بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی | صفحه ۱۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

بریده‌هایی از کتاب در کمین گل سرخ؛ روایتی از زندگی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی

نویسنده:محسن مومنی
امتیاز:
۴.۴از ۳۳۱ رأی
۴٫۴
(۳۳۱)
درجه‌داران‌ به‌ طرف‌ اتاق من‌ می‌آیند. لحظات‌ بعد روی‌ دوش‌ دوستان‌ و در میان‌ امواج‌ محبت‌ و احساسات‌ انقلابی‌ یاران‌ دست‌ به‌ دست‌ می‌شد. آن‌ نظام‌ مستحکم‌ پادگان‌ از هم‌ پاشیده‌ بود، سربازان‌ و درجه‌داران‌ بیرون‌ ریخته‌ بودند و شعار می‌دادند، ناگهان‌ احساس‌ خطر کرد و داد زد: «شما را به‌خدا تمام‌ کنید الان‌ وقت‌ این‌ کارها نیست‌!» اولین‌ چیزی‌ که‌ به‌ ذهن‌ من‌ رسید، این‌ بود که‌ از به‌هم‌ریختن‌ و قلع‌ و قمع‌ پادگان‌ جلوگیری‌ کنم‌. اکنون‌ که‌ انقلاب‌ به‌ پیروزی‌ رسیده‌ بود، باید پادگان‌ها را برای‌ خدمت‌ به‌ آن‌، حفظ‌ می‌کردیم‌. نباید می‌گذاشتیم‌ اموال‌ آن‌ چپاول‌ می‌شد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
پاسی‌ از شب‌ بود، علی‌ در لباس‌ بازداشتی‌ در اتاق فرمانده‌ دژبان‌، با رادیو سروان‌ ور می‌رفت‌ تا خبری‌ از بیرون‌ بگیرد. آن‌ سوتر نگهبانش‌ یوزی‌ در دست‌، چرت‌ می‌زد. شب‌ سوم‌ بود که‌ علی‌ در بازداشتگاه‌ در انتظار بازجویی‌ و دادگاه‌ به‌ سر می‌برد. هم‌ دوره‌ایش‌ ملاحظه‌ حالش‌ را کرده‌ بود و نگذشته‌ بود او به‌ بازداشتگاه‌ عمومی‌ برود و در گوشه‌ای از دفتر خودش‌ به‌ او جا داده‌ بود تا به‌ زودی‌ تکلیفش‌ روشن‌ شود. ناگهان‌ صدایی‌ را از رادیو شنید که‌ نفس‌ نفس‌ می‌زد: بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم‌ شنوندگان‌ عزیز، این‌ صدای‌ انقلاب‌ اسلامی‌ ایران‌ است‌! باورش‌ نشد که‌ لحظه‌ پیروزی‌ چنین‌ نزدیک‌ باشد و گمان‌ کرد رؤیا می‌بیند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
حکومت‌ نظامی‌ به‌ داخل‌ شهر می‌روند و فرمانده‌ آنان‌ یکی‌ از همکلاسی‌‌های خودش‌ است‌. به‌ گونه‌ای خودش‌ را به‌ جیپ‌ او رسانده‌ و گفته‌ بود: «تو چطور می‌توانی‌ فرمان‌ بدهی‌ نیروهایت‌ به‌ سوی‌ مردم‌ مسلمان‌ که‌ شعار الله‌ اکبر می‌دهند، تیراندازی‌ کنند؟» راننده‌ فرمانده‌ گفته‌ بود: «جناب‌ سروان‌، در باره‌ ما و فرمانده‌مان‌ اشتباه‌ می‌کنید، ما باهم‌ هم‌قسم‌ شده‌ایم‌ که‌ نه‌ تنها به‌ سوی‌ مردم‌ تیراندازی‌ نکنیم‌ بلکه‌ در درگیری‌ها به‌ آنان‌ کمک‌ کنیم‌ و نجاتشان‌ دهیم‌!»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
