هلاک ازین غمم که جان نمیشود فدای تو
یك رهگذر
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
آهو
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
آهو
تا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دلبر چگونه دل بردارد
hoda.amer
بهگردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا
نیایش
هرکس به هوای جان گرفتار
ما بی تو ز جان خویش بیزار
|ݐ.الف
به خدا چنان بگریم ز جدایی حبیبم
که بروی آب ماند تن خسته چون حبابم
یك رهگذر
هر شکایت که مرا از تو بود در دل تنگ
چون کنم یاد وصالت همه از یاد رود
یك رهگذر
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
Ali Yeganeh
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
PARSA