به نثری موجز و گیرا درآوَرَد
Sima_D