همان‌ روز عصر با آن‌ دو سروان‌ قرار ملاقات‌ گذاشت‌. محل‌ ملاقات‌ در منزل‌ آنان‌ بود. رابط‌ علی‌ با هسته‌ نیرو‌های انقلابی‌ ارتش‌، سروان‌ اقارب‌پرست‌ از لشگر شیراز بود و رابط‌ او نیز سروان‌ یوسف‌ کلاهدوز از جمعی‌ گارد شاهنشاهی‌؛ که‌ توسط‌ دکتر حسن‌ آیت‌ با بیت‌ امام‌ در نجف‌ و بعدها نوفل‌لوشاتو، ارتباط‌ داشتند. آنان‌ می‌خواستند با تشکیل‌ هسته‌‌های سه‌ نفره‌، انقلاب‌ را به‌ داخل‌ ارتش‌ بکشانند. دیگر این‌ که‌ وظیفه‌ داشتند سربازان‌ وظیفه‌ را تشویق‌ به‌ فرار از پادگان‌ها کنند، اما انقلابی‌های کادر ارتش‌ در پست‌‌های خود بمانند که‌ اگر روزی‌ امرای‌ ارتش‌ کودتا کردند و... وارد عمل‌ شوند و در مقابل‌ آن‌ها بایستند. با آمدن‌ آن‌ دو سروان‌ از لشگر ۷
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
اگر همان‌ موقع‌ که‌ تو نماز می‌خواندی‌ چریک‌ها حمله‌ می‌کردند به‌ آن‌ پاسدارخانه‌ و خلع‌ سلاح‌ می‌کردند تو چکار می‌کردی‌؟ آبرو و حیثیت‌ خودمان‌ و همه‌ را می‌بردی‌؟ دیدم‌ خدایا در ذهنم‌ یک‌ دفعه‌ یک‌ چیز دیگری‌ آمد، گفتم‌ خیلی‌ عذر می‌خواهم‌ جناب‌عالی‌ می‌دانید که‌ در دانشکده‌ افسری‌، یکی‌ از واحد‌های درسی‌ ما احتمال‌ و آمار ریاضی‌ است‌. در احتمالات‌ خوانده‌ایم‌ که‌ در مدیریت‌، بایستی‌ محاسبه‌ کرد که‌ احتمال‌ وقوع‌ حادثه‌ چقدر است‌ و احتمال‌ عدم‌ وقوع‌ آن‌ چقدر. احتمال‌ این‌ که‌ در حین‌ نماز من‌ پاسدارخانه‌، چریک‌ها حمله‌ کنند چقدر است‌؟ در این‌ ده‌، دوازده‌ سالی‌ که‌ من‌ در ارتش‌ خدمت‌ می‌کنم‌ تا حالا اصلاً نشنیده‌ام‌ کسی‌ به‌ پاسدارخانه‌ حمله‌ بکند، حالا موقع‌ نماز من‌ حمله‌ می‌کنند؟ نماز بر من‌ واجب‌ است‌ و باید انجام‌ بدهم‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
علی‌ بعد از آن‌ بدون‌ این‌ که‌ فعالیت‌هایش‌ را تعطیل‌ کند، کوشید بیش‌تر مراقب‌ باشد و بهانه‌ای به‌ دست‌ کسی‌ ندهد. در عین حال چند بار که‌ به‌ ضد اطلاعات‌ فرا خوانده‌ شد، آنان‌ هیچ‌ موردی‌ که‌ بتوانند براساسش‌ اقدامی‌ کنند، پیدا نکردند و تنها به‌ این‌ نتیجه‌ رسیدند که‌ او فقط‌ یک‌ مذهبی‌ است؛‌ با این‌ حال‌ باید زیر نظر باشد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
