بریدههایی از کتاب مرگ
۳٫۳
(۳۵)
وقتی آورليوس خودش را تشويق و ترغيب میکند که در لحظه زندگی کند، هدفش اين است که خودش را از شر همه توقعاتش نسبت به آينده خلاص کند و بر روی زيستن به نحوی که شايسته است، تمرکز کند. اگر آينده نمیتواند برای او موفقيت مادی يا نام نيک يا حتی ياد و خاطره ماندگار را تضمين کند، بنابراين مشغول شدن به اين چيزها حماقت است. تنها چيزی که در اختيارِ خود فرد است، چگونه زيستن در لحظه حال است. بنابراين کاری که او بايد بکند اين است که هميشه چنان زندگی کند که در اين لحظه بايد زندگی کند. يعنی در آرامش باشد، با ديگران به نيکی رفتار کند، کيستیاش را بشناسد: اينها وظايفی است که انديشيدن به مرگ به او کمک میکند تا بر آنها تمرکز کند.
عقيده آورليوس مبنی بر زيستن در لحظه حال از بسياری جهات به دغدغههايی که تا به اينجا در مورد مرگ برانگيختيم، پاسخ میدهد. اگر مرگ محتوم و نامعلوم باشد، و اگر هيچ دستاوردی نداشته باشد، بنابراين جای تعجب نيست که فرد بخواهد زندگیاش را حول لحظه حال طرحريزی کند. چنانکه آورليوس هم میداند آينده هيچ تضمينی به ما نمیدهد. بهعلاوه مرگ هدفی نيست که انسان برای آن زندگی کند، چون تماميتی به زندگی نمیبخشد. پس ظاهرا بهتر است اگر نه لزوما برای لحظه، لااقل در لحظه زندگی کنيم. لازم نيست حتما رواقی باشيم تا تصميم بگيريم که در لحظه زندگی کنيم.
Ahmad
زندگی کردن و اعتقاد داشتن دو چيز متفاوتند. امکان دارد که آدمها در زندگیشان با تناقضهايی زندگی کنند که نمیتوانند اعتقادی به آنها داشته باشند. يکی از وظايف رواندرمانی اين است که تناقضهايی را که آدمها با آن زندگی میکنند روشن کنند تا افراد بتوانند با اين تناقضها رودررو شوند. حال شايد کسی بگويد که اين افراد زندگی منسجم و منطقی ندارند و شايد اين حرف درست باشد. اما غيرمنطقی بودن زندگی فرد با غيرمنطقی بودن اعتقادات او فرق دارد. اين مسئله بسيار پيچيدهتر از اعتقاد و عدم اعتقاد به يک چيز در آنِ واحد است.
هرچند در اينجا فکر کردن به زندگی متناقض به معنی دقيق آن نبايد فکرمان را مشغول کند، چون باور به شکنندگی زندگی ما را با تناقض روبرو نمیکند. بلکه صرفا با امری دشوار روبرو هستيم، امری دشوار که میتوان آن را متناقضنما دانست و نه متناقض. اگر بگوييم که مرگ هم سرچشمه بامعنايی و هم بیمعنايی زندگی است، گزارهای متناقض را بر زبان نياوردهايم. شيوهای که مرگ به زندگی معنا میبخشد با شيوهای که معنا را از آن بازمیستاند متفاوت است. مرگ از اين طريق به زندگی معنا میبخشد که به آن امکان میدهد شکلی داشته باشد چيزی که ناميرايی آن را از زندگی دريغ میکند. مرگ همچنين به لحظههای زندگی ارزش و ضرورتی میبخشد که اگر زندگی تا بینهايت ادامه داشت فاقد آن میبود.
Ahmad
پرسش ما اين نيست که آيا زندگی شکننده امکانپذير است يا نه؛ شکنندگی زندگی وضعيتی است که در آن به سر میبريم.
