بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
صبح که بیدار میشدم یادم میرفت دیروز قرار بود بروم فرانسه یا هر گور دیگری. یادم میرفت چهطور کنکور دادهام، بعد درس خواندهام، بعد پول درآوردهام، بعد فوق خواندهام، بعد پذیرش گرفتهام. آن وقت مثل ممنتو چیزهایی را که میخواستم مینوشتم روی دیوار. مینوشتم هیچی. هر روز فقط همین را مینوشتم. مینوشتم من هیچوقت نمیخواستهام هیچچیز بزرگی بشوم.
haniyeh
کاش شوک میدادند بهم و یادم میرفت همهچیز. اصلاً کاش حافظه نداشتم. ماهی میشدم، همانطور که بابا میخواست، و هر روز ریسِت میشدم
haniyeh
فکرم هی تاب میخورد. از اینجا تا آنجا. از خانه تا کلاس. از تهران تا تولوز. بیشرفها مرا سوار یک تاب بزرگ کردهاند و هر روز از این سر دنیا هُل میدهند به آن سر دنیا. نه اینجا هستم نه آنجا.
haniyeh
کدام احمقی گفته زمان خطی است؟ دروغ گفته. زمان معادلهی چندمجهولی است. اگر نامهای ننوشته مانده باشد یا کاری نکرده، دو ساعت میشود دو دقیقه. دو ثانیه اصلاً. چشم که بههم بزنی، میگذرد. اما اگر منتظر باشی، مثلاً منتظر جواب یک کارمند احمق در سفارت، دو ماه به اندازهی دویست سال میگذرد. هی پیرتر و پیرتر میشوی در آینه. روزها جانت را میگیرند و شب نمیشوند.
haniyeh
تنهایی خیلی سخت است شبانه. سختتر از زندگی بیرویا است. آدم همیشه توی ابرها زندگی نمیکند. کمکم میآید پایین و آن وقت تنهایی از همهچیز سختتر میشود. میفهمی؟
haniyeh
«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
haniyeh
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدمها گم شود و هیچکس نگرانت نشود.
haniyeh
هر چیز بدی را میشود تحمل کرد، اگر یواشیواش آن را بفهمی.
haniyeh
باید ادای آدمهای خوشبخت را دربیاورم. تنها کاری که مطمئنم خوب بلدم. همهمان همیشه ادایش را درآوردهایم. من، مامان، بابا. بین ما فقط ماهان است که انگار همیشه خوشحال است. کسی چه میداند، حرفِ درست که نمیزند، شاید او هم مثل ما دارد ادا درمیآورد. مثلاً آنبار که زندگی مزخرف مامان به جایی رسید که بابا ما را ببرد مسافرت خانوادگی تا احساس خوشبختی کنیم و ماهان تمام راه را بالا آورد و ماشین را به گند کشید. یا آنبار که رفتیم مدرسهی ماهان و به سرودی که با دوستانش خواند و هیچکس چیزی از آن نفهمید، گوش دادیم و با لبخندهای احمقانه برایش دست زدیم. حتا روزی که دانشگاه قبول شدم و مامان جشن گرفت و ماهان را گذاشت خانهی مامانبزرگ تا آبرویمان را جلوِ مردم نبرد. خیلی وقت است داریم ادا درمیآوریم. ادای خوشبختی سادهای که در این بدبختی محتوم ابدی گمش کردهایم. از کِی شروع شد؟ کجا، کدام روز؟
haniyeh
پاهای من روی زمین بود، اگر تو پاهایت را از روی زمین برنمیداشتی
haniyeh
لیلی یعنی تجلی معشوق در چشم عاشق. یعنی خلوص عشق، فارغ از معشوق. لیلی، قدح است و عشق، شراب درون آن. باید قدح را در دست گرفت و مست شد با شراب.
haniyeh
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی.
haniyeh
دوست دارم هر وقت میخواهم چیزی بگویم، از دور بگویم و قایم شوم و هر وقت میخواهم جواب بشنوم، از دور بشنوم. نمیخواهم کسی جلوم بنشیند و نگاهم کند و منتظر حرفی باشد.
haniyeh
هزار ساعت هم که بنشینم حوصلهام سر نمیرود بس که فکر میدود توی سرم. فکر خودم، تو، سمیرا، زندگی شبانه و ماهان. فکر اینکه چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازهمان را طوری غیرمقاوم ساخت که هر روز میتواند برای شکستنمان چیزی داشته باشد؟ فکر زندگی بیخنده و بیآرزو تکهتکهام میکند
haniyeh
روی لبهی خوابم هنوز. لبهی زجرآور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازهای تمامنشدنی را در سلولهای تنم نگه میدارد. چشمهایم را سخت باز میکنم تا زجر تمام شود.
کاربر mim_ alf
«دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده.» گم شدن. گم کردن. چرا از بچگی گم کردن را قبل از پیدا کردن یادمان دادند؟ شاید برای همین است که هر روز، تکهبهتکه، چیزهایی را از زندگیمان گم میکنیم که دیگر هیچوقت پیدا نمیشوند. گمشان میکنیم و زندگیمان هر روز خالی و خالیتر میشود تا دیگر جز یک مشت خاطرهی خاکگرفته از گمکردهها، چیزی در آن باقی نمیماند.
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
من که ضعیفم و از ترس اشکهایی که بیوقت سراغم میآیند و از چشمها تا زیر چانهام دو خط سیاه موازی میکشند، حتا نمیتوانم با خیال راحت ریمل بزنم.
Dear Moon
«اینقدر خودت را اذیت نکن. قانع نباش، اما راضی باش.»
کاربر ۳۷۷۹۸۰۷
باید ادای آدمهای خوشبخت را دربیاورم. تنها کاری که مطمئنم خوب بلدم. همهمان همیشه ادایش را درآوردهایم.
shaghayegh_b19
آه واگیر دارد، مثل خمیازه. پخش میشود توی هوا و آوار میشود روی دل آدمهایی مثل من، که گیرندهی غصه دارند.
farez
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان