بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫ | صفحه ۲۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

بریده‌هایی از کتاب ‫پاییز فصل آخر سال است‬‌‫

نویسنده:نسیم مرعشی
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۵از ۷۸۸ رأی
۳٫۵
(۷۸۸)
ــ هنوز هم دوست دارم وقتی ساز می‌زنی و حواست نیست، به انگشت‌هایت نگاه کنم که می‌رقصند روی ساز. تمرین که می‌کردم، می‌دانستم ایستاده‌ای توی چارچوب درِ اتاق و نگاهم می‌کنی. چه‌طور ساز بزنم وقتی نیستی و نگاهم نمی‌کنی؟ نیستی و انگشت‌هایم رقصیدن یادشان رفته. خشک شده‌اند و دیگر چیزی از شوپن یادم نیست.
Dear Moon
چایِ سرد‌شده‌ام را یک‌نفس سر می‌کشم. صدایش تکانم می‌دهد. از سکوت خانه است که صدای قورت دادن این‌قدر بلند در سرم می‌پیچد، یا از گوش‌هایم که دیگر عادت به شنیدن ندارند؟
Dear Moon
چرا به این‌جا رسیدیم. کجا را اشتباه کردیم. کجای خلقت و با کدام فشار شالوده‌مان ترک خورد که بدون این‌که بدانیم برای چه، با یک باد، طوری آوار شدیم روی خودمان که دیگر نمی‌توانیم از جای‌مان بلند شویم. نمی‌توانیم خودمان را بتکانیم و دوباره بایستیم و اگر بتوانیم، آنی نیستیم که قبل از آوار بوده‌ایم. اشتباهِ کدام طراح بود که فشارها را درست محاسبه نکرد و سازه‌مان را طوری غیر‌مقاوم ساخت که هر روز می‌تواند برای شکستن‌مان چیزی داشته باشد؟
Dear Moon
باید چیزی داشته باشم که مرا فرو ببرد توی خودش و نگذارد بفهمم کجا هستم. باید روزهایم را بگذراند. باید حواسم را پرت کند از همه‌چیز. حواسم که به چیزی پرت نمی‌شود، فکرها پیدای‌شان می‌شود.
Dear Moon
کاش مامان می‌آمد. حال خوش زندگی را پخش می‌کرد در خانه.
Dear Moon
در خانه‌ی خودم بودی و دانه‌دانه از هر کاغذی که آماده کردی، نردبام ساختی و قدم‌به‌قدم دور شدی از من. سخت بود.
Dear Moon
اهواز گرم است. هُرم گرما از زمین بلند می‌شود و روی سینه‌ی آدم هوار می‌شود.
Dear Moon
آدم که راهِ رفته را برنمی‌گردد.
Dear Moon
نمی‌فهمید که تغییرش متنی را که نوشته بودم خراب کرده بود.
Dear Moon
در این چهار ماه غیر از وقت بی‌مصرف چیز دیگری نداشته‌ام. وقتی که به هیچ می‌گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می‌کند و نه چیزی به آن اضافه می‌کند.
Dear Moon
روی ملافه‌ی کنارم دست می‌کشم. نیستی. هیچ‌کس نیست. این‌جا کجاست؟ چند سالم است؟ چند‌شنبه است؟ نمی‌دانم. حالم را ولی می‌دانم که بد است
Dear Moon
روی لبه‌ی خوابم هنوز. لبه‌ی زجر‌آور خوابیدن و بیدار ماندن که خمیازه‌ای تمام‌نشدنی را در سلول‌های تنم نگه می‌دارد.
Dear Moon
از لیلا بگویم که هنوز می‌گوید میثاق کلید سل عمرش بوده و بدون او یک مشت نت پراکنده است، پخش در هوا، بی‌هیچ منطقی.
پردیس
وقتی که به هیچ می‌گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می‌کند و نه چیزی به آن اضافه می‌کند
honey
وقتی که به هیچ می‌گذرد و از عمر نیست. نه از آن کم می‌کند و نه چیزی به آن اضافه می‌کند.
moonchild
از بلاتکلیفی خسته شده‌ام. از ترسویی، از بی‌عرضگی، از این‌که همیشه همه‌چیز تقصیر من است. از این‌که نمی‌توانم مثل همه‌ی آدم‌های دیگر راحت برای خودم تصمیم بگیرم.
fzsaeedi
آخرش هم می‌نویسم هوای مامان و هوای همدیگر را داشته باشند. می‌گویم این چندین هزار کیلومتر فاصله، عمراً بتواند بین من و آن‌ها جدایی بیندازد. دروغ می‌گویم. مگر می‌شود جدایی نیندازد؟
ملیکا بشیری خوشرفتار
حرفم در گلویم می‌ماند. در را می‌بندد. می‌گویند از آدمیزاد هر چیزی برمی‌آید. می‌تواند دریا را خشک کند، کوه را بردارد، یا چه‌ می‌دانم، درخت‌های جنگل را گره بزند به‌هم. دروغ می‌گویند. برنمی‌آید. آخرش یک مشت بی‌شرف می‌آیند گند می‌زنند به دریاهایی که خشک کرده. آن‌ وقت باید دور بزند برود جنگل، کوه، چه ‌می‌دانم، برود هر جا که می‌تواند گم شود. برود جایی که یادش برود دریایی بوده و او می‌خواسته خشکش کند. باید بگردم چیزی پیدا کنم. یک دلخوشی. اگر فقط یک دلخوشی پیدا کنم، با خیال راحت نمی‌روم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
می‌روم بالا. کاش شلوغ نشود امشب. کاش می‌توانستم کنترل آدم‌ها را بگیرم دستم و نگذارم چیزی بپرسند. اصلاً هر وقت رسیدند به پرسیدن، خاموش‌شان کنم‌ یا بزنم‌شان جلو‌ یا بزنم خردشان کنم. آماده‌ام کله‌ی اولین نفری را که درباره‌ی ویزای من سؤال کند یا نظر بدهد یا دل‌داری بدهد یا هر کوفت دیگری، مثل فیلم یازده و چهارده، با یک سنگ بیست‌کیلویی له کنم.
ملیکا بشیری خوشرفتار
جور ترسناکی همه‌‌چیزش غریب است. کلاغه‌اش، شلوارش، شالی که به کمرش بسته و چشم‌هایش. چشم‌هایش از همه غریب‌تر است. اگر حرف بزند لابد لهجه‌اش هم غریب است. ویزایم را که بگیرم، همین‌قدر غریب می‌شوم در فرانسه. هر چه‌قدر هم که لباس‌های شیک بپوشم و موهایم را مدل آدری توتو کوتاه کنم و بی‌لهجه حرف بزنم، باز هم غریبم. مرد گوشه‌ی چهارراه ایستاده و جلو نمی‌آید. از جلو‌ش رد می‌شوم. نمی‌آید به این خیابان‌ها. مثل یک دکمه‌ی بنفش وسط یک پالتوِ قهوه‌ای، بی‌ربط است به همه‌چیز. بی‌ربط می‌شوم در خیابان‌های تولوز. نمی‌آیند به من. جایی را در آن‌ها پیدا نمی‌کنم که ‌‌با دیدنش یاد ‌چیزی بیفتم ‌و گوشه‌ی لب‌هایم برود بالا. باید همه‌چیز را از اول بسازم. از روز تولد. زندگی‌ام آن‌جا از صفر کنتور می‌اندازد. بی‌هیچ خاطره‌ای.
ملیکا بشیری خوشرفتار

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

حجم

۱۶۳٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۱۸۹ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
۲۴,۵۰۰
۵۰%
تومان