او در ابتدای‌ ورودش‌ به‌ اصفهان‌ خیلی‌ متوجه‌ این‌ مسأله‌ نبود تا این‌ که‌ یک‌ روز یکی‌از افسران‌ جلوش‌ را گرفت‌ و گفت‌: جناب‌ سروان‌، شما بر گردن‌ من‌ حق‌ استادی‌ دارید. راست‌ می‌گفت‌. او در یکی‌ از دوره‌ها شاگرد علی‌ بود. جناب‌ شیرازی‌، من‌ قلباً به‌ شما ارادت‌ دارم‌ و به‌ مرام‌ شما معتقدم‌ اما شما هم‌ یک‌ مقدار مواظب‌ خودتان‌ باشید! توضیح‌ داد که‌ از طرف‌ ضد اطلاعات‌ مأمور اوست‌ اما تا آن‌ روز همیشه‌ کوشیده‌ است‌ گزارش‌ غلط‌ به‌ مافوق‌هایش‌ بدهد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
روز تقسیم‌ فارغ‌ التحصیلان‌ همه‌ در سالن‌ آمفی‌ تئاتر به‌ انتظار سرنوشتشان‌ نشسته‌ بودند که‌ دیدند سرلشگر نظری‌ فرمانده‌ مرکز توپخانه‌ پشت‌ تریبون‌ رفت‌ و نام‌ سروان‌ علی‌ صیادشیرازی‌ و یک‌ سروان‌ دیگر را خواند و گفت‌: «این‌ دو نفر به‌ عنوان‌ استاد در مرکز خواهند ماند به‌ جایی‌ تقسیم‌ نشوند!» استادی‌ در مرکز توپخانه‌ اصفهان‌، کار ساده‌ای نبود، دانشجویان‌ دوره‌ عالی‌ فرماندهی‌ عمدتاً افسران‌ مجربی‌ بودند که‌ در آستانه‌ گرفتن‌ درجات‌ عالی‌ افسری‌، نیاز به‌ گذراندن‌ آن‌ دوره‌ داشتند تا شایستگی‌ اداره‌ یک‌ گردان‌ و... را داشته‌ باشند. اغلب‌ آنان‌ اگر از علی‌ بزرگ‌تر نبودند دست‌کم‌ هم‌سن‌ و سال‌ او بودند.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
در آن‌ چهل‌ روز ما با هم‌ غذا می‌خوردیم‌. موقع‌ ماه‌ مبارک‌ که‌ رسید، شب‌ اول‌ ماه‌ مبارک‌ بود گفتم‌ عذر می‌خواهم‌ تیمسار ما دیگر از فردا خدمت‌ شما نیستیم‌ برای‌ غذاخوردن‌. (آن‌جا یک‌جوری‌ بود که‌ می‌شد قصد کرد برای‌ روزه‌گرفتن‌؛ البته‌ بعدها من‌ احساس‌ کردم‌ یک‌ مقداری‌ اشکال‌ داشته‌ روزه‌گرفتن‌ ما و تقریباً اعاده‌ کردم‌...) یک‌دفعه‌ برگشت‌ به‌ حالت‌ جدی‌ و گفت‌ مگر ما بد روزه‌ می‌گیریم‌؟ ما هم‌ روزه‌ می‌گیریم‌. او علاقه‌ نداشت‌ که‌ بلند شود و سحری‌ بخورد. می‌گفت‌ من‌ را فقط‌ بیدار کن‌ که‌ یک‌ فنجان‌ چای‌ بخورم‌. بلند می‌شد یک‌ چای‌ می‌خورد و تا غروب‌ با همان‌ یک‌ فنجان‌ چای‌ می‌ساخت‌. احساس‌ می‌کردم‌ که‌ شاید به‌ او خیلی‌ فشار بیاید ولی‌ مقاومت‌ می‌کرد. در طهارت‌ خیلی‌ دقت‌ می‌کرد تا تمیز باشد، بعد نماز می‌خواند؛
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