پرسش اين است که آيا میتوانيم با آگاهی از اين موضوع زندگی کنيم يا نه. و حتی در اينجا بايد منظورمان را دقيقتر روشن کنيم. به يک معنا ما هميشه میتوانيم با آگاهی از شکنندگی زندگی، زندگی کنيم. احتمالاً شما با خواندن دو فصل قبلی و رسيدن به اين نتيجه که نه مرگ آنچه را زندگی بشر خواستار آن است به او میدهد و نه ناميرايی، کتاب را کنار را میگذاريد. ممکن است به خودتان بگوييد: «بله درست است، مرگ هم به زندگی انسان معنا میدهد و هم معنايش را میستاند». و بعد طوری به زندگیتان ادامه میدهيد که انگار هيچ کدام از اينها مهم نيست. آن را نه در اعتقاداتتان بلکه در زندگیتان به فراموشی میسپاريد. اگر کسی از شما بپرسد آيا همانطور که در اين کتاب توضيح داده شده زندگی چيزی شکننده است، اين حرف را تصديق میکنيد. اما در عمل تأثيری روی شما نمیگذارد. اين حرف برای شما خردهدانشی خواهد بود مثل خردهدانشهای ديگری که داريد و تأثيری بيش از دانستن اينکه فاصله زمين تا خورشيد نودوسه ميليون مايل است روی زندگی شما نخواهد داشت.
Ahmad
پرسشی که تکتک ما در زندگیمان با آن روبرو هستيم اين است که چگونه در مقابل چنين مسئله بغرنجی زندگی کنيم. چه بايد بکنيم وقتی که مرگی که تيشه به ريشه ما میزند برای ارزش بخشيدن به زندگی ما ضروری است؟ ابتدا بايد تصديق کنيم که راهی برای حلوفصل اين مسئله بغرنج وجود ندارد. ويليامز میکوشد تا آن را به شکلی يکسويه حل کند: به سود مرگ. نيگل، دستکم در قرائتی که ويليامز از او به دست میدهد، میکوشد تا آن را در مسير عکس حل کند. اما در بحثی که تا اينجا داشتيم ديديم که راهحلی برای اين مسئله قابل تصور نيست. امّا در اينجا ما به دنبال حل اين مسئلهای که مرگ پيش روی ما قرار میدهد نيستيم، بلکه به دنبال اين هستيم که بفهميم چطور میتوانيم علیرغم آن زندگی کنيم. مسلّما روشهای مختلفی برای کنار آمدن با اين مسئله بغرنج وجود دارد. فرمول واحدی وجود ندارد که بگوييم همه بايد در زندگیشان از آن تبعيت کنند. اما برخی ملاحظات عمومی هست که میتوان در مورد اين مسئله به کار گرفت
Ahmad
برای اغلب ما مردن در هر لحظهای که اتفاق بيفتد بد است. اين تعبير به مسئله بغرنجی که مرگ پيش رويمان قرار میدهد نزديکتر است. خوب است که موجوداتی ميرا هستيم، ولی هيچ زمانی هم نيست که زمان خوبی برای مردن باشد. ميرايی به زندگی ما شکل میدهد؛ به آن انسجام و معنا میبخشد. لحظه لحظه زندگیمان را ارزشمند میسازد. ولی با اينحال مرگ تهديدی عليه همه اين چيزها هم هست. خوب است که میميريم اما فعلاً تا مدتها نمیخواهيم بميريم. البته اين فعلاً تا مدتها در مورد همه صادق نيست. برای بعضی از آدمها، آنهايی که دچار درد و رنجِ عاطفی و يا جسمانی شديد هستند، بهويژه آنهايی که مبتلا به بيماریهای ناتوانکننده و لاعلاجند، شايد زودتر مردن بهتر از ديرتر مردن باشد. اما حتی برای بسياری از آنها هم اين واقعيت که خواهند مُرد، در تصميمشان برای زودتر مردن تأثير میگذارد. برای آنها آيندهای وجود ندارد که زندگیشان را معطوف به آن کنند. مسئله فقط زندگی توأم با درد و رنج شديد نيست، بلکه مسئله اصلی زندگی در چنين رنجی است بیآنکه فرصت درگير شدن در آن نوع از طرح و برنامههايی را داشته باشند که زندگی انسان را معنادار میکند. برای آنها ديگر فرصت پرداختن به چنين طرح و برنامههايی باقی نمانده است. داشتن چشماندازی از آينده چيزی است که به انسان اميد میبخشد.
