بریدههایی از کتاب حماسه یاسین
۴٫۴
(۴۴)
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
و شهیددیده بودند و این مسائل برایشان تازگی نداشت. آن شب، دستۀ ما حال دیگری داشت. جای محمدزاده را پهن کردیم و برایش با سوزوگدازی وصفناپذیر، نماز لیلهالدفن خواندیم. میشانی، پیشنماز بود و ما هم آنقدر بین نماز گریه کردیم که نفهمیدیم چهجوری نماز خواندیم. وقتی سفره را انداختند، هیچکس میل به خوردن نداشت. تشکری و مشتاقیان، پتو را روی سرشان کشیده بودند و آرامآرام گریه میکردند. سیفی هم در گوشۀ اتاق زانوهایش را بغل کرده و نشسته بود و من هم بهتزده تو نخ این سه تا بودم. بقیۀ بچهها هم از اتاق بیرون رفته و در تاریکی خلوت کرده بودند. محمدزاده، بچهای بسیار نجیب، کمحرف و دوستداشتنی بود. در جواب شوخیهای ما هم فقط میخندید و هرچه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
تعدادی نارنجک و مهماتی که بچهها با خود داشتند، به زیر آب رفت.
یک روز دیگر که بچهها داشتند خود را با نارنجک و مهمات سبکسنگین میکردند، علی محمدزاده، که کمک آرپیجیزن بود، با مهمات وارد آب شد تا خود را امتحان کند؛ ولی در گرداب گیر کرد و به زیر آب رفت. بعد از بیست ثانیه، در مقابل چشمان بهتزدۀ ما آمد روی آب و درحالیکه دهنی و اشنوگلش هم جدا شده و ماسکش به پشت گردنش افتاده بود، به ما که از کنار کارون نگاهش میکردیم، لبخندی زد، دستی تکان داد و مظلومانه به زیر آب رفت و دیگر هم درنیامد تا چند ماه بعد که جنازهاش را زیر پُل کارون پیدا کردند.
به این ترتیب، دستۀ ما اولین شهید خود را تقدیم کرد. البته بچهها همه باتجربه، کارکرده
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
یک روز گروهان ما داشت کنار آب تمرین استتار و جنگنِی میکرد. در این موقع، گروهان ستّار به فرماندهی برادر کرابی، که از درون قایق نظارت داشت، داشتند از جلوی ما رد میشدند. به سید هادی مشتاقیان گفتم: «بهبه! کیف کن؛ از کل گروهان ستّار فقط یک خط باریک که سر اشنوگلهایشان است، روی آب معلوم است. این طوری در شب اگر از زیر پایت هم رد بشوند، نمیفهمی!» هادی هم حرف مرا تایید کرد؛ ولی انگار چشم خوردند! چون گروهان افتاد در گرداب و حسابی ریخت به هم! داد و فریاد بچهها و ما که موقعیت خود را فراموش کرده بودیم، به آسمان بلند شد! خلاصه با کمک طناب و تیوپ و فعالیت برادر کرابی مسئلهای پیش نیامد؛ ولی دو تا سلاح
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار طاقتفرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود. معمولاً در هر نوبت که داخل کارون میشدیم، بین ده تا بیست کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی باورکردنی نیست.
حدود سه ماه آموزش دیدیم. بدنمان مثل ماهی لیز شده بود! بعضی از بچهها ادعا میکردند که احساس میکنند دارای آبشش شدهاند! کار غواصی، آن هم در کارون، با هیچ منطق نظامیای سازگار نبود. آب کارون بعضی اوقات خیلی خطرناک و به قول بچهها دوجریانه میشد؛ یعنی سطح آب، مَد بود و زیرآب، جَزر. در این حالت، گردابمانندی به وجود میآمد که غواص را به زیر آب میکشید و خفه میکرد.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار طاقتفرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود. معمولاً در هر نوبت که داخل کارون میشدیم، بین ده تا بیست کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی باورکردنی نیست.