ویژگی‌ این‌ سپهبد این‌ بود که‌ اولاً بسیار پاک‌ و مبرا بود از آلودگی‌ها و اصلاً ناپاکی‌ نداشت‌، چه‌ در ابعاد مسائل‌ اخلاقی‌ و چه‌ مسائل‌ مادی‌ و اصلاً به‌ حقوق ارتش‌ هم‌ نیازی‌ نداشت‌ چون‌ از متمول‌هایی‌ بود که‌ کلی‌ املاک‌ در همدان‌ داشت‌. دوم‌ آن‌که‌ مدیریت‌ بسیار جدی‌ داشت‌ و شبانه‌روز در تلاش‌ بود و به‌ من‌ داشت‌ دیکته‌ می‌کرد که‌ مثلاً در آینده‌ تو می‌خواهی‌ در ارتش‌ یا در نیرو‌های مسلح‌ مدیریت‌ انجام‌ بدهی‌؛ شبانه‌روز‌ در همه‌جا می‌دوید و به‌ هرجا که‌ می‌رفت‌ بر اوضاع‌ تسلط‌ پیدا می‌کرد. خیلی‌ شجاع‌ بود... او اصلاً اهل‌ تشریفات‌ نبود.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
به‌ ما که‌ رسید مکثی‌ کرد و گفت‌ اما این‌ ستوان‌ را من‌ گفتم‌ بیاید پیش‌ من‌؛ چون‌ نماز می‌خواند من‌ به‌ او اعتماد دارم‌ که‌ به‌ من‌ دروغ‌ نمی‌گوید. علی‌ احساس‌ کرد بزرگ‌ شد آن‌قدر بزرگ‌ و باعظمت‌ که‌ دیگران‌ همه‌ با آن‌ درجات‌ بالاترشان‌ کوچک‌ بودند! از آن روز تا چهل‌ روز دیگر که‌ این‌ مأموریت‌ طول‌ کشید، او در فضایی‌ مملو از احترام‌ و ستایش‌ دیگران‌ نسبت‌ به‌ خود زندگی‌ کرد. علی‌ به‌ عنوان‌ آجودان‌ عملیاتی‌ تیمسار یوسفی‌، همیشه‌ با او بود و شب‌ و روز از این‌ انسان‌ فرهیخته‌ و نظامی‌ کاردان‌ درس‌ می‌آموخت‌. او هیچ‌ نمی‌دانست‌ روزی‌ نه‌چندان‌ دور خود در همین‌ منطقه‌ قرارگاه‌ تشکیل‌ خواهد داد و آموخته‌هایش‌ از این‌ استاد پیر، برایش‌ چه قدر ارزشمند خواهد بود!
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
مؤمنان‌ کرمانشاه‌ که‌ علی‌ را از جلسات‌ مذهبی‌ می‌شناختند به‌ علما و مذهبیان‌ اصفهان‌ معرفی‌ کرده‌ بودند و آنان‌ هم‌ در یکی‌ از نقاط‌ خوب‌ شهر برایش‌ آپارتمانی‌ با قیمت‌ مناسب‌ تهیه‌ دیده‌ بودند. به‌ زودی‌ جلسات‌ علی‌ برگزار شد؛ او در حوزه‌ علمیه‌ برای‌ تعدادی‌ از طلاب‌ زبان‌ انگلیسی‌ تدریس‌ می‌کرد و در جلسه‌ دیگری‌ به‌ همراه‌ تعدادی‌ از دوستان‌ نظامی‌ و غیر نظامی‌اش‌ به‌ بررسی‌ و اصلاح‌ ترجمه‌ انگلیسی‌ قرآنی‌ پرداختند که‌ تازه‌ منتشر شده‌ بود. بعضی‌ از اعضای‌ این‌ جلسه‌ سرگرد خلبان‌ آذین‌، سروان‌ محمد کوششی‌، مهندس‌ شیخ‌ عطار و... بودند که‌ در جلسه‌ دیگری‌ نیز در باره‌ منشاء پیدایش‌ فِرَقِ اسلامی‌ تحقیق‌ می‌کردند
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