Ahmad
اگر فرد اندکی پيش از آشکار شدن دهشت نمردن بميرد، زودهنگام مرده است چون زندگی در آن لحظه هنوز برايش ارزشمند است. هنوز دلبسته زندگیاش است، حتی اگر زندگیاش صرفا همان تجربه محضی باشد که نيگل میگويد. حال شايد کسی ادعا کند که شايد لحظهای وجود داشته باشد درست پس از اينکه هر چيزی که به زندگی ارزش زيستن میدهد از دست رفته و درست پيش از اينکه دهشتِ عمرِ بيش از اندازه آشکار شده باشد، و اين لحظه، لحظهای مناسب برای مردن باشد. به نظرم اين احتمال وجود دارد ــ در واقع اين احتمال را در فصل اوّل مطرح کرديمــ ولی اين احتمالی بسيار بعيد است. برای اغلب ما اينگونه نيست که همه تعلقاتمان به زندگی به نحوی هماهنگ در لحظهای خاص متوقف شود تا آن لحظه، لحظهای مناسب برای مردن باشد. بلکه بر اساس همان استعارهای که بارها به آن توسل جستهايم هميشه رشتههايی هست که ما را به دنيا پيوند میدهد. اين فکر که در لحظهای خاص پيش از وخامت اوضاع اين رشتهها به هم خواهند پيوست، بعيد به نظر میرسد.
اگر اين حرف درست باشد، آنگاه اين عقيده که زمان مناسبی برای مردن وجود دارد، دستکم برای اکثريت قاطع و قريب به اتفاق انسانها کمتر پذيرفتنی مینمايد.
Ahmad
مرگ نقشی دوگانه در معنادار بودن زندگی ما ايفا میکند. از يکسو مرگ است که به زندگی ما ضرورت و زيبايی میبخشد. بدون مرگ ظاهرا کمتر چيزی اهميت دارد. با مرگ اما خيلی چيزها اهميت میيابد. از سوی ديگر مرگ همان معنايی را که به زندگی میبخشد، تهديد میکند. شکنندگی زندگی دو وجه متضاد دارد. مرگ هم به اين زندگی اعتبار میبخشد و هم آن را از اعتبار میاندازد. اعتبار میبخشد به اين معنی که به کارهايی که میکنيم نوعی ضرورت و اضطرار میبخشد: به لحظههای زندگی ما نوعی برگشتناپذيری، منحصربهفرد بودن و يگانگی میدهد. و از اعتبار میاندازد به اين معنا که هر لحظه اين ضرورت و اضطرار و اين منحصربهفرد بودن را تهديد به نابودی میکند.