حدود سه ماه آموزش دیدیم. بدنمان مثل ماهی لیز شده بود! بعضی از بچهها ادعا میکردند که احساس میکنند دارای آبشش شدهاند! کار غواصی، آن هم در کارون، با هیچ منطق نظامیای سازگار نبود. آب کارون بعضی اوقات خیلی خطرناک و به قول بچهها دوجریانه میشد؛ یعنی سطح آب، مَد بود و زیرآب، جَزر. در این حالت، گردابمانندی به وجود میآمد که غواص را به زیر آب میکشید و خفه میکرد.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار طاقتفرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود. معمولاً در هر نوبت که داخل کارون میشدیم، بین ده تا بیست کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی باورکردنی نیست.
حدود سه ماه آموزش دیدیم. بدنمان مثل ماهی لیز شده بود! بعضی از بچهها ادعا میکردند که احساس میکنند دارای آبشش شدهاند! کار غواصی، آن هم در کارون، با هیچ منطق نظامیای سازگار نبود. آب کارون بعضی اوقات خیلی خطرناک و به قول بچهها دوجریانه میشد؛ یعنی سطح آب، مَد بود و زیرآب، جَزر. در این حالت، گردابمانندی به وجود میآمد که غواص را به زیر آب میکشید و خفه میکرد.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار طاقتفرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود. معمولاً در هر نوبت که داخل کارون میشدیم، بین ده تا بیست کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی باورکردنی نیست.
حدود سه ماه آموزش دیدیم. بدنمان مثل ماهی لیز شده بود! بعضی از بچهها ادعا میکردند که احساس میکنند دارای آبشش شدهاند! کار غواصی، آن هم در کارون، با هیچ منطق نظامیای سازگار نبود. آب کارون بعضی اوقات خیلی خطرناک و به قول بچهها دوجریانه میشد؛ یعنی سطح آب، مَد بود و زیرآب، جَزر. در این حالت، گردابمانندی به وجود میآمد که غواص را به زیر آب میکشید و خفه میکرد.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار طاقتفرسای غواصی هم برایمان عادت شده و فین زدن مثل راه رفتن بود. معمولاً در هر نوبت که داخل کارون میشدیم، بین ده تا بیست کیلومتر کار میکردیم و اغلب هم بر خلاف جریان رود؛ مطلبی که برای هر نیروی نظامی کلاسیکی باورکردنی نیست.
حدود سه ماه آموزش دیدیم. بدنمان مثل ماهی لیز شده بود! بعضی از بچهها ادعا میکردند که احساس میکنند دارای آبشش شدهاند! کار غواصی، آن هم در کارون، با هیچ منطق نظامیای سازگار نبود. آب کارون بعضی اوقات خیلی خطرناک و به قول بچهها دوجریانه میشد؛ یعنی سطح آب، مَد بود و زیرآب، جَزر. در این حالت، گردابمانندی به وجود میآمد که غواص را به زیر آب میکشید و خفه میکرد.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
برجهای نُه و ده سرما شدیدتر شده بود و گاهی شبها یخ لباسهای غواصی را میتکاندیم تا مقداری شُل شود و بشود بپوشیم. بعد هم بچهها این مشکل کوچولو را با ذکر گفتن بهراحتی حل میکردند! در آب، سرما غوغا میکرد. صدای به هم خوردن دندانها بهخوبی شنیده میشد؛ ولی سرانجام عادت کردیم. صدای ذکر بچهها که از دهانۀ اشنوگل شنیده میشد، منظرۀ جالبی را درست میکرد. هرچه بیشتر میگذشت، از نظر روحی و جسمی آمادهتر میشدیم. شبها که از آب درمیآمدیم، اصلاً سرما را حس نمیکردیم. آنقدر لُختوپتی اینور آنور میرفتیم و به سروکلّۀ همدیگر میزدیم و چای میخوردیم تا بدنمان با باد سرد زمستان خودبهخود خشک میشد. هیچوقت از حوله استفاده نمیکردیم.
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
اشک خود را پاک میکرد.
در نمازها لحظهای صدای گریه قطع نمیشد. شروع گریه هم از آیۀ «ایاک نعبد و ایاک نستعین» بود. اول کسی که میزد زیر گریه، علی تشکری بود. بعد سید هاشم سادات و بعد محمدرضا رنجبر، معاون گروهان ما، البته این ترتیب همیشه رعایت نمیشد!