گفت‌ خوب‌ شما الان‌ باید بروی‌ درس‌ بدهی‌. واقعاً می‌گویم‌، لحظه‌ لحظه‌ معلوم‌ بود که‌ مقدرات‌ الهی‌، حساب‌ و کتابش‌ معلوم‌ است‌. حرفی‌ که‌ من‌ به‌ او زدم‌ ببینید چه قدر در سرنوشت‌ من‌ اثر داشت‌، چون‌ من‌ از قبل‌ هم‌ نمی‌دانستم‌ چه‌ باید بگویم‌. گفتم‌ که‌ آموزش‌ چنین‌ موضوعی‌ اصلاً آن‌جا که‌ من‌ هستم‌ امکان‌پذیر نیست‌، گفت‌ چطور؟ مگر کجا هستی‌؟ گفتم‌ در شاه‌آباد غرب‌ هستم‌ و این‌ آموزش‌ متکی‌ به‌ تکنولوژی‌ مدرنی‌ است‌ که‌ فقط‌ در مرکز توپخانه‌ اصفهان‌ وجود دارد. سری‌ تکان‌ داد و آمد جلو تشکر و تقدیر کرد و با ما دست‌ داد و ما خداحافظی‌ کردیم‌ و آمدیم‌.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
نتایج‌ اعلام‌ شد؛ علی‌ با کسب‌ معدل‌ ۹۴ نفر اول‌ کلاس‌ A شد و شگفتی‌ هنگامی‌ بیش‌تر شد که‌ در مراسم‌ اختتامیه‌ نام‌ ستوان‌ یکم‌ علی‌ صیادشیرازی‌ از ایران‌، به‌ عنوان‌ نفر ممتاز این‌ دوره‌ از میان‌ دانشجویان‌ ۱۵ کشور جهان‌ خوانده‌ شد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بحث‌‌های خوبی‌ که‌ علی‌ در آمریکا کرد، بحث‌ درباره‌ شیعه‌ بود که‌ بیش‌ از دو ساعت‌ طول‌ کشید. آن‌ شب‌ علی‌ و دوستانش‌ مهمان‌ یک‌ خانواده‌ آمریکایی‌ دیگر بودند. خانم‌ خانه‌ در هنگام‌ دعوت‌ آنان‌ قول‌ داده‌ بود یک‌ غذای‌ ایرانی‌ درست‌ کند که‌ کرده‌ بود: باقالی‌ پلو با گوشت‌. او هندی‌الاصل‌ بود و دکترای‌ حقوق داشت‌. می‌گفت‌ پختن‌ غذا‌های ایرانی‌ را از کتاب‌ آشپزی‌ یاد گرفته‌ است‌! چند تحصیل‌کرده‌ آمریکایی‌ دیگر هم‌ مهمان‌ بودند. بعد از صرف‌ شام‌ خانم‌ دکتر بحث‌ را با این‌ سؤال‌ آغاز کرد: «درست‌ است‌ که‌ شیعه‌ را ایرانی‌ها درست‌ کرده‌اند؟»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
از کسان‌ دیگری‌ که‌ علی‌ دعوتش‌ را پذیرفت‌، میزبانش‌ بود. این‌ سروان‌ آمریکایی‌ برای‌ علی‌ خدمت‌ خوبی‌ کرده‌ بود و همه‌ منابع‌ درسی‌ را برایش‌ فراهم‌ کرده‌ بود تا به‌ ایران‌ فرستاده‌ شود که‌ شاید روزی‌ به‌ کار آید. به‌ همین‌ خاطر علی‌ در مهمانی‌اش‌ شرکت‌ کرد.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
بعد او شروع‌ کرد به‌ معذرت‌ خواستن‌. گفتم‌ آخر شما این‌قدر بی‌اطلاع‌ هستید؟ اولاً مگر می‌شود یک‌ آدم‌ بشود خدا و بعد هم‌ آن‌ آدم‌ الان‌ در دنیا نباشد و مرده‌ باشد؟ این‌ چه‌ حرفی‌ است‌ که‌ شما می‌زنید؟ کمی‌ روی‌ این‌ فکر کن‌؛ ما همه‌ تحصیل‌کرده‌ هستیم‌؛ کشور ما این‌طور نیست‌. درست‌ است‌ که‌ الان‌ به‌ سرش‌ زده‌اند و جزو استعمار وابسته‌ به‌ شماست‌. ما همه‌ تحصیل‌کرده‌ هستیم‌، روشن‌ هستیم‌. دین‌ اسلام‌ دین‌ روز است‌. امروز شما هم‌ باید مسلمان‌ بشوید، منتهی‌ باید تحقیق‌ کنید.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