اما تأثير ناميرايی به گونه ديگری است. اينگونه نيست که هم معنادار بودن زندگی ما را اعتبار ببخشد و هم آن را از اعتبار بيندازد. فقط آن را از اعتبار میاندازد. مرگ چيزهايی را که برايمان مهم است تهديد میکند، اما ناميرايی خودِ اهميت داشتن را تهديد میکند. در ناميرايی طرح و برنامهها و دلمشغولیهای ما، چيزهايی که برايمان از اهميت برخوردارند، نيستند که در معرض خطر قرار میگيرند. بلکه خودِ احساس اهميتِ اين طرح و برنامهها و دلمشغولیهاست که با مخاطره مواجه میشود. تعهداتی که تا بینهايت کش میآيند، وقايعی که با تکرار بیپايانشان آزارمان میدهند
Ahmad
مرگ است که زندگی ما را شکل میدهد. اين واقعيت که ما میميريم باعث میشود اينکه چه کاری میکنيم و با چه کسی، اهميت پيدا کند. البته اين نظر در تضاد با بحثهای ما در فصل اوّل است که بر اساس آنها مرگ ظاهرا نهتنها معنای زندگی ما را ارتقا نمیدهد بلکه از معنای آن میکاهد. در آنجا ديديم که ظاهرا مرگ پايانی تصادفی را به زندگی ما تحميل میکند. رشتههای زندگیمان را پيش از آنکه به شکلی معنادار به هم پيوند بخورند از هم میگسلد. مرگ چيزی است که فکرش لحظهای دست از سرمان برنمیدارد، و دلمشغولیهای ما و روابط ما با ديگران را تهديد میکند. اما اينجا بهعکس میگوييم نه مرگ بلکه ناميرايی است که معنادار بودنِ زندگی ما را تهديد میکند. ناميرايی از بيرون و از درون، شور و اشتياق ما برای پيگيری تعهداتمان را میخشکاند، و در نهايت ما را در زندگی ملالآورمان رها میکند.
هر دو منظر درست است. مرگ زندگی ما را تهديد میکند، اما اينگونه نيست که اگر ناميرا بوديم وضعمان بهتر میبود. اين مسئلهای است که بايد آن را درست بفهميم تا بتوانيم به اين پرسش بپردازيم که چگونه بايد علیرغم مرگ زندگی کرد
Ahmad
آيا رفع ملال زندگی ابدی از طريق غرق شدن در تفکر امکانپذير است؟
Ahmad
ممکن است بگوييد که هميشه کارهای ديگری برای انجام دادن هست. نواختن ساکسفون جاز يکی از فعاليتهای بیشماری است که میتوانم خودم را در آن غرق کنم. هميشه چيزهای ديگری برای امتحان کردن هست، جاهای ديگری برای ديدن، آدمهای ديگری برای ديدار و آشنايی و ارتباط برقرار کردن هست. به گمان من دو پاسخ در مقابل اين اعتراض وجود دارد. اولی يک پاسخِ آسان فلسفی است. دومی کمی بيشتر به فرديت ما ربط پيدا میکند. اولين پاسخ اين است: هميشه چيزهای ديگر، جاهای ديگر، و آدمهای ديگر وجود ندارد. مطمئنا تعداد زيادی از اين چيزها وجود دارد. اما کره زمين جای محدودی است با شمار فعاليتهايی محدود. دير يا زود آدم چيزهای ديدنی را میبيند، کارهای کردنی را میکند و همه آدمهای دور و اطرافش را میبيند. ممکن است اين کار دهها هزار سال طول بکشد يا حتی چند صد هزار سال. اما دير يا زود بالاخره اين اتفاق میافتد. (البته در مورد ديدن آدمهای جديد با فرض اينکه دائما آدمهای جديدی متولد میشوند، شايد اين اتفاق نيفتد. خودِ اين يکی از محدوديتهای تصور ناميرايی است چون اگر دائم آدمهای جديد به دنيا بيايند، اين پرسش پيش میآيد که اينهمه آدم کجا قرار است زندگی کنند؟
Ahmad
اگر نتوانيم زندگیمان را بر سرِ چيزی به خطر بيندازيم، شجاعت معنا نخواهد داشت. اعتدال هم مسئله چندان مهم و نياز مبرمی نخواهد بود، زيرا ديگر فعاليتهايمان سلامت جسممان را تهديد نخواهد کرد. حتی عدالت هم به مخاطره خواهد افتاد. زيرا نيازهای ديگران به شيوه سابق به ما تحميل نمیشود، چون زندگی آنها در اثر اهمال و غفلت ما تهديد نخواهد شد. در واقع در ميان ناميرايانِ بورخس هيچ انگيزه قوی برای کمک به ديگران وجود ندارد. هومر ماجرای مردی را برای کارتافيلوس تعريف میکند که در يک معدن سنگ گير افتاده بود و هفتاد سال طول کشيد تا کسی برايش طنابی بيندازد. جان اين مرد در خطر نبود، ولی در تمام اين سالها از عطش میسوخت.
