- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب حماسه یاسین
- بریدهها
بریدههایی از کتاب حماسه یاسین
۴٫۴
(۴۵)
حماسه یاسین
اواسط مهرماه سال ۱۳۶۵ بود. در مشهد مرخصی بودم. در مسجد سجاد، علیهالسلام، مجلسی برای گرامیداشت شهدای واحد تخریب لشکر ۲۱ امام رضا، علیهالسلام، برپا بود. فریاد «حسین جان» بچهها که اوج گرفت، اهالی محل هم به میان بچهها آمده، بر سروسینه زدند.
بعد از مراسم، وقتی چای و میوه پخش میکردند، مجلس را از نظر گذراندم. مطمئن بودم بار دیگر که به مسجد سجاد میآیم، خیلی از این بچهها در بین ما نیستند. در همین گیرودار، خبری تکاندهنده از طرف مسئولان لشکر و تخریب در مسجد پیچید: «مرخصیها همه لغو شده، پسفردا صبح همه باید در راهآهن تجمع کنیم و به منطقه بریم. کار خیلی
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
دکتر! دکتر مشکوک وراندازم کرد و گفت: «خب، شما چی میگی؟» درحالیکه سعی میکردم جلوی لرزش صدا و دست و پایم را بگیرم، گفتم: «ببینید آقای دکتر، من دیشب تا صبح توی آب بودم و از دیروز ظهر تا حالا هم هیچی نخوردم، برای همین اعصابم خرد شده. خیلی گرسنه هستم. اینها هم من رو جای موجی گرفتن، آوردن اینجا. شما هر سؤالی میخواید، بپرسید.» بعد هم شروع کردم برایش مسائل درسی را گفتن که قانون دوم نیوتن میگوید هر عملی عکسالعملی دارد، فرمولهای لگاریتم اینهاست، برای حساب کردن گشتاور باید فلان کنیم... دکتر، خندان، گفت: «خیلی خُب. قبول کردم.» پرستار را صدا زد تا برایم غذا بیاورد. سلاحم را از حراست بیمارستان گرفتند و تحویل دادند و برگۀ خروج
کاربر ۲۴۸۸۱۷۲
رفتم سمت چپ. ناگهان یکه خوردم. یک گلولۀ توپ خورده بود وسط بچههای دسته. علی تشکری، سرچاهی، لکزایی، میشانی و... شهید شده روی هم افتاده بودند. دنبال سید هادی گشتم؛ نبود! کمی جلوتر، یک هیکل آشنا دیدم که با حالت سجده روی زمین افتاده بود. دقت کردم؛ سید هادی مشتاقیان بود! خودش رفته بود سلامش را به داداشش برساند! کمرم خم شد. بالای سر هادی نشستم. سعی کردم او را در یکی از سنگرها بگذارم؛ اما زورم نرسید.
گفتم که کی؟ گفتا کنون! گفتم مرو! خندید و رفت!
زینب هاشمزاده
حالا ما سه نفر بودیم و به قول قرآن که هر نفر ما، ده نفر دشمن را حریف است، میتوانستیم این ده بیست بعثی را بفرستیم هوا! برای آخرین بار به سمت تونل نگاه کردم. کس دیگری نمانده بود. جنازۀ مصطفی هم کماکان داشت تیر میخورد. یاد آرایشگاه مصطفی در مرغدانی افتادم. آخرهای آموزش دیگر برای خودش استاد شده بود. همین دو سه روز قبل، سر مرا اصلاح کرده بود. دستی به سرم کشیدم. هنوز گرمای انگشتانش را حس میکردم. بغضم را خوردم؛ اما اشکم خودبهخود سرازیر شد. خشم عجیبی، سراپای وجودم را فراگرفته بود.
زینب هاشمزاده
مصطفی سریع پرید کنار ساحل، ولی هنوز پایش به آب نرسیده بود که شاید بیش از بیست گلوله به او اصابت کرد و کاملاً بیحرکت رو به آسمان به کناری افتاد.
زینب هاشمزاده
حالا من تنها بودم. پشت سرم را نگاه کردم و دیدم بقیۀ بچههای تیم همه لب تونل یا اول ساحل نهر خین شهید شدهاند. منظرۀ دردناکی بود.
زینب هاشمزاده
در بین ردیفهای سوم چهارم از ده ردیف سیمخاردار و مین بودیم که یکدفعه تیری خورد به سر مسعود. صدای شکستن جمجمهاش را شنیدم. درحالیکه چشمهایش را به چشمهای من دوخته بود، به زیر آب رفت. نگاه آخرش بدجوری دلم را سوزاند. درست همانطور که دوست داشت، داخل آب شهید شد.