تماس‌ گرفت‌. به‌ لهجه‌ آمریکایی‌ تسلط‌ خوبی‌ داشت‌ طوری‌ که‌ آمریکایی‌ها را شگفت‌زده‌ می‌کرد. صاحب‌ تلفن‌ گفت‌ با آقای‌ شیرازی‌ کار دارد نه‌ با او! آقای‌ شیرازی‌ گوشی‌ را گرفت‌. خانم‌ از هم‌صحبتی‌ با او ابراز خوشحالی‌ کرد و گفت‌: «با شوهرم‌ مارک‌ به‌ دیدنت‌ آمدیم‌ اما شما نبودید.» و خواست‌ علی‌ وقتی‌ به‌ آن‌ها بدهد. قرار ملاقاتی‌ در لابی‌ هتل‌ گذاشته‌ شد. لحظه‌ موعود، خانمی‌ حدوداً چهل‌ ساله‌ با مرد تنومندی‌ که‌ پیپ‌ در گوشه‌ لب‌ داشت‌ در محل‌ ملاقات‌ در انتظار علی‌ نشسته‌ بودند. مارک، بازنشسته‌ نیروی‌ دریایی‌ بود. همسرش‌ گفت‌ ما آن‌ شب‌ برنامه‌ شما را دیدیم‌. خوشحال‌ می‌شویم‌ عصرانه‌ای مهمان‌ ما باشید.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
در پایان‌ آن‌ شب‌ یکی‌ از خلبانان‌ ناگهان‌ حالش‌ متغیر شد و شروع‌ کرد به‌ اشک‌ ریختن‌. او در نیمه‌ هوشیاری‌، همان‌طورکه‌ اشک‌ می‌ریخت‌ جنایت‌هایی‌ را که‌ در ویتنام‌ کرده‌ بود یک‌به‌ یک‌ می‌شمرد. همه‌ از شنیدن‌ آن چه‌ که‌ او کرده‌ بود متأثر شده‌ بودند. علی‌ گوش‌ به‌ حرف‌‌های او داشت‌ که‌ دستی‌ به‌ شانه‌اش‌ خورد. سروان‌ بود؛ سرپرست‌ دانشجویان‌ ایرانی‌. گفت‌: «بلند شو بیا بیرون‌ کارت‌ دارم‌.»
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰
با همین‌ حالی‌ که‌ داشتم‌ روزی‌ یک‌ صفحه‌ قرآن‌، عربی‌، ترجمه‌ می‌خواندم‌. مثل‌ این‌ بود که‌ قرآن‌ دارد با ما حرف‌ می‌زند و لحظه‌ به‌ لحظه‌ اسلام‌ بیش‌تر برایم‌ معنی‌ پیدا می‌کرد و خودم‌ را شارژ می‌کردم‌. از طرف‌ دیگر تقدیر الهی‌ بود که‌ ماه‌ مبارک‌ رمضان‌ افتاده‌ بود وسط‌ دوره‌ من‌، چون‌ ما آن‌جا ساکن‌ بودیم‌ قصد می‌کردیم‌ و روزه‌ می‌گرفتیم‌. افق‌ را رفتم‌ از روزنامه‌ آمریکایی‌ سان‌ رایز و سان‌ ست‌ در آوردم‌ و براساس‌ آن‌ اذان‌ را حساب‌ کردم‌. خودم‌ افق‌ را تعیین‌ کردم‌، چون‌ با مساجد آمریکا نتوانستم‌ تماس‌ برقرار کنم‌. در اتاقی‌ که‌ داشتیم‌ سحری‌ درست‌ می‌کردیم‌، افطار آماده‌ می‌کردیم‌، بیش‌تر شیر و لبنیات‌ بود. عجیب‌ صفای‌ معنویی‌ داشت‌. صفای‌ روزه‌ از این‌ طرف‌، از طرف‌ دیگر هم‌ بحث‌ با آمریکایی‌ها.
کاربر ۱۵۲۸۲۸۰

حجم

۹۸۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

حجم

۹۸۶٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۸۴ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۵۷,۵۰۰
۵۰%
تومان