تنها فضايل نيست که به خطر میافتد. روابط و مناسبات شخصی نيز دچار تغيير میشوند. اين روابط اهميتشان را از دست میدهند، چون کمتر چيزی در معرض خطر است. اگر فرزندان برای زنده ماندن وابسته به والدينشان نباشند احتمالاً پيوند ميان والدين و فرزندان سست میشود. شايد بگوييد فرزندان همچنان برای آموزش و پرورش محتاج والدينشان خواهند بود. شايد اين حرف درست باشد، ولی برخی عناصر اين نيازها را هم، اگر فرصت کافی در اختيار باشد، فرد میتواند خودش يا از همتايانش کسب کند.
Ahmad
وقتی برای هر کاری هميشه فرصت داريم، دشوار است که بتوانيم به چيزی اهميت دهيم. اشتغالات و دلمشغولیهايمان اضطرارشان را از دست میدهند. چرا بايد امروز ساکسفونم را بردارم و تمرين کنم، درحالیکه فرداهايی لايتناهی برای تمرين کردن وجود دارد؟
Ahmad
کسانی که معنا و مفهوم زندگی فانی را بر اساس کمک به ديگران تعريف میکنند با مشکلی دوگانه مواجهند. اينکه وقتی ديگران هم فانی هستند چيزی به عنوان کمک واقعی وجود ندارد و حتی اگر وجود داشت اين مشکل را که زندگی خود فرد سوای کمک به ديگران چگونه معنا و مفهوم میيابد، حل نمیکرد.
پس حالا بهتر میفهميم که چرا در برخورد با مسئله مرگ اغلب روش اجتناب و طفره رفتن در پيش گرفته میشود. مرگ جوهرِ حس هويت و درکمان از خودمان را تهديد میکند. همانطور که هايدگر میگويد زندگی بيشتر ما در حس و حال گريز از مرگ است. بهويژه از چيزی میگريزيم که او Angst يا دلهره مواجهه با مرگ مینامد. اين دلهره چيزی است که هنگام مواجهه ما با آنچه او «امکانِ ناممکن بودن ما» مینامد، رخ میدهد. اين احساسی است که در پی درکمان از اينکه قرار است در ورطه نيستی سقوط کنيم و اينکه تجربه حسیمان به پايان خواهد رسيد به ما دست میدهد. پايانی که اختيار چندانی روی زمان و نحوه رخ دادنش نداريم و رخ دادنش هم امری محتوم است که در اختيار ما نيست.
Ahmad
دنبال کردنِ معنا در زندگی خودمان فقط از طريق کمک به رشد و شکوفايی ديگران دشوار است. ما میخواهيم زندگیمان به نحوی از انحاء خودش دارای معنا باشد. اين همان چيزی است که دو راه اول را که مورد بررسی قرار داديم ــ يعنی باور به زندگی پس از مرگ و زندگی هنرمندانهــ را جذاب میسازد. حتی اگر اين راههای معنادار کردن زندگی خيلی خودبينانه تلقی شود (هرچند که چنين ادعايی نکردهايم)، مسئلهای محوری را درباره طرز تلقیمان از شکل زندگیمان بهوضوح بيان میکند. لازم نيست تا خودخواه و متکبر باشيم که فکر کنيم معنادار بودن زندگی ما قابل تقليل به کمک به زندگی ديگران نيست. به عبارتی، بيشترِ ما دوست نداريم معنای زندگیمان را عاريه گرفته از چيزی ديگر بدانيم: زندگی ما صرفا نردبان ترقی ديگران نيست. اين حرف به اين معنی نيست که ما بايد پيش از همه و فراتر از هر چيز به فکر خودمان باشيم. ما میتوانيم در کنار ديگران به فکر خودمان هم باشيم. ما هم يکی از کسانی هستيم که در جستجوی معنا هستيم. معنادار بودن زندگی ما مهمتر از معنادار بودن زندگی ديگران نيست، اما کماهميتتر از آن هم نيست. اگر ما زندگی خودمان را فقط بر اساس کمک به ديگران تعريف کنيم، آنگاه اين بُعد از معنادار بودن را از دست میدهيم.
