بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب آن فرانک؛ خاطرات یک دختر جوان | صفحه ۱۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب آن فرانک؛ خاطرات یک دختر جوان

بریده‌هایی از کتاب آن فرانک؛ خاطرات یک دختر جوان

نویسنده:آن فرانک
امتیاز:
۴.۲از ۱۴۴ رأی
۴٫۲
(۱۴۴)
ما خندیدن را از یاد برده‌ایم؛ خنده‌ای چنان از ته دل که نتوان جلواَش را گرفت.
Pariya
احساس می‌کنم پرندهٔ آوازخوانی‌ام که بال‌هایش چیده شده و تمام‌مدت خودش را به دیواره‌های قفس تاریکش می‌کوبد.
Pariya
گاهی احساس ضعف و ناتوانی می‌کنم و بیشتر مواقع قادر نیستم انتظاراتی را که از خودم دارم برآورده کنم. این را می‌دانم و هر روز تصمیم می‌گیرم بهتر شوم.
Pariya
«در عاشقی و جنگ همه‌چیز رواست.»
Pariya
ظاهراً من برایش حکم شربت انرژی‌بخش را دارم. آدم خودش نمی‌داند به چه دردهایی می‌خورد!
Pariya
در جایی خوانده‌ام که «جوان‌ها، ته قلبشان، به مراتب از پیرها تنهاترند.» به نظر من کاملاً حقیقت دارد.
Monajafari
انسان‌های مذهبی باید خوشحال باشند، چون همه‌کس قابلیت و توانایی اعتقاد به یک نظام والاتر را ندارند
S@n@z
مردها باید بیاموزند که در آن بخش از جهان که متمدن به حساب می‌آوریم، دیگر زایش، امری حتمی و اجتناب‌ناپذیر تلقی نمی‌شود. حرف زدن برای مردها آسان است، چون هرگز مجبور نبوده‌اند و مجبور نیستند رنج و مصیبتی را که زن‌ها تحمل می‌کنند، تحمل کنند!
mary.sa
یکی از سؤالاتی که خیلی از مواقع ذهن مرا مشغول می‌کند این است که چرا زن‌ها را پایین‌تر از مردها می‌دانسته‌اند و هنوز می‌دانند. می‌توانیم به سادگی بگوییم، این عادلانه نیست، ولی مرا اقناع نمی‌کند. من به راستی می‌خواهم از علت این بی‌عدالتی بزرگ سر دربیاورم!
mary.sa
هِلو می‌گوید از موقعی که با من آشنا شده، فهمیده که در کنار اورسولا حوصله‌اش سر می‌رفته. ظاهراً من برایش حکم شربت انرژی‌بخش را دارم. آدم خودش نمی‌داند به چه دردهایی می‌خورد!
mary.sa
بعدها هم نه خودم علاقه‌ای به افکار دورهٔ نوجوانی‌ام نشان می‌دهم، نه کس دیگری حرف‌های یک دختر سیزده‌ساله برایش اهمیت دارد. اما مهم نیست، من دلم می‌خواهد بنویسم، از این گذشته به شدت احتیاج دارم که همه‌چیز را از سینه‌ام بیرون بکشم.
mary.sa
امیدوارم بتوانم همه‌چیز را با تو در میان بگذارم، چون هرگز نتوانسته‌ام به کسی اعتماد کنم، و امیدوارم که تو برایم منبع بزرگ آرامش و اتکا باشی.
mary.sa
یکی از وزیران کابینه به اسم بولکشتاین، از رادیو برون‌مرزی هلند در لندن، گفت که دولت تصمیم دارد بعد از جنگ از خاطرات و نامه‌های مربوط به جنگ، مجموعه درست کند و طبیعتاً همه روی دفتر خاطرات من دست گذاشتند. جالب می‌شود که روزی داستانی دربارهٔ ساختمان ضمیمهٔ سری منتشر کنم. لابد همه از اسمش فکر می‌کنند یک داستان پلیسی است.
ز.م
نیمهٔ دوم سال کمی بهتر بود. من نوجوان شدم و بیشتر مثل آدم‌بزرگ‌ها با من رفتار می‌کردند. فکر کردن به چیزهای مختلف و داستان‌نویسی را شروع کردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگران نباید کاری به کارم داشته باشند، حق ندارند مرا به هر ساز که دلشان خواست برقصانند. می‌خواستم خودم را به روش خودم تغییر بدهم. تشخیص دادم که بدون مادرم هم کاملاً می‌توانم خودم را اداره کنم و این به من لطمه زد. اما چیزی که بیش