بریدههایی از کتاب شازده حمام (جلد اول و دوم)
۴٫۷
(۱۴۱)
در شش سالگی در گلستان خوانده بودم در عنفوان جوانی، آن چنان که افتد و دانی، معنایش را نفهمیده بودم. از ملا نباتی پرسیدم معنای این جمله یعنی چه؟ آن ملای نازنین گفت: معنایش را ده سال دیگر میفهمی. حالا احساس میکردم، یک سال زودتر دارم معنایش را میفهمم. هر دختری را که میبینم فکر میکنم این همان است که باید عاشقش شوم تا شاعر شوم. خدایا چهکار کنم.
یاسمن بلوری
دو سه سالی است توی دهات ما سپاه دانش آمده است. این ثلثه مردها، که به مدرسه میروند اصلاً به درد کار نمیخورند. معلمهای سپاه دانش گفتهاند کتابهایشان را با خودشان بیاورند. زیر هر تخته سنگی یک کتاب قایم کردهاند. بچهها دور هم جمع میشوند کتاب میخوانند. اینهایی که مدرسه میروند نصف آنهایی که مدرسه نمیروند کتیرا جمع میکنند. دیگر بچه مدرسهای نباید بیاوریم.
یاسمن بلوری
میخواست. جواد گفت: قیمت یک لنگ گالش لاستیکی به اندازه یک گالش نقره است. یک جفت گالش نقره را گرفت یک جفت کفش لاستیکی (گالش) به آن زن داد. وقتی زن رفت گفتم: حاجی جواد خدا خوشش نمیآید. گفت: اینها سنی هستند مالشان هزار بار حلال است. گفتم: ما که شیعه هستیم، تو پدر ما را هم در میآوری. گفت: کاسبی، کاسبی است.
یاسمن بلوری
گفتم: این کارها که خیلی وقت میگیرد. اَبا حسن میداند شما پروانه میگیرید؟ گفت: نه. ولی ما میرویم پروانه میگیریم. کتیرا کم جمع میکنیم. اَبا ما را میزند. گفتم: مرتضی کجاست؟ گفت: رفته پروانه بگیرد شاید حالا بیاید. دیروز اَبا طوری مرتضی را زد که کلهاش شکست. گفتم: حالا چطور میخواهید اینها را به بهاباد ببرید؟ شانههایش را بالا انداخت، گفت: نمیدانم.
یاسمن بلوری
گفتم: چطور آنها را نگه میدارید؟ گفت: اول سوزن پس سرشان میکنیم، پرپرکها سریع میمیرند. بعد شربت آبکی (رقیق) کتیرا درست میکنیم، بالهایشان را پهن میگیریم و آنها را توی شربت کتیرا میکنیم. یک کاسه آنجا بود گفت: شربت را توی این کاسه درست میکنیم. باید کتیرایش خیلی بیرنگ و شربتش هم خیلی آبکی باشد. بعد آنها را روی برگ میگذاریم. چند دقیقه بعد یک ورقه خیلی خیلی نازک کتیرا مثل شیشه همه جای آنها را میگیرد. بعد با کمیسقز کوهی آنها را روی برگ میچسبانیم.
یاسمن بلوری
ای وای! من که تا به حال چنین چیز زیبایی ندیدهام. صدها نوع پروانه را روی برگهای پهن چسبانده بودند. پرسیدم عزیز، چه کسی این پروانهها را گرفته؟ چه کسی اینها را روی برگها چسبانده است؟ عزیز گفت: من و مرتضی. چطور اینکار را کردهاید؟ آقا معلمِ سپاهِ دانش به ما یاد داد. به ما گفت: وقتی توی کوههای کردستان رفتید، هرچه پرپرک (پروانه) بود، بگیرید. آقا معلم قبلاً خودش کتیرایی بوده است. به کردستان هم آمده بود.
یاسمن بلوری
گفتم: اینجا خرس نیست؟ گفت: خرسها کاری ندارند. وقتی پیدایشان شد باید بروی زیر یک بوته بیحرکت بنشینی. گفتم: تو از خرس نمیترسی؟ گفت: چرا. اما اَبا حسن گفته وقتی خرس دیدیم، بدویم برویم زیر بوته بیحرکت بنشینیم.
یاسمن بلوری
درهای سرسبز مثل بهشت زیر پایم بود. داشتم فکر میکردم که بهشت هم همینطور است یا نه؟ یک مرتبه صدای غرش توپها بلند شد. به خودم گفتم: بچه توی بهشت که این همه آدم گرسنه، لخت و عور و فقیر نیست. توی بهشت وقتی نان ماست و پیاز وحشی بخورند که نمیگویند ناهار شاهانه خوردهاند. توی بهشت که گلوله توپ سر مردم نمیریزند. پس اینجا جهنم است. دوباره به خودم گفتم: توی جهنم که اینقدر سرسبزی نیست! جهنم که اینقدر زیبا نیست. در عالم ۱۵ سالگی نتیجه گرفتم اینجا بهشتی است که آدمها جهنمش کردهاند.
یاسمن بلوری
دانشی گفت: اَبا رضا خیلی این بچهها را کتک میزند. به او بگو کمیهم اشکنه کشک با روغن درست کند بدهد بخورند تا سیر شوند. وقتی خیلی گرسنه میشوند سراغ عسل خرسها میروند.