Ahmad
شايد اهميت زندگی نه در ارتباط با خود آن بلکه بيشتر در نقشآفرينی در جهان و بهويژه کمک رساندن به انسانهای ديگری باشد که در اين جهان زندگی میکنند
Ahmad
در مورد زندگی پس از مرگ ادعای ما اين نيست که زندگی پس از مرگ وجود ندارد. چطور میتوان چنين ادعايی کرد؟ ما فرض را بر اين گذاشتهايم که مرگ پايان زندگی است، و پرسيدهايم که در صورت چنين فرضی نتيجه آن چه خواهد بود. بنابراين امکان وجود زندگی پس از مرگ را کنار گذاشتهايم. گزينه زندگی هنری هم به همين منوال با مشکل مواجه است. ديديم که مرگ به زندگی تماميت و کليّت نمیبخشد. هدفی را متحقق نمیکند؛ فقط اتفاق میافتد و بس. بهعلاوه به نظر میرسد تلاش برای تبديل زندگی به اثری هنری اساسا در تضاد با عملکرد مرگ است. ديديم که مرگ رشتههای زندگی فرد را نمیبافد. رشتهها را پنبه میکند. پس نهايت انتظاری که میتوان از بسياری از زندگیها داشت، آفرينش يک اثر هنری ناتمام است. در پايانِ تقريبا همه زندگیها رنگها يا نتهايی باقی خواهد ماند که نقاشی نشده يا نواخته نشدهاند، مضامينی که تمام و کمال بيان نشدهاند. زيبايی کلّ از دست خواهد رفت.
Ahmad
فرض کنيد میتوانستيم زندگیمان را به اثری هنری تبديل کنيم. اين کار به زندگی نوعی زيبايی میبخشد که میتواند معنادار باشد. زندگیمان میتواند مانند رمانی باشد که آغاز و ميانه و پايانی دارد و اين پايان به ما اجازه میدهد عناصر رمان را در کنار هم قرار دهيم و معنای کاملش را ببينيم. يا میتواند مثل يک تابلوی نقاشی يا قطعهای موسيقی باشد که هر يک از مضامين زندگی مثل رنگها يا نتها دست به دست هم میدهند تا کلّ اثر نوعی درخشش يا توازن به دست آورد که اگر فقط روی عناصر مجزا تمرکز میشد، شايد از ديده پنهان میماند. برخلافِ زندگیهايی که وقف زندگی پس از مرگ میشود، در اين حالت زندگی معنا و مفهومش را از خودش میگيرد نه از رابطهاش با چيزی ديگر. با اينحال اين زندگی هم معنا و اهميت دارد، اهميتی که برای کسی که آن را میزيد قابل درک است.
Ahmad
اما چرا چنين است؟ بيشترِ ما دوست داريم زندگیمان معنا و مفهوم و اهميتی داشته باشد. دوست داريم مقصودی در آن باشد. کافی نيست بگوييم که زندگیمان مايه سرگرمی بود، يا تا وقتی که ادامه داشت از آن لذت برديم. منظورم اين نيست که سرگرمی و لذت نقشی در زندگی ندارد. زندگی بدون شادی چيزی نيست که کسی احتمالاً بخواهد ادامهاش دهد. ولی انگار چيزی بيشتر از اينها لازم است.