از همه رویم تأثیر گذاشت، این بود که متوجه شدم هرگز نمی‌توانم به پدر پشت‌گرم باشم و جز خودم تکیه‌گاهی ندارم. بعد از سال نو، دومین تغییر بزرگ رخ داد: رویایی که از طریق آن پی بردم که... در اشتیاق یک دوستم؛ دوست‌دختر نمی‌خواستم، به دوست‌پسر نیاز داشتم. در زیر ظاهر سرخوش ساختگی‌ام نیز نشاطی درونی کشف کردم و گاه‌گاهی آرامش داشتم. حالا به خاطر پتر زنده‌ام، چون هر چیزی که در آینده برایم رخ دهد، تا حد زیادی به او بستگی دارد! شب‌ها بعد از دعای «خدایا به خاطر همهٔ
ز.م
به زندگی پیش از ژانویهٔ ۱۹۴۴ گویی از پشت ذره‌بین نگاه می‌کنم. زمانی که در خانه بودم، زندگی‌ام سرشار از نور و روشنی بود، بعد در اواسط سال ۱۹۴۲، همه‌چیز یک‌شبه تغییر کرد. گنجایش آن بگومگوها و سرزنش‌ها را نداشتم. غافلگیر شدم و تنها راهی که برای حفظ موقعیتم پیدا کردم، گستاخی بود. نیمهٔ اول سال ۱۹۴۳، همراه با اشک و آه و تنهایی بود، و تشخیص تدریجی عیب و نقص‌هایی که کم نبود اما بیش از حد جلب توجه می‌کرد. وقتم را با گپ زدن پر می‌کردم و سعی داشتم پیم را بیشتر به طرف خودم بکشم، اما موفق نشدم. درنتیجه تصمیم گرفتم وظیفهٔ دشوار اصلاح خودم را یک‌تنه به‌عهده بگیرم تا دیگر سرزنش نشنوم، چون باعث افسردگی و دل‌مردگی‌ام شده بود.
ز.م
الان، دوباره مادر دارد برای من شاخ‌وشانه می‌کشد. حسودی‌اش می‌شود که بیشتر از آنکه با او حرف بزنم، با خانم وان‌دان حرف می‌زنم. حسودی‌اش می‌شود که بشود!
ز.م
فکر نکن عاشق شده‌ام، اما احساس می‌کنم که رابطهٔ زیبایی دارد بین من و پتر شکل می‌گیرد؛ نوعی دوستی و احساس حمایت و پشتیبانی. هر وقت فرصتی دست می‌دهد به دیدنش می‌روم، و حالا اوضاع با قبل که او نمی‌دانست در مقابل من چه‌کار باید بکند، فرق کرده است. برعکس، همیشه موقع خداحافظی بازهم حرف دارد. مادر از بالا رفتن من خوشش نمی‌آید. می‌گوید نباید مزاحم پتر شوم. آیا او واقعاً قادر نیست برای شعور من کمی اعتبار قائل شود؟ هر وقت به اتاق پتر می‌روم، نگاه عجیبی بهم می‌کند و موقعی که پایین می‌آیم، می‌پرسد کجا بوده‌ام. نباید این حرف را بزنم، چون خیلی وحشتناک است، اما از او منزجر شده‌ام!
ز.م
تا امروز کاملا ًاعتقاد داشتم که تقصیر بگومگوها از وان‌دان‌هاست، اما حالا اطمینان دارم که خودمان به نسبت زیاد مقصریم. اگر جروبحث‌ها دربارهٔ مسائل خاص بود، ما حق داشتیم، اما آدم‌های باهوش ـ مثل خود ما! ـ باید دربارهٔ چیزهایی که به دیگران مربوط می‌شود، درک بیشتری نشان بدهند.
ز.م
مارگوت با گذشته خیلی فرق کرده، مهربان‌تر شده، دیگر مثل گذشته موذی و آب‌زیرکاه نیست و دارد به دوستی واقعی تبدیل می‌شود. دیگر در نظرش من بچه‌ای نیستم که به حساب نمی‌آید.
ز.م
اینجا همه دارند کتاب صبح بدون ابر را می‌خوانند. به نظر مادر، کتاب فوق‌العاده خوبی است چون مقداری از مسائل دوران نوجوانی را تشریح می‌کند. توی دلم با طعنه گفتم «پس چرا به نوجوان خودت بیشتر توجه نمی‌کنی؟» فکر می‌کنم او معتقد است که روابط من و مارگوت با پدر و مادرمان از روابط همهٔ بچه‌های دنیا بهتر است و هیچ مادری به اندازهٔ خودش در جریان مسائل زندگی بچه‌هایش نیست.
ز.م

حجم

۵۸۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

حجم

۵۸۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۵۷ صفحه

قیمت:
۱۵۴,۰۰۰
۷۷,۰۰۰
۵۰%
تومان