بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب فصل فیروزه | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب فصل فیروزه

بریده‌هایی از کتاب فصل فیروزه

نویسنده:محبوبه زارع
امتیاز:
۴.۱از ۸۶ رأی
۴٫۱
(۸۶)
سیندخت تصمیم گرفت که با عتاب برود. آری... باید در مقام عتاب برمی‌آمد و خشم او را برمی‌انگیخت تا بهتر بتواند سِرّ ضمیر او را دریابد. پدر به او آموخته بود که باطن مردان را در خشمشان بجوید. آری، بهتر از این نمی‌شد. باید همین صبح فردا به مغازهٔ او می‌رفت و عتاب‌آمیز به خشمش وامی‌داشت و در تلاقی نگاهش، بازجویی دوباره‌ای در چشمانش می‌کرد تا بداند آیا واقعاً عشق اتفاق افتاده است یا نه!
🍃🌷🍃
«آن‌که من را طلب کند، من را می‌یابد و آن‌که من را یافت، من را می‌شناسد و آن‌که من را شناخت، من را دوست می‌دارد و آن‌که من را دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌که را من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم.»
sepideh
عشق به چه کار آدم می‌آید اگر نهایتش، روز حسابی است که در آن معشوق از انسان می‌گریزد و هیچ سودی به او نمی‌رساند؟... پوچ‌بودن دنیا و آنچه در آن است را قبول می‌کنم اما باید این را هم پذیرفت که حتی عشق هم پوچ است؟ پس من برای چه باید به‌سوی کیارش بشتابم؟»
arezou
نمی‌دانم چه شد. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. تلاقی نگاهش، خلاصهٔ همه دلدادگی‌های عالم بود.
arezou
«آن‌که من را طلب کند، من را می‌یابد و آن‌که من را یافت، من را می‌شناسد و آن‌که من را شناخت، من را دوست می‌دارد و آن‌که من را دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌که را من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم.
arezou
عشق، مرتبه دارد. گاهی شکلش دگرگون می‌شود اما نهایتش یکی است.»
arezou
سیندخت با خود فکر کرد شاید خواهر، هُرم نفس‌های برادر را دریافته بود. خواهر در میان تَموُّج فرشتگان بر برادر سلام می‌داد؛ سلامی به بلندای لحظه‌های هجرانی که تنها به شوق رضای خداوند تحمل کرده بود. برادر در گوش بانو تلقین می‌خواند و بانو در بالاترین درجات بهشت به موسیقی زلال لاهوتیان دل سپرده بود.
م.ظ.دهدزی
مأموریت من در این خاک به پایان می‌رسد؛ اما ای کاش خداوند... نه برادر! از تو آموخته‌ام که هیچ‌گاه بعد از خواست و رضای خداوند، جایی برای هیچ ای کاشی باقی نگذارم. من تسلیم امر خداوند خواهم بود. برایم سخت‌ترین مرگ این است که دور از دست‌های گرم تو باشم. اما از آنجا که پروردگار مشترکمان این را دوست دارد، من هم بدان سرخوشم. من هم بدان راضی و خرسندم.
م.ظ.دهدزی
دنیا بی‌اعتبارتر از آن است که حالت را برایش دگرگون کنی.
م.ظ.دهدزی
- عشق من به بانو، ریشه در عشق به خداوند دارد؛ ریشه در عشقی ازلی. بانویم را به‌خاطر وجود جسمانی‌اش دوست نداشتم که فنا و فراقش، عشق را از من بگیرد. عشق من به بانویم، ریشه در روحانیت او دارد که ابدی خواهد بود. از دست‌دادن جسمانیت بانویم،‌ تقدیر پروردگارم بوده و من بر آن راضی هستم.
م.ظ.دهدزی
- تنها بندگان برگزیده خداوند طعم عشق را می‌چشند. همین را بدانی و باور کنی، در قاعده عشق کافی است.
م.ظ.دهدزی
- عشق موهبتی خدایی است که تنها بر اساس ظرفیتی که خودت برای روحت رقم زده‌ای، اتفاق می‌افتد. دلیلش خودت هستی. در جست‌وجوی علّتی نباش. عشق، خود بالاترین دلیل و راهنماست بر مقصدی که جز سعادت نیست. مبارکت باشد که عشق، درِ خانهٔ قلبت را کوبیده است. پاسخ به فطرت، آغاز رستگاری است.
م.ظ.دهدزی
- عشق مرتبه دارد. مجاز، آغاز راه است. نگران نباش! تو هم روزی به حقیقت خواهی رسید.
م.ظ.دهدزی
تشنه‌ام؛ جرعه‌ای از حقیقت سیرابم خواهد کرد.
م.ظ.دهدزی
پس معجزهٔ عشق به چه کارم می‌آید؟ مولا خلیل! عشق به چه کار آدم می‌آید اگر نهایتش، روز حسابی است که در آن معشوق از انسان می‌گریزد و هیچ سودی به او نمی‌رساند؟... پوچ‌بودن دنیا و آنچه در آن است را قبول می‌کنم اما باید این را هم پذیرفت که حتی عشق هم پوچ است؟ پس من برای چه باید به‌سوی کیارش بشتابم؟
م.ظ.دهدزی
سیندخت تصمیم گرفت که با عتاب برود. آری... باید در مقام عتاب برمی‌آمد و خشم او را برمی‌انگیخت تا بهتر بتواند سِرّ ضمیر او را دریابد. پدر به او آموخته بود که باطن مردان را در خشمشان بجوید.
م.ظ.دهدزی
همهٔ خرسندی من در شادمانی اوست.
م.ظ.دهدزی
میان همان سکوت بود که خدیجه داشت همه چیز را مرور می‌کرد. این‌که نمی‌تواند مبدأ تاریخی برای دل خود پیدا کند. که «هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی...» آری. سال‌ها بود که مونس خلسه‌های او، خیال این دوست‌داشتنِ شگفت شده بود.
م.ظ.دهدزی
تلاقی نگاهش، خلاصهٔ همه دلدادگی‌های عالم بود.
م.ظ.دهدزی
«آن‌که من را طلب کند، من را می‌یابد و آن‌که من را یافت، من را می‌شناسد و آن‌که من را شناخت، من را دوست می‌دارد و آن‌که من را دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌که را من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم.»
م.ظ.دهدزی

حجم

۷۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۷۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۶,۰۰۰
۷۰%
تومان