زینب هاشمزاده
وقتی برگشتیم مقر، تمرین دوباره شروع شد. یک شب، سید هادی مشتاقیان را به اتاق فرماندهی احضار کردند. وقتی برگشت، دیدم گریه کرده. گفت برادر جلیل گفته چون تو برادر شهید هستی، نمیتوانیم تو را ببریم و... . تا صبح گریه کرد و از صبح تا ظهر هم با برادر جلیل چکوچانه زد. ظهر موقع نماز، دلم به حالش سوخت. با التماس گفت: «سید، بعدازظهر میخوام برم دوباره صحبت کنم. دعا کن قبولم کند.» بعد از نماز، از خدا خواستم که حاجت هادی را روا کند. بعدازظهر شاد و خندان پرید تو اتاق و مرا بغل کرد و گفت: «سید، درست شد.»
زینب هاشمزاده
با ترس پرسیدم: «علی شیبانی را ندیدید؟» جواب داد: «چرا، شهید شد!» سرم گیج رفت. گلویم داشت میترکید. خود را رساندم پشت گردان، جای قبرهای کنده، و چون جای خلوتی بود و کسی نبود، خودم را پرت کردم داخل یکی از قبرها و آنقدر گریه کردم تا به خواب رفتم و با صدای اذان ظهر بیدار شدم.
زینب هاشمزاده
صبح که شد، گفتند بروید به سمت خرمشهر! با همین لباسهای غواصی و پیاده! منتهی چندنفر چندنفر. بهتمان زده بود. صحنۀ شهادت بچههای گروهان قهّار بسیار مظلومانه بود. یکییکی با نالهای خفیف به زیر آب میرفتند. شهادت غواص، از مظلومانهترین شهادتهاست؛ زیرا نه راه پیش دارد، نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن. اینکه یکدفعه، یک گروهان جلوی چشممان بروند و دیگر از هیچ کدامشان خبری نرسد، دردناک بود. وقتی با لباسهای گلآلودِ غواصی داشتم نماز صبح میخواندم، یک ماشین فیلمبرداری آمد از بغل از من فیلمبرداری کرد و رفت! حیف که سر نماز بودم؛ وگرنه اصلاً دلم نمیخواست از قیافۀ خسته و محزونم فیلمبرداری شود!
زینب هاشمزاده
صدای گرم و دلنشین اذان علی شیبانی، همه را به خود آورد. هروقت علی اذان میگفت، میرفتم جلویش و با چشمهای از حدقه درآمده در چشمهایش نگاه میکردم تا خندهاش میگرفت و اذان گفتنش سکته پیدا میکرد! اما اینبار علی لبخندی غمناک زد و درحالیکه اشک از چشمهایش سرازیر بود، خواند: «اشهد ان محمداً رسول الله...»
صف نماز بسته شد. حاجآقا واعظی خیلی زحمت کشید تا توانست خود را کنترل کرده، تکبیرۀالاحرام بگوید. مکبر هم محمد واحدی بود. صدای او به هیچکس نمیرسید. پیشنماز گریه میکرد، مأمومان گریه میکردند، مکبر گریه میکرد، عجب نمازی بود! خیلی چسبید. در قنوت نماز، صدای ناله و انابههای «الهی الحقنی بالشهداء و الصالحین» در فضای سالن پیچیده بود.
زینب هاشمزاده
یک روز دیگر که بچهها داشتند خود را با نارنجک و مهمات سبکسنگین میکردند، علی محمدزاده، که کمک آرپیجیزن بود، با مهمات وارد آب شد تا خود را امتحان کند؛ ولی در گرداب گیر کرد و به زیر آب رفت. بعد از بیست ثانیه، در مقابل چشمان بهتزدۀ ما آمد روی آب و درحالیکه دهنی و اشنوگلش هم جدا شده و ماسکش به پشت گردنش افتاده بود، به ما که از کنار کارون نگاهش میکردیم، لبخندی زد، دستی تکان داد و مظلومانه به زیر آب رفت و دیگر هم درنیامد تا چند ماه بعد که جنازهاش را زیر پُل کارون پیدا کردند.
زینب هاشمزاده
یک روز، در نماز جماعت بین صدای ناله و گریۀ بچهها، اتفاقی افتاد که تا مدتها بچهها دست گرفته بودند. یکی از بچهها وسط گریه با صدای بلند ناله کرد و گفت: «اِ...ی...خُ...دا!» بعد از نماز، همۀ نگاهها برگشت سمت او که وسط قنوت گفته بود ای خدا. تا مدتها هر وقت او را از دور میدیدیم، داد میزدیم: «چطوری ای خدا!» طرف هم میگفت: «چه غلطی کردیمها! بابا ولم کنید. با خدا بودم؛ با شما که نبودم!»
زینب هاشمزاده
یک روز وقتی حاجی واعظی رسید به تفسیر آیۀ «خذوه فغلّوه، ثم الجحیم صلّوه»، مجلس از دستش خارج شد. هم خودش، هم بچهها چنان داد و فریادی راه انداخته بودند که بیا و ببین! هیچوقت حال خوشی را که بعد از آن روز داشتم، فراموش نمیکنم. تا مدتها با خودم زمزمه میکردم «خذوه...» و از خوف خدا میلرزیدم! همان شب بعد از شام، علی شیبانی را دیدم که در محوطه راه میرفت و زمزمه میکرد و اشک میریخت. شادکام هم سر سفره به گوشهای خیره میماند و بعد یواشکی اشک خود را پاک میکرد.
زینب هاشمزاده
یادم است شبی در تفسیر سورۀ واقعه، بحث حورالعین بود و میشانی توضیح داد که در آن دنیا به هر کسی حوری هم سن و سال خودش تعلق میگیرد و... . در اینجا حاجی لکزایی، امدادگر دسته که حدود شصت سال داشت، فریاد اعتراضش بلند شد که ای بابا، سر ما کلاه رفت؛ من حوری شصتساله میخواهم چه کار؟! و شروع کرد به سروصدا کردن و قیلوقال که یا همین حالا حوری سهم من را هفده هجده ساله کنید، یا ما برگشتیم مشهد! شهادت و حوری هم پیشکش خودتان! خلاصه شوخی حسابی بالا گرفت و خنده در اتاق پر شد. سرانجام میشانی، حاجی را قانع کرد و گفت که شما بعد از شهادت، در روز قیامت جوان شده، سپس برانگیخته میشوید؛ که حاجی هم خوشحال و خندان سر جایش نشست!
زینب هاشمزاده
یک بار هم به محمولۀ انار بچهها در بین راه کمین زدند و اشک همه را درآوردند تا به هرکس یک انار دادند. تازه خودشان تا مدتها انار داشتند! شبها هم بچهها را به عناوین مختلف از خواب بیدار میکردند و سربهسرشان میگذاشتند. مثلاً بیدارشان میکردند و خیلی رسمی و جدی سؤال میکردند: «دوزاری داری؟!» یا: «برادر، سریعاً بفرمایید شمارۀ پلاکتان چنده؟» یا آب برای خوردن میدادند و کارهای دیگر! مسعود احمدیان هم برای بیدار کردن بچهها به خاطر نماز شب، طریقۀ مخصوص ملامتیون را داشت. مثلاً یکی را بیدار میکرد که: «بابا، پاشو من میخوام نماز شب بخونم، هیچکس نیست نگام کنه!» یا میگفت: «پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مؤمن رو بگو، تو قنوت نماز شبم کم آوردم!»
زینب هاشمزاده
کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پستهای نگهبانی! بیدار کردن بچهها به انحای مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قیمتی که شده! و شلوغبازی در آب! البته این شوخیها در روحیه بچهها تأثیر زیادی داشت. به قول بعضی بچهها، همهچیزشان درست بود؛ هم خندهشان، هم گریهشان، هم کار کردنشان و هم خرابکاریشان!
یک روز صبح که من خادم بودم و صبحگاه نرفته بودم، بعد از درست کردن چایی و تقسیم غذاها و... از داخل مرغدانی که بیرون آمدم، چشمم خورد به منظرهای که بهشدت خندهام گرفت. یکی از مسئولان که به صبحگاه نرفته و یواشکی کمین کرده بود، بعد از رفتن نیروها میبیند که بچههای باند اشرار، یکییکی از سوراخهای خود بیرون میریزند و شروع میکنند به سروصدا.
زینب هاشمزاده
باند اشرار، یا محترمانهتر «ملامتیون»، هم کاملاً شکل گرفته بود. ملامتیه، نام یکی از فرقههای اسلام است که افرادش با تظاهر به بدی، اعمال خوب انجام میدادند. مثلاً بطری مشروب زیر بغل گرفته، از جلوی همه رد میشدند و در گوشهای خلوت به نماز میایستادند. البته بچههای ما اینکاره نبودند؛ چون خلاف آیین تشیع است و این فقط یک اصطلاح بود. اینها بچههایی بودند که ظاهراً خود را بیخیال نشان میدادند؛ ولی باطنی پاک و ضمیری آگاه و اعمالی درخور تحسین داشتند.
زینب هاشمزاده
شبهایی که قرار نبود به آب بزنیم، نگهبانی میدادیم. موقع نگهبانی، بعضی بچهها که بیخوابی به سرشان میزد، به دیگران کمک میکردند. درس هم میخواندیم؛ دانشجوها، درس دانشگاه و ما جزوههای کنکور را. من، علی شیبانی، کریم عیدی، سعید دانشور و مصطفی کاظمی در هر فرصتی با درست کردن یک کتری چایی، دور هم مینشستیم و درس میخواندیم. علی شیبانی، علاوه بر درسهای کنکور، با حاجیناجی حسابی اُخت شده بود و درس طلبگی هم میخواند.
زینب هاشمزاده
یک شب بیدار شدم و دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولاً صابون در دستشویی نبود، کورمالکورمال به داخل تدارکات دسته رفتم. ناگهان یکه خوردم. پشت کارتنهای تغذیه، قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب، چهرۀ ملتهب و گریان و دستان به التماس بلند شدۀ مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله و گریۀ مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تندتند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ میخواند و اشک میریخت. دیگر نیازی به صابون نبود! شسته شده بودم و پاک.
باب الجواد
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۳۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
قیمت:
۳۱,۰۰۰
۱۵,۵۰۰۵۰%
تومان