یک روز، در نماز جماعت بین صدای ناله و گریۀ بچهها، اتفاقی افتاد که تا مدتها بچهها دست گرفته بودند. یکی از بچهها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت: «اِ...ی...خُ...دا!» بعد از نماز، همۀ نگاهها برگشت سمت او که وسط قنوت گفته بود ای خدا. تا مدتها هر وقت او را از دور میدیدیم، داد میزدیم: «چطوری ای خدا!» طرف هم میگفت: «چه غلطی کردیمها! بابا ولم کنید. با خدا بودم؛ با
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
دعاهای ورود به آب و دعای قبل از غذا خوردن و دعای بعد از غذا به صورت دستهجمعی و دعای قبل از مطالعه به طور رسمی انجام میشد. مراسم غیر رسمی هم که الی ماشاءالله...!
یک روز وقتی حاجی واعظی رسید به تفسیر آیۀ «خذوه فغلّوه، ثم الجحیم صلّوه»، مجلس از دستش خارج شد. هم خودش، هم بچهها چنان داد و فریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچوقت حال خوشی را که بعد از آن روز داشتم، فراموش نمیکنم. تا مدتها با خودم زمزمه میکردم «خذوه...» و از خوف خدا میلرزیدم! همان شب بعد از شام، علی شیبانی را دیدم که در محوطه راه میرفت و زمزمه میکرد و اشک میریخت. شادکام هم سر سفره به گوشهای خیره میماند و بعد یواشکی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کار؟! و شروع کرد به سروصدا کردن و قیلوقال که یا همین حالا حوری سهم من را هفده هجده ساله کنید، یا ما برگشتیم مشهد! شهادت و حوری هم پیشکش خودتان! خلاصه شوخی حسابی بالا گرفت و خنده در اتاق پر شد. سرانجام میشانی، حاجی را قانع کرد و گفت که شما بعد از شهادت، در روز قیامت جوان شده، سپس برانگیخته میشوید؛ که حاجی هم خوشحال و خندان سر جایش نشست!
هر شب قبل از خواب، مراسم خواندن سورۀ واقعه، در هر اتاق به طور مجزا برگزار میشد و صبحها سورۀ الرحمن و زیارت عاشورا بعد از نماز جماعت و ظهرها تفسیر قرآن و اخلاق بعد از دو نماز و شبها دعاهای مختلف، همراه با مراسم نوحهخوانی و سینهزنی و خواندن
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
حسینیان و شرفزاده از جملۀ آنان بودند که دوتای اول در دستۀ ما و سومی در گروهان ستّار بودند. کلاسهای غیررسمی و خصوصی با اینها بود.
هر شب در اتاق، قبل از خواندن سورۀ واقعه، به تفسیری که میشانی میکرد، گوش میدادیم که بسیار دلنشین بود. هنوز آوای دلنشین و لحن صحبت کردنش در گوشم طنینانداز است. یادش به خیر!
یادم است شبی در تفسیر سورۀ واقعه، بحث حورالعین بود و میشانی توضیح داد که در آن دنیا به هر کسی حوری هم سن و سال خودش تعلق میگیرد و... . در اینجا حاجی لکزایی، امدادگر دسته که حدود شصت سال داشت، فریاد اعتراضش بلند شد که ای بابا، سر ما کلاه رفت؛ من حوری شصتساله میخواهم چه
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
کنده شده دیدم که عدهای داخلش مشغول عبادت بودند. یکی نماز میخواند، یکی ناله میزد، یکی گریه میکرد و... تعجب کردم که خدا چطور مرا به میان این فرشتگان زمینی راه داده! بوی عطر رفتوآمد ملائک و ائمه به مشام میرسید. درحالیکه سعی میکردم محمود انقلاب روحیام را نفهمد و اشکهایم را نبیند، گفتم: «خیلی خُب، فهمیدم، بریم!»
امام جماعت و روحانی گردان، شیخ حسین واعظی بود؛ از بچههای سینهسوخته و قدیمی تخریب. کلاسهای اخلاق را هم او اداره میکرد. البته چند تن از دانشجویان جامعۀ امام صادق، علیهالسلام، هم که در بین ما بودند و به دلیل اینکه سالهای چهارم پنجم و در حد فوقلیسانس بودند، از نظر علمی، بنیۀ صحبتهای مفید کردن را داشتند؛ میشانی،
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
تومان