یاسمن بلوری
بچههای امسال خیلی بازیگوش هستند. تمامش هم تقصیر معلمِ سپاهِ دانش است. چند روز پیش حسنِ ننه اکبر کار نکرده بود. اَبا رضا کتکش زده بود. حسن گفته بود وقتی به بهاباد برگشتیم به ژاندارمری شکایت میکنم. اَبا رضا گفته بود برو بچه بیکس و کار، برو گم شو. بچه گفته بود میروم پیش آقا معلمِ سپاهِ دانش با او به ژاندارمری میروم و شکایت میکنم. اَبا اکبر از قول اَبا رضا گفت: اگه این بچهها با سواد شوند، به درد کتیرا نمیخورند. باید فکر دیگری کرد. دانشی گفت: به اَبا رضا بگو خدا بزرگ است. بگذار اینها باسواد شوند شاید اوضاع بهاباد عوض شود.
یاسمن بلوری
من پرسیدم پارسال چه شده بود؟ اَبا حسن گفت: پارسال اطراف اشنویه بودیم. یک جوان ۲۲ ساله به اسم احمد سر عسل خرسها رفته بود، خرس دستش را از کتف کنده بود. گردنش را هم با پنجههایش سوراخ کرده بود. آن جوان تلف شد. هر چه به این بچهها میگویم مواظب باشید جای عسلها نروید، اصلاً گوش نمیکنند، هر روز میروند عسل میخورند. بچههای امسال خیلی بازیگوش هستند. تمامش هم تقصیر معلمِ سپاهِ دانش است.
یاسمن بلوری
دهستانی روی یک گونی بزرگ نشسته بود. او کیسه چپقش را درآورد و آن را با دست تمیز کرد. مقداری توتون از کیسه برداشت به آرامیتوی سر چپق ریخت. ذرهبین را هم از کیسه چپق در آورد و جلوی آفتاب کم نور غروب گرفت کانون نور را روی توتون چپق تنظیم کرد، به چپقش پک زد، چند تا نیم سرفه کرد و بالاخره توتون چپق آتش گرفت. دود حلقه حلقه از بینی و دهان غلامحسین درآمد و فضای مغازه را پر کرد.
یاسمن بلوری
من با ترس به کردستان آمده بودم. ترس از سنی، ترس از کرد، حالا میدیدم سنیها و کردها خیلی هم مهربان و مهماننواز هستند، چرا عدهای میخواهند بین مردم این مملکت تفرقه بیندازند؟ مسافرت یعنی همین! مسافرت یعنی دانایی! به همین جهت خداوند در قرآن میفرماید: «سیرو فی الارض».
یاسمن بلوری
هنوز ترمینال کنونی تهران ساخته نشده بود. ترمینال تهران در خیابان بوذرجمهری یا ۱۵ خرداد امروزی و خیابان ناصرخسرو روبروی شمسالعماره بود. تمام اتوبوسهای سراسر ایران به همین دو محل میآمدند. همان سالها آلودگی هوای این منطقه تهران بسیار زیاد بود.
یاسمن بلوری
این مملکت بیش از هرچیز نیاز به کار فرهنگی دارد. از یک سو روشن کردن اذهان مردم به حق و حقوقشان، از سوی دیگر بیدار کردن وجدان عدهای که مردم و بهخصوص بچهها و زنها را استثمار نکنند.
یاسمن بلوری
وقتی میبینم برخی از همکاران بنده به اسم استاد بسیاری از دانشجویان خود را به استثمار میکشند و عملاً آنها را به کار گِل وا میدارند بعد محصول کار آنها را به اسم خود چاپ میکنند یا به اسم طرح پولش را در جیب میگذارند، یاد بیگاریهای ۵۰ سال قبل خود میافتم. بیگاریهایی که در من نهادینه شده است. بسیاری از شبها، ساعتها مقاله این و آن را تصحیح میکنم، تا آنها دانشیار و استاد شوند و مقالهای ۳۰۰-۲۰۰ هزار تومان هم از دانشگاهشان پول بگیرند. تازه بسیاری از من طلبکار هم میشوند که چرا مقالهشان دیر چاپ شده است؟
یاسمن بلوری
نه گفتن در زندگی خیلی مهم است. بیجهت نیست که ننه سکین میگفت: مادر یک نه بگو صد سال راحت باش. آدم وقتی جوان است شهامت نه گفتن ندارد. وقتی پیر میشود شهامت بله گفتن ندارد! در همین عمر کوتاه ارزشها برای آدم عوض میشود.
یاسمن بلوری
میدهند، ممکن است در آینده وقتی ۷۰-۶۰ ساله هم شدند خاطرات کودکی خود را دقیق به یاد آورند.
آدمهایی که در سال ۱۳۲۷ در یزد به دنیا آمده بودند و در آن زمان هنوز برق و بالتبع یخچال، تلویزیون، ضبط صوت، ویدئو، کامپیوتر و ...، آب لولهکشی، حمام دوشدار، توالت سیفوندار، کوچه آسفالت شده، رفتگر شهرداری و ... نبود خاطرات کودکیشان از نظر تاریخی کاملاً درهم و برهم است. این خاطرهنویس هم همین وضع را دارد اما میتواند تشخیص دهد که کدام خاطرات
کاربر ۲۹۳۴۸۷۵
راستش همه مردها میدانند، زنها هم اگر نمیدانند، بدانند که این مردها وقتی جوانند ذهنشان فقط به یک دختر چشم سیاه قناعت نمیکند.
shahram naseri
در ممالکی که فرهنگ اعتراض نیست، اعتراضها فشرده میشود و مثل دیگ بخار بدون منفذ تحت فشار قرار میگیرند. بعد این دیگ بخار میترکد. این ترکیدن اسمش انقلاب است. آنها که فکر میکنند اگر جلوی اعتراضهای مردم را بگیرند برخر مراد سوار خواهند بود، باید بدانند که هر ۲۵ تا ۴۰ سال اعتراضهای مردم منفجر میشود. آن وقت هیچکس جلودار آنها نیست.
shahram naseri
حجم
۹۵۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۳۴ صفحه
حجم
۹۵۶٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۶۳۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان