بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫ | صفحه ۹ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

بریده‌هایی از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۷۸۸ رأی
۳٫۵
(۷۸۸)
دلم می‌خواهد مغزم را بیاورم بیرون و با برس بسابم. هی بسابم، هی بسابم، شاید این چیزهایی که رویش چسبیده شده کنده شود برود توی سینک
fzsaeedi
می‌گوید: «ما دخترهای ناقص‌الخلقه‌ای هستیم شبانه. از زندگی مادرهای‌مان درآمده‌ایم و به زندگی دخترهای‌مان نرسیده‌ایم. قلب‌مان مال گذشته است و مغزمان مال آینده و هر کدام آن‌قدر ما را از دو طرف می‌کشند تا دو تکه می‌شویم. اگر ناقص نبودیم الان هر سه‌تای‌مان نشسته بودیم توی خانه، بچه‌های‌مان را بزرگ می‌کردیم. همه‌ی عشق و هدف و آینده‌مان بچه‌های‌مان بودند، مثل همه‌ی زن‌ها توی تمام تاریخ، و این‌قدر دنبال چیزهای عجیب و بی‌ربط نمی‌دویدیم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
مامان بغلم کرد و گفت: «اگر برادرت را دوست نداشته باشی، باد او را با خودش می‌برد.» ترسیدم. همیشه ترسیده‌ام از این‌که هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ می‌شود به پای آدم‌ها و سنگین‌شان می‌کند و نمی‌گذارد از روی زمین تکان بخورند.
ملیکا بشیری خوشرفتار
قلبم هزار‌بار در ساعت می‌تپد. فرق است میان این‌که در ذهنم تکرار شوی یا این‌که به زبانم بیایی. به زبانم که می‌آیی، واقعی می‌شوی. موج می‌شوی‌ در هوا ‌و دیگران هم می‌بینندت.
ملیکا بشیری خوشرفتار
نمی‌دانم وقتی می‌خواهد فکر کند به چی فکر می‌کند. معمولی ا‌ست. می‌فهمی؟ معمولی بودن بد است.
sama.vahidi
نگاهم می‌چرخد دور سالن که مثل هر روز دارد آرام‌آرام پُر می‌شود. دوست‌شان دارم. خوشحالم وقتی با‌هم کار می‌کنیم و با‌هم می‌خندیم. این‌جا منطقه‌ی امن من است. جای آرام دنیا. جایی که می‌توانم لابه‌لای آدم‌هایش قایم شوم و پناه بگیرم و هیچ‌کس نتواند آزارم دهد. آدم‌ها را نگاه می‌کنم و نفس عمیق شادی می‌کشم که تازه از لابه‌لای خرده‌ریزهای ته قلبم پیدایش کرده‌ام.
koko
دلم خرید از یک بازار بزرگ می‌خواست. بازاری که بوی مرغ و ماهی و سبزی و میوه‌ی تازه را با‌هم بدهد و در آن هزار شاگرد‌مغازه‌ی سیاه و استخوانی، با دست‌های ترکه‌ای کثیف، میوه بردارند و نگاهم کنند و مثل پروانه‌ دورم بچرخند و دنبالم بیایند و کیسه‌ها را بگذارند توی ماشینم. دلم انبار شدن یک‌عالمه کیسه‌ی پلاستیکی را روی میز وسط آشپزخانه ‌می‌خواست و سر زدن همزمان به سه ماهیتابه‌ و روغنی که روی انگشت می‌پاشد و سوختگی شیرینی که به دهان می‌رود و سوزش‌اش آرام می‌شود‌ و صدای تق‌تق چاقویی که قارچ خرد می‌کند روی تخته‌ی چوبی و بی‌هوا خواندن آوازی قدیمی با ریتم تخته و قارچ و چاقو، و سر رفتن برنج و گند زدن به گاز و بوی خوب پارچه‌ی دم‌کنی، و کم‌ آوردن ظرف برای چیدن غذاها روی میز و کاسه‌ای که ناگهان می‌شکند و شکستن‌اش هیچ اشکی در چشم نمی‌آورد.
koko
غیر از وقت بی‌مصرف چیز دیگری نداشته‌ام. وقتی که به هیچ می‌گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می‌کند و نه چیزی به آن اضافه می‌کند
shaghaayegh.9473
تو دلت رفته بود، ماندن نداشتی دیگر.
yalda
دلم می‌خواهد مغزم را بیاورم بیرون و با برس بسابم. هی بسابم، هی بسابم، شاید این چیزهایی که رویش چسبیده شده کنده شود برود توی سینک.
Elentari
دارم خودم را گول می‌زنم، مثل عاشقی که به‌جای بوسه، سیلی خورده و با خود‌ می‌گوید ‌اگر با من نبودش هیچ میلی...‌
Elentari
نمی‌دانم این «چیزی شدن» را چه ‌کسی توی دهان ما انداخت؟ از کِی فکر کردیم باید کسی شویم یا کاری کنیم. این‌همه آدم در دنیا دارند نباتی زندگی می‌کنند. بیدار می‌شوند و می‌خورند و می‌دوند و می‌خوابند. همین. مگر به کجای دنیا برخورده؟
***
هنوز هم فکر می‌کنم داخل تمام پاکت‌های بزرگ، کاغذی است که روی آن نوشته شده همه‌ی چیزهای بد دنیا تقصیر شبانه است.
helya.B
همیشه ترسیده‌ام از این‌که هر کس را دوست نداشته باشم باد بیاید و او را با خود ببرد. انگار دوست داشتن سنگ می‌شود به پای آدم‌ها و سنگین‌شان می‌کند و نمی‌گذارد از روی زمین تکان بخورند.
helya.B
موبایلم را می‌اندازم توی کوله، در را آرام می‌بندم و از پله‌ها می‌روم پایین. هوای خنک و ابری بیرون همه‌ی چیزهای بد خانه را پاک می‌کند. انگار دانتس‌ام که بعد از چهارده سال از زندان آزاد شده‌‌ و با نقشه‌ی گنج در دست، به سمت جزیره‌ی مونت کریستو راه افتاده‌. دوست دارم راه بروم و برای خودم قصه‌های خوب بسازم. بند دوم کوله را هم می‌اندازم. حالا دختر کوچک خودم هستم که دارم از مدرسه برمی‌گردم خانه. وقتی می‌رسم، مامان‌ خوش‌اخلاق است و مثل مامان‌های توی کارتون‌ها می‌خندد و بغلم می‌کند و می‌بوسدم. بعد می‌پرسد چه غذایی دوست دارم و همان را برایم درست می‌کند. بعد هم می‌نشینیم و با‌هم حرف می‌زنیم و بازی می‌کنیم تا بابا بیاید.
helya.B
لیلا برایم تعریف کرده بود که چه‌طور میثاق دعوتش کرده ‌بود سفره‌خانه‌ی سنتی و به گارسون گفته بود وقتی غذا تمام شد، به‌جای صورت‌حساب، دسته‌گل سرخ و انگشتر را بیاورد سر میز، درست مثل کتاب‌ها. اما ارسلان کتاب نمی‌خوانَد. طوری سؤالش را پرسید انگار مثلاً گفته باشد مهندس مقدم نقشه‌هایت را چه‌کار کرده؟ یا مثلاً ماهان را بردی کلاس نقاشی؟ طوری گفت که خودش دلش می‌خواست، فقط خودش.
helya.B
آن‌قدر به خودم گفتم آن شب هیچ اتفاقی نیفتاده، که کم‌کم‌ باورم شد همه‌اش را در خواب دیده‌ام. اصلاً مگر خواستگاری این‌طوری است؟ این‌قدر مسخره و بی‌مزه؟ نه ارسلان آن شب شنل مخمل قرمز پوشیده بود، نه من لباس پرنسسی با دامن پف‌دار، مثل لباس زن‌های کتاب‌های تولستوی. هر دو با لباس کار توی ماشین نشسته بودیم و ارسلان در راه برگشت، وقتی حرف می‌زد، به‌جای این‌که دست‌هایم را بگیرد و بخندد و مهربان باشد، حتا نگاهم هم نمی‌کرد.
helya.B
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی می‌گویی و هر وقت نمی‌خواهی، نمی‌گویی و بدون خداحافظی گم می‌شوی. می‌توانی با بغض بخندی و هیچ‌کس نفهمد داری گریه می‌کنی. می‌توانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دست‌هایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. می‌توانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدم‌ها گم شود و هیچ‌کس نگرانت نشود.
helya.B
دوست داشتم بنشینیم با‌هم کتاب بخوانیم و درباره‌اش حرف بزنیم. فیلم ببینیم، اصلاً نصفه‌شب برویم یوش، خانه‌ی نیما را ببینیم و برگردیم.
helya.B
با چشم‌های پُر از اشک سقف را نگاه می‌کند. چند‌بار محکم پلک می‌زند. عمیق نفس می‌کشد.
helya.B

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰
۵۰%
تومان