بریدههایی از کتاب پاییز فصل آخر سال است
۳٫۵
(۷۸۸)
همیشه باید تنها یک راه باشد که بدون عذابوجدان تا تهش بروی و در آن از شکنجهی وسوسهی راهی که انتخاب نشده، هر قدمت لرزانتر از قدم بعدی نباشد. باید همیشه تنها یک راه باشد. تنها یک راه.
Mina
«لیلی یعنی تجلی معشوق در چشم عاشق. یعنی خلوص عشق، فارغ از معشوق. لیلی، قدح است و عشق، شراب درون آن. باید قدح را در دست گرفت و مست شد با شراب.»
z.gh
گرمای ماندهی مرداد با گرمای تازهی خرداد فرق دارد. گرمای خرداد نو است و آفتاب تمیزش، نور میریزد روی آدم. مرداد اما چرک و چرب است و بوی گند ماندگی میدهد. حتا آفتابش هم، از لای کلی کثافت رد میشود و میچسبد به تن و هیچ راهی برای خلاص شدن از بوی مُرده و خفهاش نیست. دلم میخواهد همین حالا برگردم خانه و بنشینم زیر قطرههای خنک دوش و سرم را تکیه بدهم به دیوار و به صدای ریختن آبِ سرد روی کاشیهای آبی گوش کنم.
z.gh
وقتی سکوت میکنی، یعنی موافقی.
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی.
Emma
وقتی سکوت میکنم یعنی موافقم؟ نه، نیستم. من وقتی موافق باشم سکوت نمیکنم، میخندم. دهانم را باز میکنم و میگویم بله، موافقم. اما سکوت، میدانم که نمیکنم. شاید آن روز هم سکوت کرده بودم که فکر کردی با رفتنات موافقم. ساکت نشسته بودم و چمدانت را میبستم. موافق نبودم، فقط ساکت بودم؛ و تو بدون من رفتی
z.gh
من حتا یکبار هم فکر نکرده بودم چرا باید بروم دانشگاه. حالا هم اگر بنشینی درست با خودت فکر کنی، اگر کاری داشته باشی اینجا، یا چیزی داشته باشی که بکاردت توی خاک، نمیروی.
sosoke
ذوقش حالم را بههم میزند، بس که غمانگیز است. مثل این آهنگهای شاد است که اگر به شعرشان گوش کنی میبینی روانیها دارند از دلتنگی و فراق و بدبختی میگویند و وسط رقص اشکت را درمیآورند.
sosoke
کاش میتوانستم کنترل آدمها را بگیرم دستم و نگذارم چیزی بپرسند. اصلاً هر وقت رسیدند به پرسیدن، خاموششان کنم یا بزنمشان جلو یا بزنم خردشان کنم
sosoke
بابا برایم یک عروسک جایزه خریده بود. کلهی عروسک را کنده بودم. داشتم چشمش را از گردنش میآوردم بیرون. میخواستم بفهمم چرا وقتی میخوابانمش چشمهایش بسته میشود.
sosoke
نمیدانم پاییز چه دارد غیر از گِلوشُل و هوای گرفته که همه خودشان را میکُشند برایش. روشنفکرهای قلابی با آن اداهای نفرتانگیز. لیلا هم خودش را میکُشد ادای آنها را دربیاورد.
sosoke
لباس میپوشم. به آینه نگاه نمیکنم. ریخت نحس که دیدن ندارد.
sosoke
خوبیِ چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. میتوانی پشت کامپیوتر بنشینی و خاموش شوی. در یک لحظه اسمت لای اسم آدمها گم شود و هیچکس نگرانت نشود.
sosoke
اینجا منطقهی امن من است.
sosoke
چرا به اینجا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالودهمان ترک خورد که بدون اینکه بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمیتوانیم از جایمان بلند شویم. نمیتوانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بودهایم.
نیتا
«برادر من منتال ریتارد است اما احساس میکنم استعداد نقاشی زیادی دارد.»
باتعجب نگاهم کرد. باز بدبختیام شروع شده بود. چرا باید آدمها معنای این دو کلمهی سادهی انگلیسی را ندانند تا من مجبور شوم بگویم منظورم عقبماندهی ذهنی است. چهقدر از این کلمه متنفرم و چهقدر از گفتناش فرار میکنم و هیچکس این را نمیفهمد.
باران
دلم میخواست روبهروی هم بنشینیم و باهم خردههای شکسته را جمع کنیم و تو اشکهایم را با نوک انگشتهایت پاک کنی. میخواستم امیدوار باشم و آرام. شامی خوشمزه درست کنم و هزار نفر را دعوت کنم به خانه تا یادمان برود که تو گفتهای میخواهی بروی و من داد زدهام و گریه کردهام. دلم تنگ شده بود برای اینکه باز همه از دستپختم تعریف کنند.
مهدی بهنام
دلم میخواست روبهروی هم بنشینیم و باهم خردههای شکسته را جمع کنیم و تو اشکهایم را با نوک انگشتهایت پاک کنی. میخواستم امیدوار باشم و آرام. شامی خوشمزه درست کنم و هزار نفر را دعوت کنم به خانه تا یادمان برود که تو گفتهای میخواهی بروی و من داد زدهام و گریه کردهام. دلم تنگ شده بود برای اینکه باز همه از دستپختم تعریف کنند.
مهدی بهنام
نه قانع بودم نه راضی. همینش بد بود. نمیتوانستم مثل شبانه بگویم درس نخواندی هم نخواندی. چه اشکالی دارد. یا مثلاً بگویم همین جا هم درس بخوانی، چیزی نمیشود. قناعت حالم را بههم میزد. پیرم میکرد انگار. همیشه یک هیچ عقب بودم از خودم. باید میدویدم. باید به خودم گل میزدم. زدم. پذیرش گرفتم. این یکی دیگر آخری است. دکترا را که بگیرم، همهچیز تمام میشود. از صبح تا عصر میروم سر کار، بعد مینشینم با خیال راحت فیلم میبینم. هفتهای یکبار میروم آرایشگاه، هر ماه هم میروم سفر.
مهدی بهنام
خب دیگر، برنامه سفر تابستانمان هم معلوم شد. به همه میگویم که دارم میروم پاریس، پیش دخترم.
دیگر نگفتم از تولوز تا پاریس چند ساعت با قطار راه است. نگفتم پول گشتن در پاریس را ندارم. نگفتم ده سال تهماندهی مستمری بابا را هم که جمع کنی، باز هم به اندازهی پول بلیتات نمیشود. نگفتم با این پولِ نداشته، کِی بشود بتوانم برگردم خانه و سری بهت بزنم. گفتم بگذار حالا خوشحال باشد. هر چیز بدی را میشود تحمل کرد، اگر یواشیواش آن را بفهمی.
مهدی بهنام
همه کنکور دادند، ما هم مثل همه. قطاری بود که داشت میرفت، همه هُل شدیم و سوارش شدیم. من حتا یکبار هم فکر نکرده بودم چرا باید بروم دانشگاه.
کتاب ناب
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۶۳٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰۵۰%
تومان