اين چيز بيشتر میتواند به شيوههای مختلفی محقق شود. میتواند از طريق نوعی زندگی پس از مرگ محقق شود که اين زندگی را به يک مرحله آزمايشی يا نوعی آمادگی يا پيشدرآمد آن زندگی تبديل میکند. به اين ترتيب زندگی انسان معنا و مفهومش را از آنچه بعدا اتفاق میافتد کسب میکند. اما در اين حالت ممکن است به نظر برسد که اين از اهميت اتفاقات زندگی اينجهانی فرد کم میکند. فريدريش نيچه، دين را دقيقا در همين نقطه به نقد میکشد. از نظر او دين کوششی است برای بیاعتبار کردن جهان ما در مقابلِ نوعی جهان متعالی برتر. هرچند، حيات اخروی فقط موجب بیارزش شدن زندگی در اين جهان نمیشود؛ بلکه از سويی ديگر به آن معنا میبخشد. باور به زندگی پس از مرگ اين امکان را به زندگی میدهد که به عنوان موفقيت و شکست ارزيابی شود، و در نتيجه اين زندگی را برای کسی که آن را میزيد، معنادار میسازد.
Ahmad
هايدگر معتقد است بيشتر آدمها بخش اعظم زندگیشان را با انکار مرگ میگذرانند. منظور او اين نيست که بيشتر آدمها هرگز به مرگ فکر نمیکنند. در واقع بعضیها هستند که دائم به مرگ فکر میکنند. اما اينطور دلمشغول مرگ بودن هم خودش میتواند نوعی انکار مرگ باشد، چراکه فکر کردن به مرگ میتواند تلاش برای تسلط بر آن باشد. (اگر دائم به فکر مرگ باشيم و هميشه آن را پيشرويمان داشته باشيم مانند آن مثالی که در مورد کوهنوردان ماجراجو زدم، مرگ نمیتواند غافلگيرمان کند.) منظور او اين است که ما آنطور که بايد و شايد با واقعيت مرگ خودمان کنار نمیآييم، با پايانمندیاش، بیهدف بودنش، گريزناپذير بودن و عدم قطعيت زمان وقوعش. مرگ به سروسامان دادن به زندگیمان کمک میکند ــ مرگ میتواند مؤثرترين محرک در زندگی ما باشدــ اما با اين حال ما در مورد آن تأمل نمیکنيم، و آن را در شکلگيری زندگیمان به حساب نمیآوريم
Ahmad
اگر هميشه به اين فکر باشيم که بعد چه اتفاقی خواهد افتاد، يعنی از پذيرش اين امر سر باز میزنيم که روزی میرسد که چيزی به نام بعد وجود نخواهد داشت. سرانجام آن چيزهايی که به آينده محول کردهايم ناکام خواهد ماند، چون روزی خواهد رسيد که آينده و حتی اکنونی در کار نخواهد بود. در سوی ديگر به گمانم کسانی مثل کوهنوردان بسيار ماجراجو هستند که محتوم بودن مرگ را میپذيرند ولی از پذيرش نامعلوم بودن زمان آن اکراه دارند. دليلش لااقل به تصور من اين است که آنها میخواهند با قرار دادن خودشان در سر راه مرگ بر مرگشان چيره شوند: نه با گريز از مرگ، بلکه بهعکس با رفتن به پيشوازش. مرگ برای آنها هم اتفاق خواهد افتاد اما به شيوهای که خودشان میخواهند. به اين ترتيب لااقل تا حدی بر عدم قطعيت مرگ پيروز خواهند شد.
وقتی با وصيتنامه نوشتن يا خريد بيمه عمر برای مرگمان برنامهريزی میکنيم هم احتمالاً داريم همين کار را میکنيم. هرچند در اين حالت مرگمان دست خودمان نيست، اما میخواهيم تأثيرش را روی کسانی که دوستشان داريم تحت کنترل خودمان درآوريم.
Ahmad
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
حجم
۱۳۴٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۹۸ صفحه
قیمت:
۶۶,۰۰۰
تومان